نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان اول از مجموعهداستان «عزاداران بیل»، نوشتهی غلامحسین ساعدی
«عزاداران بیل» مجموعهای است داستانی با هشت داستان بههمپیوسته بهقلم غلامحسین ساعدی که ماجراها و حوادث آن در روستایی بکر، با مردمانی بهشدت سادهدل میگذرد؛ روستایی که از داستان اول، حالوهوا و مردمش تحتتأثیر فضاسازی قدرتمند نویسندهاش بهخوبی ساخته و پرداخته شده. بیلِ داستانهای ساعدی و مردمی که در آن زیست میکنند در حالت پذیرش مطلق هرچیزیاند که برای آنها اتفاق میافتد و زندگی و مفهومش برای آنها همانی است که رخ میدهد؛ بیلیها نه میخواهند که سرنوشت خود را تغییر دهند و نه قدرت آن را دارند. و این تصویر تاریک و بیامید و خالی از هرگونه رشد و بالندگی به عالیترین شکل ممکن، نمادی از جامعهای بیآرزو را در ذهن مخاطب خود میسازد؛ جامعهای که شاید بهباور ساعدی سیمای اغراقشدهای از ایران آن روز و روزگار باشد.
داستان اول این مجموعه مانند بسیاری دیگر از آثار ساعدی با تصویرسازی درخشان او آغاز میشود. آهنگ مرگ و نیستی از همان جملههای شروع داستان با ریتمی هماهنگ موزون مینوازد. کدخدا با سایهاش تنهاست و سگ اربابی واقواق میکند و ننهی رمضان در احتضار و در انتظار فرشتهی مرگ است. کدخدا اگرچه بهنام و عنوان، مسئولیت اهالی روستا را به عهده دارد، اما در همین گامهای آغازین مستأصل نشان میدهد و درواقع این اسلام است که در شروع روایت راهوچاه را به او نشان میدهد. درادامه نیز کدخدا مثل عنصری منفعل گوش به حرفهای دربان بیمارستان میدهد و با راهنمایی او، همسر را به خاک و رمضان را تنها به شهر میسپارد و راهی بیل میشود.
آنچه بیش از هرچیزی در این داستان نمود مییابد و خواننده را با خود همراه میکند، شخصیتپردازی یکتای ساعدی است. کدخدا، اسلام، رمضان و دختر مشدیبابا، هرکدام شخصیتی یکتا و یگانه دارند که در ادبیات داستانی ایران کمترنظیری مانند آنها پیدا میشود: کدخدا درعین آنکه نمادی از قدرت در اجتماع کوچک مردم روستاست، هیچکاری از دستش ساخته نیست. اسلام که هیچ منصب و عنوان و حتی ریشهای در روستا ندارد، مغز متفکر و عقل کل روستاست. رمضان، پسرک سادهدلی که دل دختری از اهالی روستا را برده، در عمیقترین حالت ممکن وابسته و دلبستهی مادر رنجور خویش است. و دختر مشدیبابا با همهی سادهدلی و پاکیای که مشخصهی بارز او در روایت است، پیامآور جریان عشق سیال و سکرآوری است که رمضان پسر کدخدا، بیکه بخواهد به او هدیه کرده؛ همهی این شخصیتها با گفتوگوهای ناب و پیشبرنده و بکری که در سراسر داستان دارند، فضاهای تاریک و روشن داستان بیل را میسازند؛ بیلی با خانههایی که سقفشان کوتاه است و مردمانش بیامیدند و صدای زنگولهی مرگی که از ابتدای داستان به گوش میرسد؛ برای آنانی که مرگ را لمس کرده و یا شاید در ضمیر ناخودآگاه خود آن را پذیرفتهاند.
صدای زنگولهای که در تمام طول راه هم برای مخاطب و هم برای رمضان و ننهاش کابوس فرشتهی مرگ را یادآوری میکند، به گوش اسلام و سایرین نمیرسد؛ چون در این قاموس فکری ظاهراً جایی برای فکر کردن به نیستی وجود ندارد و در تلخترین لحظاتی که کدخدا نگران و مشوش از مرگ همسر و ویرانی حال فرزند است، اسلام با جملههایی ساده و انکارناپذیر، پذیرش مرگ را منطقی جلوه میدهد و به لطایفالحیلی، مسئلهی غامض و دشواری که ذهن کدخدا را مشغول و مرعوب خود کرده، حل میکند. و آنچه در شهر و در مریضخانه و گورستان میگذرد درواقع ادامهی پذیرش بیچونوچرای حرفهای اسلام از سوی کدخداست. دراینمیان، رمضان است که درکمال سادگی، حرفهای پدر و دربان را پذیرفته و با امیدی واهی منتظر بازگشت مادر است.
مادر در خوابوخیال رمضان بازمیگردد، با تصاویری موهوم و با صدای «شاخهی بادام که شیشه را» میخراشد، در نیمهشبی که همه در خوابند. و پسرک با صدای نفسنفس ننهای که نونوار شده، بهجای بیل، راهی بنفشهزار میشود و این پایان غمانگیز روایت پسر کدخداست؛ تا انتظار اهالی بیل و دخترک عاشق برای بازگشت او با روشن کردن شمعی سبز بر روی تپه و در نشانگاه، در پسزمینهی شبی تاریک به پایانش برسد و ساعدی یک بار دیگر با تردستی خاص خود و با جادوی کلماتش ویرانشهری را بسازد که مرگ در کوچهپسکوچههایش جاری است.
*. اگر «عشق» آخرین عبادت ما نیست، پس آمدهایم اینجا برای کدام درد بیشفا شعر بخوانیم و باز به خانه بازگردیم. (سیدعلی صالحی)