نویسنده: گلنار فتاحی
جمعخوانی داستان اول از مجموعهداستان «عزاداران بیل»، نوشتهی غلامحسین ساعدی
«کدخدا تنها با هیکل دراز توی مهتاب راه میرود. صدای زنگولهها از دور به گوش میرسد. سگها از روی بامهای کوتاه نگاهش میکنند، خرناسه میکشند و دوباره میخوابند. سری از پنجره بیرون میآید و بعد سر دیگری از پنجرهی دیگر. کدخدا میخواهد ننهرمضان را با گاری مشاسلام به شهر ببرد و کارهایش را هم گردن او بیندازد. میداند که ننه میمیرد، فقط نگران رمضان است که بعد از مرگ ننه بلایی سرش نیاید.»
بیل روستایی است که وجود خارجی ندارد، اما مشابه خارجی زیاد دارد. مردم روستای بیل هم خیالیاند، اما نمونههای واقعی آنها دور و نزدیک ما و حتی درون خود ما زندگی میکنند؛ انگار ساعدی جایی بهنام بیل را خلق و کنشها و واکنشهای فردی و اجتماعی انسانها را با دیدگاهی روانکاوانه بررسی کرده.
«عزاداران بیل» مجموعهای است از هشت داستان پیوسته، دربارهی فلاکتهای بیپایان مردم روستایی بهنام بیل. این کتاب اولین بار در سال ۱۳۴۳ منتشر و بعد از آن بارها تجدیدچاپ شده. هرکدام از داستانهای این کتاب را میتوان مستقل خواند، اما شخصیتها ثابتند، در مکانی ثابت. خواننده از داستان اول شخصیتها را میشناسد و هر داستان با محوریت یکی از آنها پیش میرود؛ بااینحال اهالی دیگر روستا نیز حضور پررنگ خود را حفظ میکنند. در داستان اول میخوانیم که کدخدا همراه مشاسلام و با گاری او، ننهرمضانِ محتضر را تا دم جاده میبرد و سوار ماشینی میکند تا برای درمان به شهر بروند. رمضان در تمام مدت از کنار ننهاش جُم نمیخورد. از دهدوازده روز قبل، از کنار بالین ننه تکان نخورده. همین باعث میشود کدخدا بیشتر از ننه، نگران رمضان باشد. وقتی ننه در شهر میمیرد، کدخدا از رمضان پنهان میکند، اما او راضی نمیشود بدون ننهاش به بیل برگردد. سرانجام در شهر جوری که از شواهد پیداست رمضان هم میمیرد. صدای زنگولهها خبر از نزدیک شدن مرگ میدهد؛ صدایی که در گوش همه درطول داستان میپیچد.
مکان اصلی این داستانْ روستای بیل است. بااینکه در این داستان خیلی کم به آن پرداخته میشود، همهجا نامش هست؛ روستایی بدوی که زیاد خوشآبوهوا به نظر نمیرسد و مردم فقیری دارد. بیلیها مدام مورد تعرض مردم روستای دیگری بهنام پروس قرار میگیرند. پروسیها نهتنها بیاخلاقند که موهوم هم هستند: مثل سایه میآیند و میروند و گوسفندها را میدزدند. قسمت دیگر داستان در جادهها و راهها میگذرد، سپس مریضخانه و درنهایت بنفشهزار، که همان گورستان است. زبان داستان که حکایتهای مردم سادهدل روستایی را روایت میکند به نظر واقعگرایانه میآید؛ اما پر است از عناصر سمبولیک و غیرواقعی. فضای داستان با حسآمیزی عمیقی بهکمک انتخاب دقیق واژهها ساخته شده. تنهایی و نگرانی کدخدا، حال نزار ننهرمضان، وابستگی و شکنندگی رمضان، اعتمادبهنفس مشاسلام، توکل و سادگی مشدیبابا و عشق و انتظار دخترش، همه در جملههای خوشخوان داستان، پذیرفتنی و ملموس میشوند. نویسنده خانههای بیل را با پنجرهها و دریچههای پشتبام جوری به تصویر میکشد، گویی در کوچههای بیل قدم میزنیم. پاپاخ از کنار ما و این خانهها میدود، دم تکان میدهد و در کنار استخر پوزهاش را روی دستهایش میگذارد تا چرتی بزند. از هر پنجرهای سری بیرون میآید و چیزی میگوید.
داستانهای این مجموعه علاوه بر نمود خرافهپرستی و فقر در جامعه، نگاهی روانکاوانه به خصوصیات فردی و اجتماعی انسانها دارند. ساعدی با توجه به تخصصش، رفتار مردم بیل را در مواجهه با زندگی کنکاش میکند. مهمترین مواجههی انسانی در داستانهای این مجموعه -که در فلسفهی وجودی نیز به آن بسیار پرداخته شده- همان روبهرو شدن با مرگ است؛ چه مرگ خود و چه دیگری. از دست دادنْ زخمی است که خواهناخواه همهی ما تجربه کرده و میکنیم. بیشتر انسانها تلاش در انکار و فراموشی دارند؛ به چیزهای دیگر پناه میبرند، حواس خود را پرت میکنند تا غم را بگذارند پشت در. حتی به یکدیگر در این انکار کمک میکنند. از این روست که وقتی زن کدخدا دارد میمیرد و پسرش رمضان بیتابی میکند، مشاسلام پیشنهاد میدهد که برایش زن بگیرند. جدا شدن از والد بهویژه مادر نیز چالشی بزرگ درطول زندگی است. مشاسلام به رمضان میگوید هنوز که ننهات نمرده، چرا گریه میکنی. او بیرحمانه میگوید مادرهای همه باید بمیرند. تمام بیلیها ننهرمضان را پیش از مرگ، مرده حساب میکنند. همین رفتار را در راننده، دربان، پرستار و دکتر هم میبینیم. رمضان مانند باقی مردم بیل نیست. درمیان جمعی از عزاداران همیشگی، رمضان تنها و تنها کسی است که سوگوار است. بیتفاوت از مرگ مادر نمیگذرد و در پی فراموشی فوری نیست. به همین دلیل مرگ ننهرمضان را از او پنهان میکنند. رمضان کیفیتی انسانیتر از خود بروز میدهد. تنها به زنده ماندن ننه دلخوش است. با ماندن کنار ننه دل ناآرامش قرار میگیرد و با نان و ماستی سر میکند. اما هنگام رودررویی با جدا شدن از مادر سربلند بیرون نمیآید؛ گویی جنینی است که تازه از بند ناف جدا شده و مدت زیادی بدون مادر دوام نمیآورد. مردم روستا نسبت به مرگ افرادی که میشناسند بیتفاوتند؛ درحالیکه باور دارند با انجام مناسک عزاداری بلا دفع میشود؛ گویی انسانها حق فرار از غموغصهی مرگ را دارند اما درنهایت عزاداری کردن را به کائنات بدهکارند. این شکل عزاداری نیز ریشه در تنبلی و خودخواهی انسان و ناتوانیاش در رویارویی با مسائل بزرگتر از درک خود دارد. بیلیها نمیدانند چگونه خود را از خشکسالی، قحطی و بلایای دیگر برهانند و دستبهدامن جادو میشوند. کاری از دستشان برنمیآید، عقلشان راه به جایی نمیبرد و میخواهند با عزاداری صورتمسئله پاک و بلا دفع شود. میخواهند آب تربت در دهان بیمار بریزند تا بیماری را شفا دهد. خاک تربت به همهجا میپاشند تا برکت را بازگرداند. ژنراتور برق را ظاهری مقدس میدهند و با عزاداری برایش از آن انتظار معجزه دارند.
ساعدی بهعنوان نویسندهای چیرهدست داستانهای این مجموعه را با ساختاری چفتوبستدار و راوی دانایکل نوشته. ازسویدیگر، او بهعنوان روانپزشک از روابط پیچیدهی روانشناختی نیز درخلال این داستانها غافل نشده است. پاهای جنازهی ننه روی زمین شیار میزنند و کالسکهی مرگ با زنگولههایش میگذرد و شمعی میاندازد. شمع را موشها به بیل میرسانند. مرز بین انسان و حیوان در این مجموعه بسیار باریک است و گاهی کاملاً از بین میرود. حیوانها صفات انسانی دارند. مرام و معرفتشان و خدمتی که میکنند گاهی پررنگتر میشود و همدلانه رفتار میکنند. خوی حیوانی درون انسانها نیز بسیار چشمگیر است و انسانیت تا جایی رنگ میبازد که آنها در قالب حیوانات فرومیروند. اهالی بیل هم کوتهبین و سطحی و خرافاتیاند، هم بیرحم. آنها خودخواهند و به همدیگر نگاهی ابزاری دارند. از هیچ کاری ابایی ندارند. درعین عشق پرشوری که گاهی بروز میدهند، نه به حیوانها رحم میکنند، نه به یکدیگر.
داستانهای «عزاداران بیل» روان، خوشخوان و بسیار درخورتوجه و ستایشند اما از چند نکته نیز نمیشود گذشت: بیشتر اهالی بیل بااینکه روستاییاند و امکانات چندانی ندارند، تنها یک فرزند دارند که با توجه به شرایط، دور از ذهن به نظر میرسد. همچنین همهی چشمها و گوشها در هفت داستان اول به دهان مشاسلام است؛ مردی مجرد. این نیز گرچه محال نیست، اما بعید است. البته در داستان آخر این مجموعه، روی اصلی سکه نشان داده میشود.
غلامحسین ساعدی معروف به گوهرمراد سال ۱۳۱۴ در تبریز به دنیا آمد. ساعدی در گفتوگویی منتشرنشده دربارهی انتخاب این نام گفته در پشت خانهاش در تبریز، گورستانی متروک بوده و او در این گورستان قدم میزده. روزی چشمش به گور دختر جوانی به نام گوهرمراد میافتد. همان جا تصمیم میگیرد تا از نام او بهعنوان نام مستعارِ خودش استفاده کند. او داستاننویس، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و روانپزشک بود، در همهی این عرصهها در عمر کوتاهش خوش درخشید. او را میتوان جزء نویسندگان وجودی یا اگزیستانسیالیست شمرد و این کیفیت را در همهی آثارش جستوجو کرد. ساعدی گرایش سیاسی به سازمان چریکهای فدایی خلق داشت و مقالههای تند سیاسیای که مینوشت سرانجام او را به زندان کشاند. احمد شاملو دربارهی او چنین میگوید: «آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازهی نیمجانی بیش نبود. آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهستهآهسته در خود تپید و تپید تا مرد. وقتی درختی را درحال بالندگی اره میکنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبردهاید، بلکه خیلی ساده او را کشتهاید. ساعدی مسائل را درک میکرد و میکوشید عکسالعمل نشان بدهد؛ اما دیگر نمیتوانست. او را اره کرده بودند.» او وقتی از زندان آزاد شد بازهم کار را ادامه داد، اما زنگولهها برایش به صدا درآمده بودند. ساعدی در جایی گفته: «گاهی باید ضرب محکمِ مُشت را بخوری تا به خود آیی که کجا زندگی میکنی.» افسوس که ساعدی مشت محکمی از زندگی خورد.
پس از انقلاب، ساعدی به پاریس رفت. اسبهای کالسکه با آهنگ زنگوله از بنفشهزار تا پاریس به تاخت رفتند. او سال ۱۳۶۴ در پاریس درحالیکه فقط چهلونه سال داشت در اثر خونریزی داخلی درگذشت و در گورستان پرلاشز به خاک سپرده شد. داستانهای ساعدی مدرسهی روایتگریاند. هرچند او منتقدان جدی زیادی داشت، همیشه شیفتگان بیشتری داشته، دارد و خواهد داشت؛ کسانی که اهل نوشتن یا خواندنند و نسلهای متوالی سوگوار او و نبوغ درخاکخفتهاش میمانند.