نویسنده: هومن ریاضی
جمعخوانی داستان کوتاه «خانم فرخلقا صدرالدیوان گلچهره»، نوشتهی شهرنوش پارسیپور
فرخلقا یا گلچهره؟ میفهمی که فرقی نمیکند. میفهمی که این «… یا …» از همان اول هم قرار بوده «… و او» باشد. میفهمی که اینجا زن یا مرد بودن موضوعیتی ندارد؛ که پارسیپور دست گذاشته روی نقطهی حساستری. البته که همهی اینها را سرآخر میفهمی. یاد اجرای رقص بالهی آن مدرسهی آمریکایی افتادهای. آرزو داشتهای روزی سالن تئاتر اسکالا را از نزدیک ببینی. خبر نداری که قرار است وسط هفتهی فرهنگوهنر ایتالیا آرزویت برآورده شود. فکرش را هم نمیکردهای این غربتیها همانی باشند که میخواهند برای دانشجویی پیزوری مثل تو نقش قول چراغ جادو را بازی کنند. فرخلقا را که مجسم میکنی رقاصهی موبلوند و حرکات نرم اندامش میآید جلوِ چشمانت. گلچهره هم میشود آن جوان اخموی عصاقورتداده. یادت میآید جایی خوانده بودی که معمولاً رقصندهی مرد در دوئت نقش رهبر را ایفا میکند؛ زمخت و محکم. درعوض این زن است که به دور این ماهیت مجسمهوار پارچهای از حریر میکشد. با خودت فکر میکنی شاید پارسیپور هم از همین جاها داستانش را شروع کرده باشد. بعید بودنش را خوب میدانی، اما دوست داری باور کنی که اینطور است. از واقعیتهای تحریف نشدهی داستان حظ میبری. یاد حرف میرصادقی میافتی:
«در زندگی امروز، حادثههای دگرگونکنندهی حالت روحی و خلقی و شخصیت بنیانکَن کمتر برای آدم اتفاق میافتد. آنچه انسان امروزی با آن دستبهگریبان است، برخوردهای احساسی و عاطفی لحظهای است که برای او پیش میآید و او را برای مدتی از خود بیخود میکند. از این لحظهها میتوان داستانهای کوتاه و بلند فوقالعادهای آفرید، همانطورکه چخوف چنین کرده است.»
به عمق روابط فکر میکنی؛ به ظرافت حرکات بدن زنی که میرقصد و زمختی و صلابت مردی که میایستد. لفافهگوییها یادت میآید، نیشوکنایهها و نفرتهای سرکوبشده.
مرد بیرون نمیرود تا زنش را کفری کند.
زن مدارا میکند تا مرد به مقصودش نرسد.
مرد ریشش را روی قالی میتراشد.
زن کفری میشود.
«مخدرات، خفه!»
…
مرد یائسگی زن را مسخره میکند.
زن با خواندن روزنامه بیاعتنایی میکند.
مرد روزنامه را از دست زن میکشد.
زن دوباره بیاعتنایی میکند.
مرد روزنامه را گروکشی کرده تا دوباره یائسگی زن را مسخره کند.
زن چون میداند مرد در کمین است، بیاعتنایی میکند.
مرد ازروی بیحوصلگی روزنامه را به زن میدهد.
زن سیگار میکشد.
مرد بهبهانهی سیگار کشیدن دوباره یائسگیاش را مسخره میکند.
زن به مرد پیشنهاد میدهد تا مثل هر روز بیرون برود و هوایی بخورد.
مرد پیشنهادش را رد میکند.
«درست است. باشی بهتر است.»
«حالا میروم.»
مگر این همان رقص بالهای نیست که در اسکالا دیده بودی؟ از فکر اینکه روزی نمایش بالهای از پارسیپور در تالار وحدت ببینی، خندهات میگیرد. حالا که توی زمین حریف نشستهای تصویر بزرگتری پیشرو داری. روابط این غربتیها را خوب دیدهای، ولی بهمحض اینکه با روابط پدرومادر و دوستوآشنایت متر میکنی، میبینی در یک ظرف جا نمیشوند؛ داستان پارسیپور برایت آشناتر است. تو را به جایی فراتر میبرد. داری با خودت کنههای فرهنگی را سبکسنگین میکنی. رد تمام این بازیهای کلامی را در افکار و رفتار روزمرهات پیدا کردهای. حالا دیگر دلت برای گلچهره هم میسوزد. خوب میدانی که این نفرتی دوطرفه بوده. بعد از این بهتر میتوانی گرفتار شدنش را درک کنی؛ که به همان اندازهای بوده که فرخلقا گرفتار شده بود. خودت را روی صحنه درست وسط سالن تئاتر اسکالا تصور میکنی. باورت شده که میتوانستی رقصندهی مشهوری باشی؛ البته فقط در رقص بالهی ایرانی.