نویسنده: فاطمه حاجیپروانه
جمعخوانی دوم داستان کوتاه «شهر کوچک ما»، نوشتهی احمد محمود
اگر نفت نبود، آتش زبانه نمیکشید و شاید برای همیشه روشن نمیماند؛ اما زمین جای بهتری برای زندگی کردن بود. داستانْ داستان نزولاجلال نفت است پشت خانهی راوی نوجوانی که هنوز نمیداند خون سیاه زمین، نفت، چقدر میتواند قدرتمند باشد. خون سیاه زمین میتواند سایهی نخلها را در خود فروببلعد، آفاق و شبق نرم و بلند موهایش را بیپناه و بیجان کند؛ خون سیاه زمین میتواند سرپنجههای مهربان رودخانه را که در گیسوی نخلستان دویده، قطع کند و دلخوشی پریدن از روی آبهای کمعمق آن را از راوی بگیرد؛ میتواند کاری کند که دیگر عطر گس نخلستان با بوی شرجی قاتی نشود و بوی نفت، زردی زخم زمین و مارهای قیراندود لولهکشی، جای همهی آنها را بگیرد.
همانطورکه میبینید، با داستانی روبهروایم که ملموسترین صحنهها را از آمدن نفت به تصویر میکشد. تصویرها سرشار از از اطلاعات مفید و کافیاند. داستان شروع پرالتهابی دارد، از بامداد روزی تابستانی که تبرهای بزرگ به جان نخلها میافتند. هرچه از هجوم تصویرها و قدرت حسآمیزیها در این داستان بگوییم کم گفتهایم: از دیوار شکریرنگی که رودخانه را از مردم میبُرَد تا آدمهای کلاهکاسکتدار تا نقش آج لاستیکهای هجدهچرخهها روی خاک؛ خاک ثروتمندی که مردمش ازفرط نداری، با قاچاق امرارمعاش میکنند.
تصویر ناب و بکری در داستان تکرار میشود که بهظرافت و زیبایی، نشانهگذاری شده تا حکایتگر قدرت تجاوز نفت باشد: سایهی دکلی که روی چینه میشکند و توی حیاط میافتد. نویسنده این تصویر را چند بار تکرار میکند و انگار که نفت و آدمها و جرثقیلها خیلی زود به حریم این خانه تجاوز خواهند کرد، هر بار سایه از چینهی دیوار رد میشود و میافتد کف حیاط.
نمیتوانم دربارهی ضربآهنگ متناسب داستان چیزی ننویسم؛ نه آنقدر تند است که نیاز به برگشتن و دوباره خواندن داشته باشد و نه آنقدر کند که از تکرار تصویرها و استعارهها -که هنرمندانه طراحی و اجرا شدهاند- خسته شویم.
کشمکش داستان از جایی که پدر خبر حکم خرابی خانهها را میآورد، روی شیب ملایمی شروع به اوج گرفتن میکند. پدر دیگر قاسمی و انوار نمیخواند. مردم همه معترضند، ولی هیچکس نمیتواند جلودار پیشروی کسانی شود که نخلستان را برهنه و خاک را تصاحب کردهاند. اتفاق تلخ و نقطهی اوج داستان آنجا رقم میخورد که بیرون از جمع مردانی که در اندیشهی تدبیر دور هم جمع شدهاند، زنی گلوله میخورد: آفاق؛ زنی که اولین متضرر این ماجرا بوده، لابد نشستن به تدبیر و قسم خوردن به قرآن را بیفایده میدانسته، یا شاید چون زن بوده، به جمع مردانه راه نیافته؛ اما بیخیال هم نتوانسته بنشیند. خون زن که به زمین میریزد، مردها شمشیر تدبیرهایشان را که نهایتش قسم خوردن به قرآن بود، غلاف میکنند و تن به تسلیم میدهند. ما در داستان نخواندهایم و نمیدانیم آفاق آن بیرون چه کرده و چه میخواسته که گلوله خورده، اما با شخصیتپردازیای که از ابتدای داستان روی آفاق شده، میدانیم او جسور و جربزهدار است و آدم بیکار شدن و بیخیالنشستن نیست. وقتی مردها دور هم نشستهاند و بر سر قسم خوردن یا نخوردن به قرآن باهم حرف میزنند، او آن بیرون دست به عمل میزند و گلوله میخورد. بعد از بیجان شدن او و توصیف جنازهاش روی نردبان است که به صحنهی پایانی داستان میرسیم. خون آدمیزاد که روی خاک بریزد، خاک درندهتر میشود یا بهعبارتی، مردم گرسنه و ضعیف، از سرخی خون روی زردی خاک میترسند و تن به تسلیم میدهند.
با مرگ آفاق، به صحنهی آوارگی راوی و ویرانی خانه میرسیم. سایهی دکل را یادتان هست؟ روی چینه میشکست، از آن میگذشت و وارد خانه میشد. بلدوزرها هم خانه را ازسمت چینه خراب کردند و آمدند تو. بعد نوبت به لانهی کبوترها رسید؛ کبوترها که همیشه نماد صلح و آزادیاند. باید اعتراف کنم صحنهی ویران شدن کبوترخانه، که موطن امید و دلخوشی راوی نوجوان بود، نفسم را در سینه حبس کرد و بغضم را شکست؛ چراکه به از هم پاشیده شدن حباب صابون تشبیه شده و این استعاره، انفجارها و ویرانیهای پدیدهی جنگ را به یاد من انداخت؛ با این تفاوت که کبوترخانهی راوی، خالی از جان کبوترها و آدمها بود. او کبوترهایش را بالوپر بسته بود تا با خود به جای بهتری برای زندگی ببرد. راستش همان جا داستان برای من تمام شد. بعدش که کبوتر سفید، نماد صلح و آزادیِ، بالوپربسته را باز کرد و کبوتر آسمان اوج گرفت و از راوی خسته و آواره، دور و دورتر شد، من نمیدانستم تنهایی و اضطراب و درخودشکستگی راوی را توی کوچه باور کنم یا پرواز کبوتر رها را که بالا رفت و بالاتر رفت، آنقدرکه در آبی آسمان، گم شد.