نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «مرثیه برای ژاله و قاتلش»، نوشتهی ابوتراب خسروی
نویسنده در قالب فرمی خاص از گزارش تروری سیاسی بهره گرفته و داستانی پستمدرن خلق کرده، با جذابیت و کشش فراوان که در آن پای خواننده را هم بهنوعی میان میکشد. «مرثیه برای ژاله و قاتلش» داستانی است که در دل داستان شکل میگیرد و دو شخصیت اصلی دارد: ژاله م. مقتول و ستوان کاووس د. قاتل، که افسر اطلاعات است و مأموریتش حذف فیزیکی یکی از برگزارکنندگان و سخنرانان میتینگهای سیاسی در سال ۱۳۳۲. در این فرم خاص، نویسنده فضای داستان را بهشکلی ساختهوپرداخته میکند که مکان و زمان دستخوش تغییر میشوند. داستانی که از دل گزارشی اولیه از یک قتل و خبر آن در روزنامهی کیهان بیرون میآید، چندینبار بازنویسی میشود و هر بار گویی شخصیتهای اصلی بیشتروبیشتر باهم آشنا میشوند، تاحدیکه میتوانند در روند اصلی داستان تغییراتی ایجاد کنند و به یکدیگر نزدیکتر شوند. در سه مرتبه بازنویسیای که در داستان از آنها گفته میشود، هر بار تغییرات بسیار جزئی اما پر از نشانههای قابلکشف برای خواننده هویدا میشود. ازخلال آنها میتوان به جزئیاتی از نگرش نویسندهی اصلی -ابوتراب خسروی- پی برد. جدا از ویژگیهای خاص و گاهی شگفتانگیز داستان در پی این بازنویسیهای مکرر، شخصیتها -البته بهجز مقتول که مرده و ازاینرو سنش دستخوش گذر زمان نمیشود- همه سنشان بالا میرود و شناختشان ازهم بیشتر میشود؛ مثلاً ستوان کاووس حتی در نسخهی اولیه هم ژاله را میشناسد، زیرا قبلاً واقعه رخ داده و دیگر نیازی نیست عکس را با سوژه مطابقت دهد. در بازنویسیهای بعدی که سن کاراکترها بیشتر میشود، گویی زمان میگذرد، اما مشکلات سیاسی و اجتماعی همچنان به همان شکل میمانند؛ هرچند مردمان دنیای داستان آگاهتر شده باشند. در اولین نسخه از داستان که در دل داستان اصلی «مرثیه برای ژاله و قاتلش» شکل گرفته، بهدلیل آشنا بودن شخصیتها باهم در زمان اصلی واقعه، قاتل و مقتول یکدیگر را میشناسند و «ستوان کاووس د. آنقدر شتابزده ژاله م. را میکشد که مجال هیچگونه تخیلی برای شنونده نمیگذارد». همین ناپختگی و تعجیل قاتل و نبود مجال برای تخیل، نویسنده را وامیدارد تا دست به بازنویسیهای مکرر بزند؛ عملی که اگر نویسنده باشی به اهمیت آن پی میبری.
خوانندهی عجول شاید تفاوت چندانی در این بازنویسیها پیدا نکند، اما با کمی دقت در آنها میتوان نشانههای پنهانی کشف کرد که نویسنده برای رساندن داستان به هدفی مشخص طراحی کرده: کلاهخودهای سرمهای سربازها تبدیل میشوند به سبز زیتونی یعنی بهتبع تغییر حکومت، فرم نظامی عوض شده. سخنران که با توصیف ظاهری، در نسخهی اول جوان است، با هر بازنویسی مسنتر و شاید پختهتر میشود. هر بار روی سقف ماشین فورد سیاه میایستد و فریاد میزند. دفعهی اول میگوید: «من صراحتاً میگویم مأمورین برخلاف مقررات به اشخاص بیگناه شلیک میکنند. اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، هیچکس قادر نخواهد بود نظامات را برقرار کند.» معلوم است که او از قتل ژاله خبر دارد، کلامش نشانهای از تهدید دارد و اعتراضآمیز است. دومین بار کمی پختهتر شده، از تکرار قتل نالان است، شاید مؤاخذه میکند: «ما هنوز درحال قربانی دادن هستیم. در خفا به ما شلیک میشود و خون ما بهکرات بر زمین ریخته میشود. من از شما میپرسم که کی نظامات برقرار میشود؟» و مرتبهی سوم که دیگر پرچم سرخوسفید حزب رنگ باخته، انگار که ناامید شده باشد، پیرمردی شده و اعلام میکند: «از خفا به ما شلیک میشود، ما در خون خود میغلتیم، هیچ کاری از دستمان برنمیآید، جز اینکه نظامات برقرار شود.»
بههمینترتیب، هر بار که ژاله و قاتلش باهم مواجه میشوند، گویی در این آشناییای که محکوم به آن هستند، پا را کمی جلوتر میگذارند تا جاییکه بینشان علاقهای شکل میگیرد. ژاله آخرین بار خودش را زودتر به قتلگاه میرساند تا بیشتر با کاووس بماند و سؤالی کلیدی بپرسد: «میشود تو بدون حکم مرگ من بیایی؟» و کاووس میگوید: «همیشه این حکم بوده و هست، مهم نیست کی باشد. حالا یا هزار سال دیگر. من خلق شدهام که قاتل تو باشم.» قاتل هم مأمور است و دچار جبر زمانه؛ هرچند پا به سن گذاشته باشد، عاشق مقتول شده باشد و نخواهد مرتکب جنایت شود. ژاله او را به خانهاش میبرد تا توصیف زیبایی از همآغوشیشان برای ما بسازد: «ژاله روسری سیاهش را برمیدارد. بازتاب طلایی هجاهای پیچان طرهها صفحهی کاغذ را روشن میکند و عشَقهی بلند بازوانی به کمرگاه سپیداری رُسته بر سفیدی کاغذ میپیچد. کلمات در غبار گم میشود و واژهها در ذائقهی کامهای مشترک، شوری غبار را میچشد.» وقتی ستوان میپرسد: «گریه میکنی؟» ژاله میگوید: «شاید این آخرین نسخهی داستان ما باشد.» و «در حجم ناپیدای خانه، پنهان شده در سفیدی فاصلههای کلمات میغلتند. و بعد ستوان از درون سفیدی مبهم غبار و فاصلهها برمیخیزد و تپانچهاش را از جیب کتش بیرون میآورد». همهی اینها میشود مرثیهای که هم برای ژاله باید خواند و هم قاتلش. ژاله محتوم به مرگ است و کاووس محکوم به کشتن؛ حتی اگر کاووس نخواهد. و نظامات هرگز برقرار نمیشود.