ژرژ باتای (۱۹۶۲ – ۱۸۹۷) آدم بزرگی است. کسی که پندار و گفتارش میشود آبشخور رولان بارت (۱۹۸۰ – ۱۹۱۵) و میشل فوکو (۱۹۸۴ – ۱۹۲۶) و ژان بودریار (۲۰۰۷ – ۱۹۲۹) و ژاک دریدا (۲۰۰۴ – ۱۹۳۰)، حتماً آدم بزرگی است؛ گیریم آثارش به زبان فارسی ترجمه نشده باشند، یا کم ترجمه شده باشند و خواننده فارسیزبان او را درستوحسابی و آنطور که باید و شاید نشناسد.
باتای نمونه نوعی روشنفکر فرانسوی است، از همان قماشی که ژان پل سارتر (۱۹۸۰ – ۱۹۰۵) اینطور توصیفش میکند: «روشنفکر کسی است که در وجود خودش و در جامعه، به تضاد موجود بین جستوجوی حقیقت عملی (با همه معیارهایی که دارد) و ایدئولوژی مسلط (با سیستم ارزشهای سنتیاش) آگاهی پیدا میکند.»[۱] باتای در عمر شصتوپنجساله پرفرازونشیب و گاه بهتبرانگیزش در عرصهها و زمینههای مختلفی به مطالعه و فعالیت پرداخت و به همان شیوه فرانسوی اندیشههایش را بیان کرد؛ از فلسفه و جامعهشناسی و اقتصاد گرفته تا ادبیات و تاریخ هنر. نتیجه مطالعات و تراوشات ذهنی او چیزی حدود سی عنوان کتاب و رساله است. مسایل جنسی، مرگ، قدرت و پتانسیل موجود در زشتی از مهمترین مقولههایی هستند که مورد علاقه او بودهاند و در کانون تمرکز آثارش قرار دارند. او ادبیات سنتی را بهشدت مورد انتقاد و شماتت قرار میدهد و مردود میشمارد و معتقد است که هدف نهایی همه فعالیتهای روشنفکری، هنری و مذهبی باید نابودی انسان بیشازحد منطقگرای مدرن، در خشونت و اختیارمندی ارتباطات جدید باشد. و این همانچیزی است که بعدها رولان بارت و جولیا کریستوا دربارهاش فراوان حرف میزنند.
باتای در سپتامبر سال ۱۸۹۷ در بیلوم (شهری در مرکز فرانسه) متولد شد. مادرش جنون ادواری داشت، بارها دست به خودکشی زد و هیچوقت هم موفق نشد، و پدرش به لحاظ شخصیتی مردی منضبط سختگیر بود، که پیش از تولد او نابینا شده بود و سه سال پس از تولد او هم فلج شد. یکی از ریشههای وحشتی را که جابهجا در آثار باتای به چشم میخورد، در همین کودکی عجیب، جنون ادواری مادر، و بیماری و مرگ تدریجی پدرش باید جست. پدر او در سال ۱۹۱۵ در اثر همان بیماری قدیمی از دنیا رفت. در زمان مرگ پدرش، باتای آدم عمیقاً مذهبیای بود، و در زمانی که آتش اولین جنگجهانی تازه روشن شده بود و کمکمک میرفت که اروپا را زیر شعلههایش خودش بکشد، باتای به کاتولیسم پیوست و حتی برای کشیش شدن هم تلاشهایی کرد. سالهای ۱۹۱۶ و ۱۹۱۷ را به خدمت در ارتش گذراند، اما زودتر از موعد و به دلیل ابتلا به بیماری سل از خدمت معاف شد. این بیماری همراه همیشگی باتای در مدت زیادی از زندگیاش بود. شاید به خاطر جنگ و همین بیماری بود که خیلی زود از مذهب فاصله گرفت و با کنار گذاشتن جاهطلبیهای مذهبیاش و منصرف شدن از پوشیدن لباس کشیشی، سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۲ را در پاریس به تحصیل در رشته مطالعات شعر قرن سیزدهم گذراند. در همین دوران برای مدتی هم از بورس تحصیلی مدرسه عالی مطالعات اسپانیا در مادرید بهرهمند شد. تأثیر این زندگی کوتاهمدت در اسپانیا، بعدها در داستان بلند «داستان چشم» (۱۹۲۸) خودش را به نمایش گذاشت. باتای در دهه ۱۹۲۰ به سوررئالیستها پیوست. اما آنقدر روحیه ناآرام و سرکشی داشت، خیلی زود اختلافنظرهای جدی با آندره برتون پیدا کرد؛ کسی که بیشترین نفوذ و تأثیر را در میان سوررئالیستها داشت. پس از جدا شدن از سوررئالیستها باتای به شکلی مستقل جنبشی به نام «دشمن از درون» را تأسیس کرد و به هدایت آن پرداخت. در این زمان بود که درمانهای روانکاوانه را با موفقیتی شگفتانگیز پشت سر گذاشت، شروع به نوشتن کرد و در نشریاتی با موضوع جامعهشناسی، مذهب و ادبیات -زمینههای مورد علاقهاش- به فعالیت پرداخت. در سال ۱۹۳۴ از همسر اولش، سیلویا ماکله که بازیگر سینما بود، جدا شد و یک سال بعد، در سال ۱۹۳۵، با همراهی برتون گروهی ضدفاشیستی به نام «ضدحمله» را تأسیس کرد. میشود گفت که زندگی باتای از ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۴ مخلوط یا ترکیبی غیرمعمول بوده از فعالیتهای پراکنده، سر زدن به مکانهای بدنام و رفتوآمد مدام میان بیماری و سلامتی. تا زمانی که این زندگی شبانه و بیماریهای همیشگیاش مانع نشده بودند و کارش را مختل نکرده بودند، باتای در کتابخانه ملی فرانسه در پاریس کار میکرد. در سال ۱۹۴۶ با دیان دو بوآرنه ازدواج کرد که نتیجه ازدواجش یک دختر بود. در ۱۹۴۹ توانست دوباره به سر کارش در کتابحانه برگردد، اما اینبار در کارپتناس. در اواخر عمرش بهشدت درگیر مشکلات مالی بود تا جاییکه در ۱۹۶۱ پابلو پیکاسو، ماکس ارنست و خوان میرو برای کمک به او -که اسیر بدهیهای هردمفزاینده بود- حراجی از آثارشان برگزار کردند. یک سال بعد از این حراج بود که باتای درگذشت؛ زمانی که هنوز مدت زیادی از انتشار آخرین کتابش نگذشته بود.
متاسفانه در ایران آثار اندکی از ژرژ باتای ترجمه و منتشر شده. یکی از دلیل این -امر به احتمال زیاد- مسایلی است که همیشه حولوحوش نام باتای در جریان بوده و لابد این نگرانی را در میان مترجمان به وجود آورده که در صورت ترجمه، کارشان امکان انتشار پیدا نخواهد کرد. اما حقیقت امر این است که بسیاری از نوشتههای باتای -بهخصوص نوشتههای غیرداستانیاش- شرایط ترجمه و انتشار در ایران را دارند. از باتای در ایران تاکنون تنها «ساختار روانشناسی فاشیسم» با ترجمه سمانه مرادیانی توسط انتشارات رخداد نو انتشار رسمی پیدا کرده است. بهجز این، معدود آثاری هم هستند -بیشتر داستانی- که مترجمان داخل و خارج کشور هرازگاه به فارسی برگرداندهاند و از طریق وبسایتها یا وبلاگهایشان در اختیار دیگران قرار دادهاند. امید، که باتای همسنگ تأثیرگذاریاش در اروپا و بهخصوص فرانسه، در ایران هم امکان ترجمه و انتشار پیدا کند.
[۱] در دفاع از روشنفکران، ژان پلسارتر، رضا سیدحسینی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۰