نویسنده: گلنار فتاحی
جمعخوانی داستان کوتاه «آقای نویسنده تازهکار است» نوشتهی بهرام صادقی
بهرام صادقی سال ۱۳۱۵ در نجفآباد به دنیا آمد. تحصیلاتش را در رشتهی پزشکی در اصفهان و تهران گذراند. نخستین داستانش را مجلهی «سخن» در شمارهی دیماه ۱۳۳۵ منتشر كرد. مدتی هم جزء هیئت نویسندگان مجلهی «صدف»، از نشریات شاخص سالهای پس از كودتای ۲۸ مرداد بود.
«آقای نویسنده تازهکار است» داستانی چندلایه و با طنزی انتقادی است از مجموعهی «سنگر و قمقمههای خالی» که در سال ۱۳۴۹ منتشر شد. در لایهی اول نویسندهای با منتقد اثرش نشسته و درمورد داستانی که نوشته بحث میکند، نقد میشود و دفاع میکند. در لایههای بعدی، داستانی ازخلال گفتوگوهای ایندو دربارهی مردم روستایی نمایان میشود: سبزعلی دهقان سادهای است که همسر و فرزندانش را ترک کرده و همسر سبزعلی پیرزن رختشویی که با شستن رختهای اغنیای روستا شکم خود و فرزندانش را سیر میکند. فضای اول داستان جایی مثل دفتر کار است متعلق به منتقد در شهری بزرگ. در اینجاست که لایهی اولیهی داستان شکل میگیرد. فضای دوم که در دل قصهی نویسندهی داستان نهاده شده، روستایی است خوشآبوهوا اما فقیر.
راوی در اول داستان، گویی ما را مخاطب قرار میدهد و از ما میخواهد موقعیت را درک کنیم، تازهکار بودن نویسنده را بپذیریم و زود قضاوت نکنیم. جلوتر به نویسندگان و منتقدان خطاب و آنها را دعوت به تعامل میکند برای پیشبرد امر داستاننویسی. نویسنده که در دنیای واقعی پزشک است، در داستان از نویسندههایی حرف میزند که بهجای نوشتن، ناچار روی آوردهاند به کارهای دیگری چون ورزش یا دلالی. خود نویسندهی تویداستان نیز کتاب راهنمایی بهنام «فن دفترداری دوبل» را بهگفتهی خودش برای روز مبادا تا دممرگ همراه دارد؛ گویی میداند روزی به کار دیگری خواهد پرداخت. هرچه در داستان پیش میرویم راوی اول محوتر شده، ادامهی داستان در گفتوگو میان نویسنده و منتقد و از منظر آنها روایت میشود.
کمکم وارد لایههای زیرین داستان اصلی میشویم. نویسنده شرححالی از کاراکترهای روستاییای که الهامبخش او بودهاند، میدهد. آنها را از ظن خود یار شده، سپس از فیلتر ذهنی خود عبور داده و بعد داستانی نوشته. منتقد داستان را خوانده و با معیارهای خود تعریفهایی را برای فضا و کاراکترهای آن، ارائه میدهد. نه نویسنده شناخت و اشرافی به آن مردم و شرایط زیستشان دارد، نه منتقد. منتقد تلاش میکند واقعگرایانه به داستان نوشتهشده نگاه کند اما گرفتار کلیشههاست. او تصوری نسبتاً قطعی از دهقان روستایی دارد و حتی نام آقای اسبقی را برای او زیاد میداند. نویسنده را از تیپسازی نهی میکند، اما خودش سراغ تیپهایی میرود که در ذهنش شکل گرفتهاند. آقای نویسنده مردی تازهبهدورانرسیده و روشنفکرنما به نظر میرسد، چیزی شبیه به آنکه ناباکوف اسنوب مینامد. او شناخت ضعیفش از موضوع و کمکاریهایش را با اوهام و الهام توجیه میکند. جایی از داستان اعتراف میکند که تمام عمرش در شهر بوده و حتی یک دهقان را از فاصلهی دور هم ندیده. سپس به واقعیتی اشاره میکند که نباید فراموش کرد و داستانی از عشقی زلال و به میان آمدن پای رقیب تعریف میکند؛ داستانی که شاید واقعی باشد، نمونههای واقعی هم زیاد داشته، اما در کتابها، مجلهها و فیلمهای فارسی آنقدر تکرار شده که به ابتذال رسیده. او تلاش میکند کلیشههای ساختهشده را درهم بشکند؛ آنها را از مرد روستایی میزداید اما کلیشههای ذهنی خود را که درمورد روشنفکر امروزی شهری است، جایگزین و بازتولید میکند؛ تیپ دیگری که امثال خودش در آن میگنجند؛ کسانی که به یأس فلسفی یا بیماری قرن دچار میشوند. منتقد اشاره میکند که شخصیت داستان بیشتر شبیه خود آقای نویسنده است تا یک دهقان. نویسنده نیز کتمان نمیکند.
لایهی دیگر داستان خودِ واقعی کاراکترهای روستایی را نشان میدهد؛ چیزی که نه شباهت زیادی به نوشتهی نویسنده دارد، نه به برداشت منتقد؛ آنجایی که زندگی واقعی از هرچیزی قویتر است. نکتهی جالب نزدیک شدن کاراکتر واقعی پسرهای سبزعلی به همین شخصیتسازی است؛ بیکاری و مفتخوری که انگار هم ارثی است هم تأثیر زندگی مدرن که به نسل بعدی در روستا رسیده. انگار نسل بعدی روستا، یا دستکم فرزندان سبزعلی، بهنوعی مبتلا به بیماری قرن شدهاند. سبزعلی برمیگردد، پیرزن رختشو بیست سال غیبت او را میبخشد. فکر میکند روزهای سخت تمام شدهاند؛ اما سبزعلی دنبال چپق آمده، نه چیز دیگر.
بهرام صادقی درطول داستان که روایت دیگری در دل خود دارد، خواننده را وارد یک بازی میکند. این بازیْ سرگردانی میان زندگی واقعی و دنیای خیالی داستان است. ازسویدیگر، خود دنیای داستان هم دارای تناقضهای بسیار است. تا چه حد باید به واقعیت پایبند بود و کجا باید خیال را آزاد گذاشت؟ زبان بهرام صادقی در این داستان ساده و روان است، درعینحال پیچیده؛ چراکه مفاهیم پیچیدهی اجتماعی، فلسفی و مصائب یک نویسنده را به چالش میکشد. لحن مهمترین نقش را در داستان بازی میکند. بهرام صادقی با طنز تلخ و ظریفش همهچیز را به نقد میکشد. شغل نویسندگی، نویسندههای همعصرش، منتقدان، زندگی واقعی، کلیشهها و حتی تخیل را، همه را ازدَم به باد نقد میگیرد؛ درهمینحال نویسندگی را نیز آموزش میدهد.
نویسنده، منتقد، پیرزن رختشو، سبزعلی و همه حق دارند، بیآنکه کسی حقی داشته باشد و نویسنده در نوشتن داستان آنها تازهکار است؛ جانا سخن از زبان ما میگویی.
بهرام صادقی در سال ۱۳۶۳ چشم از جهان فروبست. بهجز مجموعهی «سنگر و قمقمههای خالی» تنها یک داستان بلند بهنام «ملکوت» از او به جای مانده. او عمر کوتاهی داشت. عمر داستاننویسیاش نیز دیری نپایید. بااینحال همین آثار کمی که از او به جا مانده نام او را در فهرست تأثیرگذاران داستاننویسی مدرن ایران ماندگار کرده است.