نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «لکهها»، نوشتهی زویا پیرزاد
داستان لکهها فرمی اپیزودیک دارد. قطعههای کوچک و بزرگ، مثل پازل در کنار هم قرار میگیرند تا تصویری بزرگتر را برای خواننده بازنمایی کنند؛ هرچند نویسنده تلاش نمیکند درزهای میان این قطعهها را بپوشاند. داستان از همان تکهی اول که یکی از کوچکترین اپیزودهاست، میخواهد نکتههایی را نشان دهد: «یک سال بعد از آشناییشان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمهی لیلا که تازه از آمریکا آمده بود، گفت: “علیآقا، نامزد لیلاجان.”» از همین ابتدا میفهمیم این نامزدی با اصرار و فشارهای مادر شکل گرفته؛ نه لیلا برنامهای برای ازدواج داشته و نه علی. اپیزود بعدی که در پارچهفروشی میگذرد، عدم توانایی لیلا را در تصمیمگیری نشان میدهد. قطعهی بعدی نمایشگر لاقیدی علی است، موقع در میان گذاشتن کاری که در سینما بهجای فیلم دیدن کرده: «علی… سرش را برد دم گوش حمید و پچپچ کرد. بعد زد زیر خنده»؛ کاری که «لیلا خودش را زد به نشنیدن»ش. داستان بههمینصورت پیش میرود؛ تکهتکه یا شاید هم لکهلکه. نویسنده بدون اینکه لازم ببیند این بخشها را با شیوههای مدرن درهم ادغام میکند، صحنهبهصحنه بهشکلی سنتی و خطی برای خواننده نقلش میکند و حس یا موضوعی را که میخواهد در آن میگنجاند. در صحنهی بعد با جواب علی: «چه فرقی داره که نامزد بکنیم یا نکنیم؟» نشان میدهد که نامزد شدن با لیلا برای علی کاری علیالسویه است. همین جا لیلا هیجانزده میشود و اولین لکه روی شلوار تابستانی سفید علی شکل میگیرد؛ بزرگ و قهوهای. در قطعهی بعدی لیلا در اتاقش میماند تا مادرش با علی صحبت کند؛ گویی نویسنده تا اینجای کار، ردیف اول قطعات پازل را مرتب کنارهم چیده و حالا میرود سراغ ردیفهای بعد.
علی و لیلا پس از ازدواج، خانهای اجاره میکنند که لکهای پاکنشدنی بر جدارهی وان حمامش دارد؛ لکهای که باعث میشود لیلا دچار وسواسی جدی برای پاک کردن آن شود. وایتکس که مرد بنگاهی پیشنهاد داده بود اثر نمیکند و لکهای که لیلا با ازدواج برای خودش درست کرده هم بزرگوبزرگتر میشود. در مهمانی خانهی رؤیا و حمید، از خاطرهی گفتوگو با مدیر دبیرستان البرز، دکتر مجتهدی، میفهمیم او همیشه عاشقپیشه و بیخیال بوده و ملقب به علیبیغم، و حالا هم از کار کردن خسته شده. لیلا در خانهی مادرش دربارهی زن همسایهی او میشنود که ازطریق سبزی پاک کردن کمکخرجی برای خانواده است؛ گویی زن همسایه راهی را در زندگی نشان لیلا میدهد و لیلا ازروی کتاب جاماندهی پسر او سراغ تینر میرود؛ لیلایی که حتی نمیداند تینر را نباید از خواربارفروشی تهیه کند. لکهی وان با راهنمایی رنگفروش با جوهرنمک پاک میشود و لیلا علاقهمندتر به پاک کردن لکهها. در صحنهای دیگر، لیلا هنگام مکالمه با مادرش، موقع اتو کشیدن متوجه لکهی پاکنشدهای بر پیراهن و همزمان لاقیدی علی میشود و گفتگوهایی بین مادر و دختر که انگار هرکدام فقط ذهنشان به دغدغههای خودشان مشغول است، شکل میگیرد.
در داستان «لکهها»، نقشهای کلیدی را زنها بر عهده دارند و همه درجهت تحول تدریجی کاراکتر اصلی، خواسته و ناخواسته کمک میکنند. مادر لیلا که خود باعثوبانی این ازدواج است، درمورد بیکار شدن علی میگوید: «از همون اول میدونستم»؛ انگارنهانگار که خود او، ندیده و نشناخته این دو جوان را به نامزدی و ازدواج ترغیب کرده. علی شغلی دیگر پیدا میکند و در جشنی که «توی پیتزافروشیِ نبش خیابان مدیری» میگیرند، میبینیم سروگوشش هنوز میجنبد. نویسنده اینجا کشمکشهای درونی (لکههای زندگی مشترک) و بیرونی لیلا (لکههای لباسها و…) را در یک صحنه بهخوبی نشان میدهد: «رؤیا… رو کرد به علی: “قول بده به اینیکی بچسبی.” علی… چرخید به چپ، بعد به راست: “قول میدم. فقط بگو به کدومیکی؟” دختری از جمع میز سمتچپ، سرش را گرداند طرف علی. زن جوانی که سر میز دستراست، تنها نشسته بود به ساعتش نگاه کرد. حمید با دهان پُر زد زیر خنده. تکهای پیتزا از دهنش پرید بیرون، افتاد روی آستین رؤیا. لیلا نمکدان را برداشت و دست رؤیا را کشید جلو.» لیلا اما همچنان سرش را از میان برف بیرون نیاورده و علی در جواب: «زود برمیگردی؟»اش فقط میگوید: «برمیگردم.» لیلا از دیدن کتاب شعر عاشقانه، یاد حرفهای دکتر مجتهدی نمیافتد، اما درحقیقت، علی کمکم دارد به ذات خود برمیگردد. نویسنده آخرین تلاش لیلا را برای بهبود زندگی مشترکش با خرید کتاب شعری برای علی نشان میدهد؛ تلاشی که همزمان به پیدا کردن کتاب «راهنمای لکهگیری»، تألیف بانو ح. م. میانجامد؛ زنی دیگر که ناخواسته در مسیر زندگیاش قرار میگیرد تا پایهای باشد برای تحول نهایی.
تماسی تلفنی لیلا را از وجود زنی دیگر در زندگی علی آگاه میکند. لیلا که وسواسش برای لکهبری بیشتروبیشتر شده، درددلش را میبرد برای رؤیا، دوست سرخوش و راضی از زندگی مشترکش با حمید؛ رؤیایی که زندگی مشترکش رؤیای لیلا است، با یک جمله نشان میدهد از اول هردو از ذات علی خبر داشتهاند: «ما رو باش فکر کردیم عروسی کنین آدم میشه.» همین حرف بخشی از بار منفیای را که بر دوش علی گذاشته شده، کم میکند. علی ذاتش ازاول همین بوده و آنها میدانستهاند. خودش هم در جایی میگوید: «کی بود عین سقز چسبید ته کفش که نامزد کنیم؟ کی مغز جوید که عروسی کنیم؟ کی شعار میداد هیچکی حق نداره اونیکی رو عوض کنه؟» و لیلا که هر روز در پاک کردن لکهها ماهرتر میشود، توصیهی رؤیا را برای قهر نمیپذیرد و از علی قول میگیرد.
جدا از بنمایهی اصلی که همان عنوان داستان است، نویسنده بنمایههای دیگری هم در داستان قرار داده؛ ازجمله سگهایی که در خرابهی جلوِ پنجرهی اتاقخواب دنبال هم میکنند. یا سگی که زیر درخت چنار هنگام قول گرفتن لیلا خواب است. یا وقتی علی خمیازه میکشد و قول میدهد که دست از پا خطا نکند «زیر درخت چنار سگ خودش را کشوقوس» میدهد یا «دوتا سگ دور درخت چنار توی کوچه [که] عقب هم» میکنند. و در سطرهای پایانی وقتی که میخوانیم: «توی خرابه سگی ایستاده بود کنار تولههایش و به سگی چند قدم آنطرفتر پارس میکرد.» اینها هرکدام در جای خود، حسهایی را از حالات درونی شخصیتها نشان میدهند. پیتزا خوردن و پیتزافروشی که محل قرارهای بیرونی است هم بخشی از شیوهی زندگی قشر متوسط شهری را نمایان میکند.
درادامه لیلا را میبینیم که دنبال پاک کردن لکهی خون از لباس است. همینطور که به رؤیا راهنمایی میکند چگونه لکهی آبانار را از ابریشم پاک کند، میفهمیم دعواهایش با علی بیشتروبیشتر شده و لکهی زندگی مشترک بزرگوبزرگتر؛ تا جایی که میرسد بهبزرگی کاسهی آشرشتهی برگرداندهشده روی رومیزی؛ نقطهی اوجی که با پیشنهاد رؤیا، به گذاشتن کلاس تدریس لکهبری میرسد. لیلایی که از خواندن مقدمهی کتاب خانم ح. م. باید به این نتیجه برسد که کلفَتوار در خانهی شوهر کار کند و دم نزند، برعکس بهسمت استقلال سوق پیدا میکند. خوابی که لیلا میبیند و همراهی رؤیا، به او در این مسیر کمک میکنند. لیلا بالأخره طغیان میکند و دست از زندگی با علی میکشد و او را هم مثل لکهای از زندگی خود پاک میکند.
داستان، بیشتر از آنکه شرح زندگی لیلا باشد، ماجرای شروع تا پایان یک زندگی مشترک است. زندگیای که ازابتدا بر پایههای سست بنا شده، سرانجامش میشود جدایی. با شیوهای که نویسنده دست به خلق داستان زده، نمیتوان همهی تقصیرها را گردن یکی از شخصیتها انداخت؛ نه لیلا و نه مادرش، نه علی، نه رؤیا و نه هیچکس دیگر. داستان از زاویهی دید دانایکل نمایشی بدون دسترسی به ذهن هیچکدام از شخصیتها پیش میرود و به نوعی بیطرفی در روایت دست پیدا میکند. هرچند زمان روایت طولانی است و دو سال طول میکشد، اما ویژگی تکهتکه بودن روایت این ایراد را برطرف میکند. زویا پیرزاد در شخصیتپردازی هم خوب عمل کرده و لیلا را شخصیتی منفعل و وابسته، علی را بیقید و نامتعهد، مادر را سنتی، رؤیا را دوستی همراه و سرخوش و حمید را شریک زندگی مناسبی برای رؤیا معرفی میکند.
نویسنده زندگی قشر متوسط شهری را بهخوبی در داستان به تصویر میکشد. روایتی که با نگاهی بیطرف، دقیق و حتی روانشناسانه، زندگی زنی را نشان میدهد که در زندگی مشترکش -که زیاد هم ازمنظر بیرونی و درونی موفق نیست- دچار تحول میشود و دست از مطالبهگریهای سنتی و نیازمندی به شوهرش میکشد و روی پای خودش میایستد. لیلا در داستان خیلی خوب و ظریف دچار تحول میشود و برای خودش شغلی دستوپا میکند؛ شغلی که از یک اتفاق -لکه شدن لباس- شروع میشود و با وسواسهای ذاتی لیلا، پیدا کردن کتاب درسی پسر همسایهی مادرش، پیدا کردن کتاب خانم ح. م، و همراهی دوستش رؤیا به برگزاری کلاسهای لکهبری میانجامد. پیرزاد خیلی خوب توانسته حرفهای شعاری و نگاه سنتی را در قالب مقدمهی کتابی از یک زن سرفرودآورده در مقابل مردسالاری بیان کند و این حرفها را چنان در داستان بگنجاند که برای خواننده آزاردهنده نشود. نثر و زبان روان هم از ویژگیهای داستان «لکهها»ست که در همهی کارهای او دیده میشود و توانمندیاش را در این عرصه هم نشان میدهد. ویژگی مهم دیگری که در این داستان و آثار دیگر خانم پیرزاد به چشم میخورد، نگاهی جامعهشناختی است که جنبههای شخصیتی و روانی کاراکترها را در مقطع زمانی روایت در بر میگیرد. فضاهای شهری و عادتهای زندگی قشر متوسط جامعه، در آثار ایشان خوب نشان داده میشود و ازاینجهت هم آنها را ماندگار میکند.