نویسنده: افرا جمشیدی
جمعخوانی داستان کوتاه «آه، استانبول»، نوشتهی رضا فرخفال
«آه، استانبول» رضا فرخفال مجموعهداستان درهمتنیدهای است که باوجود تفاوت در فرم، مفاهیم ضمنی مشترکشان مانند نخ تسبیح پیوندی ظریف بین آنها ایجاد کرده. فرخفال با بهرهگیری از فضاسازی، پتانسیلهای ذهنی شخصیتها و زبانی شیوا توانسته انعکاس درستی از وضعیت حاکم بر فضای داستان را پیش چشم خواننده تصویر کند. میتوان گفت داستانهای فرخفال بیانگر بحرانیترین وضعیت موجودند. تنهایی، گمگشتگی، مرگگرایی و زندگی روبهزوال ازجمله مفاهیمی هستند که وضعیت بحرانی زندگی شخصیتهای این مجموعه را نشان میدهند.
داستان «آه، استانبول» که همنام مجموعه است نیز بهنوعی نشاندهندهی فضایی سرد و بحرانی است که در آن، امید و روشنایی رنگ باخته و انزوا و تنهایی سرنوشتی محتوم به نظر میرسد. داستان با جملهای آغاز میشود که مرزبندی نویسنده را مشخص میکند: «چشمهایش خاکستری بود»؛ جملهای ظریف و جذاب که همزمان با دعوت خواننده به ادامهی ماجرا، او را با فضای خاکستری روایت آشنا میکند؛ فضایی که ناشی از سیر تحولات جامعه است و روی زندگی شخصیتهای داستان سایه انداخته. در «آه، استانبول» با دورهی بعد از انقلاب مواجهایم؛ دورهای که انتشاراتیها و کتابفروشیها به مرز ورشکستگی رسیدهاند، انقلاب فرهنگی دانشگاهها را به تعطیلی کشانده و فضای حاکم بر جامعه موجب تشدید مهاجرت شده.
آنچه باعث میشود «آه، استانبول» محدود به زمان خاصی نشود و با خوانش در هر دورهای بتواند ویژگیهای خود را حفظ کند، نگاه رضا فرخفال است. طراحی داستان فرخفال طوری است که بااحتیاط روی مرز باریک روایتگری و سیاستزدگی گام برمیدارد و بدون مانیفست سیاسی، ویژگیهای زمینه و زمانه را همزمان با درام داستانی پیش میبرد؛ بنابراین میتوان گفت که «آه، استانبول» نه یک روایت سیاسی، بلکه داستانی آگاه به امور زمانه است. بدیهی است که تجربیات زیستهی فرخفال در این زمینه بسیار تأثیرگذار بوده و او توانسته با دیدگاهی وسیعتر و تصویرسازیهای بینظیر، لایههای داستان خود را با ظرافت تمام همچون نقاشی، به رنگ خاکستری زمانه آغشته کند.
راوی داستان «آه، استانبول» ویراستاری است که بهاقتضای رخوت زمانه، آلودهی روزمرگی شده و خود را در مرداب تنهایی و پوچی میبیند. او که شاهد تغییرات پساانقلابی و سختیهای قشر روشنفکر جامعه بوده، توان تطبیق و تحمل دورهی جدید را نداشته و دچار یأس و خودبیگانگی شده. تلنگری که راوی را از ورطهی تکرار و تنهایی بیرون میکشد، ملاقات با زن مترجم داستان است؛ زنی که او هم از طبقهی روشنفکر جامعه بوده و از دورهی جوانی در بین اهالی هنر و ادبیات حضور داشته. حس راوی به زن مترجم باعث ایجاد شفقی قطبی در آسمان سرد و خاکستری او میشود؛ جریانی که دست خواننده را از همان جملهی آغازین داستان میگیرد و او را به تماشای این حسآمیزی ظریف فرامیخواند. کلمهی چشمهایش در شروع داستان، ناخواسته «چشمهایش» بزرگ علوی را به ذهن متبادر میکند و بهتدریج رگههایی از فرنگیس آن داستان در زن مترجم داستان «آه، استانبول» نیز متبلور میشود. عاشقانهای که در ذهن راوی شکل میگیرد، او را آرامآرام از تنهایی بیرون میکشد و کورسویی از امید را در دل او روشن میکند؛ درست مثل داستان ترجمهشدهی زن مترجم و علاقهی شخصیت داستان در اوج ناامیدی به دختر مجار. فرخفال بهقدری زیبا و حسابشده داستان ترجمهشدهی زن را بهموازات حس راوی به زن پیش میبرد که خواننده ناخودآگاه، خود را درحال مقایسه بین سرنوشت محتوم شخصیتهای دو داستان مییابد.
بحران تنهایی شخصیتهای داستان با حضور در خانهی زن مترجم تکمیل میشود. راوی و پیرمرد انتشاراتی که باوجود تفاوتهای رفتاری در رنج تنهایی همدردند، کنار زنی خستهاززمانه قرار میگیرند که قرار است زندگیاش را در همان خانه رها کند و برود بهسمت آیندهای نامعلوم. تصویرسازی جای خالی تابلوهای روی دیوار بهقدری دقیق عمل میکند که میتوانیم خلأ و تنهایی راوی، پیرمرد و زن را با نگاه به آنها بیابیم. مواجهه با ماجرای مهاجرت زن پایانی است بر بارقههای امید راوی؛ و بعد از آن باز تکرار همان زندگی قبلی است و یأس و تنهایی.
چیرگی ناامیدی و رنگ خاکستری بر زندگی راوی و فضای جامعه بهخوبی در بخش پایانی داستان نمایان است؛ جایی که نویسنده با توصیف خیابانهای سوتوکور شهر، درختهای خشک و سوخته، شعارهای روی دیوار و تهماندهی رنگ سرخ مردهی آسمان بهخوبی سلطهی ناامیدی و تاریکی را بر شرایط اجتماعی آن زمان نشان میدهد. دراینمیان، تنها چیزی که شاید اهمیت داشته باشد تداوم جریان است؛ همانطورکه پیرمرد انتشاراتی نیز در پایان داستان بیان میکند: «مهم کل این جریان است و باید ادامه داشته باشد.»