نویسنده: حسین کوثری
جمعخوانی داستان کوتاه «اعدام»، نوشتهی حسن تهرانی
حسن تهرانی داستان «اعدام» را در فاصلهی فرمان آتش و تیر خلاص به تصویر میکشد؛ بازهی زمانیای که عموماً در هنر و ادبیات، زمان مرده به حساب میآید. خوانندهی داستان یا بینندهی فیلم، سرنوشت قهرمان یا ضدقهرمان داستان و فیلم را تا لحظهی صدور فرمان آتش دنبال میکند، اما یکی از زیباییهای داستان «اعدام»، استفاده از این بازهی زمانی مرده، بهشکلی هنرمندانه است.
نویسنده با روایت سیال ذهن، داستانی بسیار کوتاه را در بازهی زمانی کوتاهی به تصویر میکشد. طنز مستتر در متن و جملهی کوبندهی اول باعث میشود خواننده داستان را علیرغم استفاده از ایماواشارههای فراوانش دنبال کند؛ داستان مردی که گناهش رفاقت با تمساحی است که گریه نمیکند، فرماندهای که از هیچ جنگی برنگشته و روی شانههایش ستاره دارد، سربازی که لحظهی شلیک به سفتی گوشتهای راگو فکر میکند، نظامیانی که سکهی تاریخی خودشان را نمیشناسند و زندگیای که ارزش آن با تکان دادن سفرهای پُرازخردهنان برابری میکند.
جرم قهرمان داستان حسن تهرانی هم با جرم منصور حلاج، برابری میکند. اگر جرم منصور این بود که اسرار هویدا میکرد، جرم قهرمان معدوم داستان هم حقیقتجویی و اهل ریا نبودن است. جامعهای که حسن تهرانی به تصویر میکشد، تابوتحمل ریاکار نبودن و بهنوعی تابوتحمل حقیقت را ندارد؛ حقیقتی که با توجه به عناصر داستان، ریشههای سیاسی و اشاره به جریان چپ حاکم بر جامعه دارد: منصور برای کشندگان خود، دعا کرد و با خونْ صورتش را سرخ نگاه داشت و قهرمان داستان تهرانی، از فرمان آتش فرمانده چیزی به دل نمیگیرد. منصور در هنگام اعدام با شبلی سخن گفت و قهرمان داستان از خجالتی بودن سرباز دوم سخن ساز میکند.
این سربازان و فرمانده نمایندهی سیستم حکومتی مطلقگرا هستند؛ سیستمی که در آن هیچ مخالفتی تاب آورده نمیشود، خاصه رفاقت با تمساحی که اشک میریزد. فرماندهای که درظاهر مقتدرانه فریاد میکشد، اما از هیچ جنگی برنگشته و اولین جنگش اعدام قهرمان داستان است؛ اولین جنگی که نتیجهی محکوم به شکست و نابودی را برای فرمانده به همراه دارد؛ چیزی شبیه «واترلو». این فرمانده که با ستارههای شانهاش از آسمان آمده با خلیفهی عباسی (المقتدربالله) که ازسوی خدا به خلافت برگزیده شده و نایب خداوند است، برابری میکند. سرباز اولی و سومی نیز نمایندهی استاندارد سیستمی امنیتیاند. سرباز اولی در لحظهی شلیک به سفت بودن گوشت راگو فکر میکند و هیچ شهری ندارد و با فراموش کردن شهر و خاستگاه خودش، حس همدلیای هم با قهرمان داستان پیدا نمیکند. سرباز سوم نماد فرد نظامی موفق است؛ کسی که فکر نمیکند و یادش نمیآید چطور باید فکر کرد. این سربازان مسخشده که توانایی فکر کردن ندارند مگر به گوشت سفت راگو و بیاطلاع از تاریخ و پیشینهی خودشان هستند و صرفاً بعد از فرمان آتش است که شلیک میکنند، در مقابل نماد حقیقت و آگاهی قد علم کردهاند؛ نمادی که گلوله به خودنویسش میخورد و خون سبز دارد.
حالا خورشید از سوراخ شانهی قهرمان داستان طلوع میکند و لحظهی رهایی فرامیرسد. سایهاش روشن میشود، منصوروار اناالحق میگوید و خودش را از شر بالای گوش چپش که جایگاه بدی و شرارت است، خلاص میکند. منصور را سوزاندند و خاکسترش را در دجله پخش کردند و قهرمان داستان اعدام میشود و نانخردهها در آسمان پخش میشوند.