نویسنده: ژاله حیدری
جمعخوانی داستان کوتاه «کیمیاگری در خیابان»، نوشتهی غ. داوود (منوچهر صفا)
زبان طنز زبانی است که درظاهر میخنداند، ولی درباطن گاهی تلخ است؛ تلخ، چون واقعیتهای اجتماعِ ناهمگون، بیعدالتیها، مسائل روزمره و حتی سیاسی و اجتماعی را با بیان دیگری به رخ میکشاند؛ زبانی که در خوانش اول داستان، خواننده به آن میخندد و در پایان به فکر فرومیرود که چه حقیقتی در درون داستان نهفته است و چرا در لفافه گفته شده. درواقع هر اثر طنز یک کشف است؛ کشف یک تضاد در محیط درون یا پیرامون هنرمند که به زبان میآید و قالب داستان به خود میگیرد.
یکی از بزرگان طنز ایران منوچهر صفا با نام مستعار غ. داوود است. بیشک برای نوشتن یادداشت بر هر داستانی، شناخت نویسنده و جهان داستانی او از ملزومات کار است. غ. داوود در سال ۱۳۱۳ به دنیا آمد. او در سالهایی رشد کرد که حوادث بسیاری بر کشور رفت؛ حوادثی که درپی آنها روزبهروز عرصه بر روشنفکران و نویسندگان و فرهیختگان جامعه تنگتر میشد. در چنین سالهای سخت و تیرهای، بین سیهشت تا چهلودو، منوچهر صفا برای انتقاد از جامعهی تازهوارد به دنیای مدرن، دست به نوشتن داستانهایی با زبان طنز زد که در مجموعهای بهنام «اندر آداب و احوال» گردآوری و منتشر شد. داستان «کیمیاگری در خیابان» یکی از چند داستانهای مطرح این کتاب انتقادی است؛ گرچه داستان «پوکر روبازِ» آن بهترین داستان این نویسنده در زمینهی طنز انتقادی-اجتماعی به شمار میرود.
غ. داوود بهحق با همین یک مجموعه توانسته تکلیف خود را با دنیای اطرافش روشن کند. میپرسید کدام دنیا؟ جوابش این است: دنیای مدرن؛ دنیایی که هنوز مردمش آن را نشناخته بودند وقتی به زندگی آنها حمله کرد؛ دنیایی که تا قبل از آن، برای رسیدن آدمها به همدیگر یا کارهایشان، پای پیاده و یا نهایتاً اسب و قاطر کافی بود. چند ساعت و چند دقیقه سؤال آنها نبود. چه لزومی داشت عجله کنند؟ هر کاری با آرامش و صبر و قناعت حل میشد. در چنین زمانهای بود که اتوبوس برای جابهجایی مردم وارد زندگی شد؛ یعنی سرعت اهمیت پیدا کرد. اما برای سوار شدن به آن و به مقصد رسیدن، تهیهی بلیت اولین قدم بود.
صفا برای نشان دادن این تضاد، شخصیت بلیتفروش را پیرمردی انتخاب میکند که نمایندهی سنت است و بهقول راوی اولشخص ناظر، «کوتاه و خشکیده و یحتمل چکیدهی ششهزار سال هنر ملی ایران. بهدقت نمیتوان گفت چندساله است، اما بهاحتمال قوی بررسی دقیق در لایههای وجودش، انتساب او را به اوایل دوران چهارم زمینشناسی محقق خواهد ساخت. دستش میلرزد و سرش روی گردن چوبمانندش نوسانهایی دارد که بیشک نشانهی تأسف بر جوانی ازدسترفته نیست، بل حکایت از چیزهای دیگری دارد.» برای چنین شخصیتی، عجله هیچ معنایی ندارد و برای همین بهقول معروف سرِصبر به خریدار بلیت توجه میکند: اول چای خود را با آرامش میل میکند، سپس طبق گفتهی راوی استکان را غسل میدهد، بعد از آن، جلوِ آینهی کوچک خود، موهایش را که شامل چند تارِموست مرتب میکند و به سرش میچسباند. بعد از اینهاست که رو به خریدار میکند و میپرسد چند بلیت میخواهد. خریدار که همان راوی است، هم مثل خود پیرمرد است؛ زیرا او هم اعتراضی ندارد که ساعتها بایستد و بلیتفروش را تماشا کند. درواقع نویسنده با شخصیتپردازی دقیق، راوی را هم شخصیتی بین سنت و دنیای مدرن معرفی میکند. او هم با همان صبوری از بلیتفروش درخواست یک بلیت میکند و درمقابل یک دوتومانی به پیرمرد میدهد. احتمالاً قیمت بلیت دو ریال بوده و دو تومان یعنی بیست ریال. حالا مرد بلیتفروش بایستی هیجده ریال برگرداند که همه پولخرد است. پیرمرد با همان آرامش پولخردها را میشمارد و بقیهی پول را به راوی برمیگرداند. راوی هم که تا آن زمان درمقابل بلیتفروش صبوری از خود نشان داده بوده با بیانی نزدیک به شکایت میگوید: «مختصر آنکه وقتی بقیهی پول به دستم رسید و کار تمام شد، از پا درآمدهام و یکیدو اتوبوس هم آمده و رفتهاند و طبعاً خیل منتظران یکیدو بار خط استوا را دور زدهاند.»
پایان داستان غمانگیز است. پیرمرد در شرایط بغرنجی گرفتار و از حساب کردن و شمردن بقیهی پول درمانده شده؛ چون این بار شخص دیگری بهجز راوی خریدار بلیت است و برای باز پس گرفتن بقیهی پولش پیرمرد را به عجله میاندازد. راوی حالت پیرمرد را اینگونه تعریف میکند: «پیرمرد مانند معرکهگیری که آخرین چشمهی جالب و تماشاییاش را اجرا میکند، عرق میریخت و دور خودش میچرخید و کلمات نامفهومی بر زبان میراند.» و این همان اتفاقی است که دنیای مدرن بر سر سنت آورده: گرفتار در دنیایی برزخگونه. و آنکه در این رویارویی سنت و مدرنیته از پا درآمده، پیرمرد است: «وقتی مراسم تمام شد، پیرمرد از خستگی نقش بر زمین شد و خلایق جملگی صلوات بلندی فرستادند.»
نویسنده داستان را با گفتن اینکه «شبیه دستگاههای ولایت جابلقاست»، به پایان میبرد و خواننده از خود میپرسد، ولایت جابلقا کجاست؟ این همان درونمایهی داستان طنز صفا است؛ درونمایهای که میخواهد بگوید آینده ناشناخته است، و مدرنیته هیولای دعوتنشده به میهمانی بزرگ سنت.