نویسنده: زهره دلجو
جمعخوانی دوم داستان کوتاه «شهر کوچک ما»، نوشتهی احمد محمود
احمد محمود در داستان «شهر کوچک ما» از زبان راوی کمسنوسال ساکن شهر برایمان روایت میکند که چگونه بهزور تبر و جرثقیل و هجدهچرخه و دستگاه مخلوطکننده میشود در عرض چند ماه صنعت را به زندگی مردمی قالب کرد که شیوهی زیستشان ریشهای بهقوت و عمق ریشهی نخلها دارد: «تو تمام شهر رشتههای سیم برق دویده بود و به همهی خانهها برق داده بودند، ولی خواجتوفیق هنوز کنار لامپا چندک میزد…»
احمد محمود صنعت را چون هیولای سیریناپذیری تصویر میکند که مشغول بلعیدن است: «من خیال کردم که میدانگاهی جوع دارد و دهان نفتی خود را باز کرده است که ریزهریزه شهر را ببلعد و…»؛ هیولایی که برایش اهمیت ندارد خواجتوفیق اگر صبحبهصبح دودش را نگیرد، خمار میشود؛ برایش اهمیت ندارد که پدری در اضطراب از دست دادن خانهاش دلودماغ انوار خواندن نداشته باشد؛ که آفاقی باشد که پناهش را از دست بدهد؛ که دیگر عطر گس نخلستان با بوی شرجی قاتی نشود؛ که دیوار شکریرنگی آدمها را از آب جدا کند؛ که دکلهای فولادی بلند روی چینهی خانهها و قصیلی علفهای گودال حیاطها سایه بیندازد؛ که حرفهای مادری میان غرش دستگاه مخلوطکننده خفه یا کبوترخانهای خراب شود.
«شهر کوچک ما» شهری است با خانههای گِلی و ساکنانی که هرکدام چون نخلی در خاک آن شهر ریشه دواندهاند؛ نخلهایی رنگبهرنگ: بچهها که در کوچهها ترنا بازی میکنند و میان نخلستان میدوند و از روی شاخههای کمعرض آب میپرند، خواجتوفیق با بساط تریاکش، پدر با کتابهای انوار و اسرار قاسمیاش، شیخشعیب با اسبش، نورمحمد مفتش با پوزهی باریکش، نوروز با دستهی جوغنش، موسی سرمیدانی با کاردش، مادر که جلوِ لامپا بر نیمتنهی پشمی سوزن میزند، یدالله رومزی، ناصر دوانی، باباخان، عبدی نازککار، عبدی شیربرنجی، یدالله و فتحالله، زن ناصر دوانی، بلور، زن موسی سرمیدانی، بانوی زردنبو و مرد تشالهران با قامت بلندش؛ نخلستانی کنار نخلستان. برای هیولا اهمیتی ندارد اگر نخلی را از بن جدا کند، آن نخل فضا را خواهد شکافت و با خشخش بسیار نقش زمین خواهد شد.
در این شهر میان نخلهای پیر و جوان کبوتری هم هست؛ آفاق با موهای شبق براق و پیراهن وال سیاهش. اگر نخلها دربرابر تبر تنها به نشان دادن برگهای سرنیزهای تودرهم و غبارگرفته و کشیدن نالهای اکتفا کردهاند، این کبوتر سیاه توانست پرهای بستهاش را بازکند، از حصار بیرون بزند، بالهایش را بخواباند و قیقاج بیاید بالای خرابهی خانهها و بعد اوج بگیرد و برود بالا و بالا و بالاتر تا آنجا که با آبی آسمان درهم شود.
چقدر طول میکشد هستهی خرمایی در دل زمین جوانه بزند و سر از خاک بیرون بیاورد و قد بکشد و بشود داری بلند؟ چقدر طول میکشد که نهال نخلی به بار بنشیند و خارک بیاورد و گنجشکها در پناه شاخ و برگش لانه بسازند و تخم کنند و خارکها برسند و چیده شوند و لندوکهای لرزان گنجشکها کرکوپر دربیاورند؟ چقدر طول میکشد تا خاکهای زرد میدانگاه پشت خانهها که جان میدهد برای تاختوتاز، تبدیل شود به نخلستانی انبوه و عمیق؟ چند سال؟ چند ده سال؟
نمیدانیم، اما خدا را شکر که پسرکی در آن شهر کوچک هست که بعدها برایمان بنویسد میشود یکروزه نخلستانی را ویران کرد: «صد نفر بودند، صدوپنجاه نفر بودند که صبح علیالطلوع آمده بودند با تبرهای سنگین، و غروب که شده بود انگار که پشت خانههای ما هرگز نخلستانی نبوده است.»