نویسنده: زهره دلجو
جمعخوانی داستان کوتاه «خانم فرخلقا صدرالدیوان گلچهره»، نوشتهی شهرنوش پارسیپور
دنیا جای غریبی است و انسان با تمام تواناییها و پیچیدگیهایش غریبهای است تنها در این دنیا. آدمیزاد برای فرار از تنهایی، به زندگی شریکی رو میآورد: «زندگی است دیگر. همه عروسی میکنند.» او شراکت را هم نمیتواند تحمل کند و حالا به همان تنهایی خود پناه میبرد. در همین سعی بین تجرد و تأهل، نتیجه میگیرد برای حفظ تنهایی باید دور خودش مرزی بکشد و از حریم تنهاییاش حفاظت کند. تمام عمر کوتاه آدمیزاد در تلاش برای پیدا کردن جای دقیق این مرز میگذرد؛ فرایندی یکسان بین همه ولی متفاوت ازلحاظ انتخاب محل مرز. همین تفاوت برای هر زوج قصهای منحصربهفرد میسازد.
شهرنوش پارسیپور در داستان «خانم فرخلقا صدرالدیوان گلچهره» قصهی مخصوص زوج فرخلقا و صدرالدین را در چگونگی حل این مسئله تعریف میکند. و شاید درجهت جنسیتزدایی از آدمها در گرفتار شدن به این تذبذب میان انزوا و اشتراک در زندگی هم باشد که او اسم مردانهی فرخ را برای زن و اسم زنانهی گلچهره را برای مرد داستان برمیگزیند. پارسیپور در این داستان با انتخاب راوی سومشخص محدود به ذهن فرخ و گلچهره دست خود را برای نشان دادن محتوای ذهن هر دو طرف باز میگذارد. علاوهبراین، چون همزمان وارد ذهن هردو نمیشود، بهطور ضمنی به این واقعیت اشاره میکند که دو طرف درطول زندگی مشترک نتوانستهاند ازطریق گفتوگو وارد ذهن یکدیگر شوند.
گلچهره با حرفها، نگاهها و پوزخندهای پرازاستهزایش بین خود و فرخ مرز میکشد: «میدانست این لبخند را در مقابل زیبایی غریب زن حصار خود کرده است.» اما فرخ مرز تنهاییاش را در شعاع بزرگتری میکشد. گلچهره برای او حکم همخانه را دارد. حتی وقتی باهم مهمانی میروند و کنار هم هندوانه میخورند و همبستر میشوند فرخ تنهاست و به گلچهره اجازهی عبور از مرزهایش را نمیدهد؛ مرزهایی که هیچیک از زن و مرد نه محلشان را درست انتخاب کردهاند و نه شعاعی که برایشان در نظر گرفتهاند تناسبی باهم دارد.
مرد لبخندهایی را که بهخاطر ترس از دست دادن، به زنش نمیتواند بزند، نثار دختر لهستانی میکند و زن پیش از مردن فخرالدین عضد با خودش و بعد از مردنش، با خیال فخرالدین ارتباط میگیرد. زن و شوهر بهدلیل اجتناب از گفتوگو نمیتوانند مسئله را حل کنند و اوج داستان جایی است که گلچهره فرخ را پس از یائسگی متفاوت میبیند و بنابراین تصمیم میگیرد محل مرز سیسالهی تنهاییاش را جابهجا کند. او همسرش را به بخشی از هویت و وجودش راه میدهد که تاکنون جزء منطقهی ورود ممنوع او بوده است: «زن سرش را بلند کرد. استهزا در چشمهای مرد نبود. با محبت نگاه میکرد.» این است که زن دچار ترس میشود: «فرخلقا بهشدت وحشت کرده بود. مطمئن بود مرد خیالی دارد.» و با مشت زدن به شکم گلچهره سعی میکند از حریم تنهایی خودش حفاظت کند؛ که منجر به مرگ گلچهره میشود. درادامه هم میبینیم زن باوجود اینکه به نشانهی سوگواری لباس سیاه به تن دارد، در غیاب گلچهره آرزویش را عملی کرده و باغی در کرج خریده است.