نویسنده: محمدرضا صالحی
جمعخوانی داستان کوتاه «خانهی سنگباران»، نوشتهی شهلا پروینروح
قصد نگارنده در این یادداشت، تحلیل فرم و محتوای داستان «خانهی سنگباران»، نوشتهی شهلا پروینروح، بهصورت مجزاست؛ به این صورت که در قسمت اول، به سه پرسش درمورد فرم داستان و در قسمت دوم، به سه پرسش درمورد محتوای آن پاسخ دهد.
الف) تحلیل فرم (پیرنگ، راوی، نحوهی روایت)
سؤالها:
– آیا تجربهگرایی یا نوآوری خاصی در ساختار پیرنگ داستان «خانهی سنگباران» وجود دارد؟
– آیا ترتیب روایت خطی است یا درهمریختگی زمانی داریم؟ داستان با چه ترتیبی روایت میشود؟
– راوی داستان چه کسی است و چه ویژگیهایی دارد؟ این راوی چه محدودیتها و مزیتهایی دارد؟
در این یادداشت برای تحلیل پیرنگ داستان «خانهی سنگباران» و میزان نوآوری آن، از روایتشناسی کلاسیک تدوروف استفاده شده. میدانیم که تدوروف با بررسی قصههای دکامرون، کتاب «کلاسیک ایتالیایی» اثر بوکاچیو، به نوعی «دستورزبان در ساختار روایی» رسیده بود. او بعد از بررسی آن قصهها به این نتیجه رسید که پیرنگ هر داستان از پنج قسمت کلی تشکیل شده و نیز اینکه دلیل جذابیت قصههای دکامرون، همین دستورزبان روایت است که در قصههای آن ثابتند. معیار نگارنده برای بررسی میزان نوآوری در ساختار پیرنگ داستان «خانهی سنگباران»، انحراف آن (چه ازنظر ترتیب و چه ازنظر محتوا) از نظریهی تدوروف خواهد بود. این پنج قسمت با مصداق داستانیاش، در جدول زیر آمده:
همانطورکه مشاهده میشود، ساختار داستان کاملاً منطبق بر روایتشناسی کلاسیک است؛ یعنی ازنظر ساختار هیچ تفاوتی با قصههای کلاسیک دکامرون یا بیشتر حکایات مثنوی معنوی خودمان ندارد و قابلتطبیق با نظریهی تدوروف است. همچنین ازنظر زمانی، هیچ برشی نداریم و تمام این پنج مرحله بهترتیب در کنار یکدیگر آمده و همان ترتیب کلاسیک را داریم: ۵،۴،۳،۲،۱. باید توجه داشت که خانهی مطرحشده در داستان و اهالی آن خانه پیشینهای دارند، ولی نویسنده برای بررسی این پیشینه از فلشبک استفاده نکرده و ازطریق دیالوگها در همان زمان ممتد، پیشینه را تاحدودی به خواننده نشان میدهد. راوی این داستان، اولشخص از نوع درونداستانی است. همچنین این راوی شخصیت اصلی داستان هم هست. دایرهی آگاهی خواننده از جهان داستانی و اتفاقات آن منطبق بر دانستههای شخصیت اصلی است. همین مورد باعث ایجاد نوعی تعلیق دائمی در داستان است و در استفاده از فلشبک محدودیت ایجاد میکند. این نبود فلشبک و عدم اطلاع از گذشته شخصیتپردازی را مشکل کرده و از عمق شخصیتها کاسته؛ البته بهنوبهی خود موجب ایجاز داستان شده.
ب) تحلیل محتوا
سؤالها:
– چه تفسیری میتوان از داستان داشت؟ آیا میتوان برای داستان معانی ضمنی قائل شد؟
– آیا میتوان شخصیت اصلی را بهسبب شغلش، نماد نوعی از جهانبینی در نظر گرفت؟
– تحول در داستان چگونه است؟ آیا شخصیت اصلی متحول میشود؟
با بررسی پیرنگ داستان و نحوهی روایت آن و شناخت تعادلهای اولیه و ثانویه (مرحلهی اول و آخر در نظریهی تدوروف)، حالا میتوان راحتتر درمورد محتوا صحبت کرد. برای تحلیل محتوا سراغ جملهای از پاراگراف دوم داستان میرویم:
«همهی حواسم پی این است که خانمی که خود را زینت معرفی کرده و از خانه بیرونم کشیده بود را گم نکنم.»
نویسنده هفت کارکرد را برای این جمله در نظر دارد:
۱- راوی زینت را نمیشناسد. (“…معرفی کرده”)
۲- راوی دربین جماعت بیرون که درحال عزاداریاند نبوده و در خانه بوده.
۳- راوی چندان علاقهای به بیرون رفتن ندارد. شاید جماعت بیرون بیتأثیر نیست. (“از خانه بیرونم کشیده بود.”)
۴- نویسنده فضای شلوغ خیابان را میسازد. (راوی حواسش هست که زینت را گم نکند.)
۵- نویسنده تعلیق شدیدی ایجاد میکند. (یعنی چه اتفاقی افتاده که راوی را از خانه بیرون کشیدهاند؟)
۶- زینت عجله دارد و مضطرب است. (“زینت جلوجلو میرود.”)
۷- شاید راوی باوری به عقاید عامهی مردم ندارد. (چنانچه در روز عاشورا در خانه بوده.)
بهنظر نگارنده جملاتی که با مشخص شدهاند، مربوط به درونمایهی داستانند که در ادامه به آنها بازخواهیم گشت. اما از بررسی جزئیاتی در محتوای داستان شروع میکنیم:
راوی (که شخصیت اصلی هم هست) پزشک یا ماما است. او را میتوان نمادی از عقل/انسانگرایی (اومانیسم) دانست؛ چراکه وظیفهی او به دنیا آوردن انسانی دیگر است. او حرفهای اهالی خانهی سنگباران را درمورد اجنه باور ندارد. مدام مشغول پرسوجوست؛ همانطور که پیرمردی از اهالی خانه به او میگوید: «[…] از اون روز هم این خونه شده قلعهی سنگبارون یا چه میدونم… خونهی شیطون.» درادامه همان پیرمرد در حرفهایش، به «امیرارسلان» هم اشاره میکند. طبق داستانهای امیرارسلان نامدار، برای نجات فرخلقا، امیرارسلان راهی سرزمین دیوها و عفریتها و سرزمین جادو میشود. ولی راوی (شخصیت اصلی) باوری به این حرفها ندارد؛ همان جا که در داستان میخوانیم: «باناباوری میپرسم: “یعنی میخواین بگین اجنه بهش سنگ زدن؟”» پرسشی که نشان میدهد راه راوی از راه اهالی خانهی سنگباران جداست. او نماد عقل است و کاری با خرافات ندارد. اما درنهایت اتفاقی که میافتد این است که بچهی زن باردار مُرده به دنیا میآید. شخصیت اصلی (نمایندهی اومانیسم و عقل) نهتنها در انجام وظیفهاش شکست خورده، بلکه هنگام خروج از خانه احساس میکند که سنگی به پایش میخورد. ازآنجاییکه این برخورد هیچ درد یا خونریزیای ندارد، ما بهعنوان خواننده میتوانیم این برداشت را داشته باشیم که راوی خیالاتی شده و گمان کرده سنگی خورده به پایش، یا حداقل میتوانیم به صحت گفتهی او شک کنیم. تکرار خرافه درطی چند ساعت و «هول دیوارها»ی خانهی سنگباران و زمان داستان (روز عاشورا) آنقدری روی راوی تأثیر داشته که حالا او هم چیزهایی را باور کند (یا حس کند). پس بیراه نیست اگر درونمایهی داستان را این جمله بدانیم: «خرافه باعث شکست عقل میشود.» یا بگوییم: «تکرار خرافه باعث تغییر نگرش انسان میشود.» یا چیزهایی ازایندست. حال برای درک بهتر تحول شخصیت، بهتر است به شمارههای بولدشده در ابتدای بخش تحلیل محتوا بازگردیم. شخصیتی که قرار بود آدم به دنیا بیاورد، حالا درگیر خرافه شده و (با اندکی سفیدخوانی) سؤالهای بیجواب و شاید بیاهمیت رفتهرفته جای عقل او را میگیرد. در «خانهی سنگباران» عقل شکست میخورد و عاقبت انسانی که بخواهد در این خانه به دنیا بیاید، مرگ است. ناگفته نماند سنگی که به پای راوی میخورد، ما را یاد آن کنایهی معروف «سنگ انداختن» میاندازد که اگر آن را در فرهنگ معین جستوجو کنیم، به این عبارات برمیخوریم: «اشکالتراشی، مانع پیشرفت کار کسی شدن». این مضمون را هم در داستان میبینیم؛ چراکه اگر سنگی به زن باردار (به هر دلیلی) نمیخورد، ماما میتوانست وظیفهاش را بهدرستی انجام دهد، ولی این سنگها در کار او اشکالتراشی کردند. درنهایت، یادداشت را با یک سؤال تمام میکنیم. برای درک بهتر دیدگاه شهلا پروینروح در این داستان بار دیگر به داستان بازگردید و در متن داستان دنبال جواب این سؤال بگردید: «چرا زن باردار را به بیمارستان نبردهاند؟»