نویسنده: منصوره محمدصادق
جمعخوانی داستان کوتاه «اولین روز جنگ»، نوشتهی شهلا شفیق
«اولین روز جنگ» روایت سیطرهی اخبار بر زندگی آدمها فراسوی مرزهاست. داستان با بیدار شدن فاطی، شخصیت اصلی، شروع میشود. او هنوز چشم باز نکرده، با انگشتهایش دنبال اخبار میگردد؛ اخباری که تا پایان، محور داستان و تعیینکنندهی روابط او بهعنوان مهاجر با جهان اطرافش است. از همان آغاز، نویسنده با همکناری دو شهر پاریس و بغداد و وصف زیباییشان در هجوم هواپیماهای بمبافکن و آتشبار، اضطراب و اندوه را به داستان میآورد. ازآنپس در هر گامی که خواننده با راوی برمیدارد، ردپای جنگ و اخبار آن به چشم میخورد. فاطی جایی بسیار دورتر از مرزهای وطنش با هجمهی اخباری احاطه میشود که رونقشان در گروِ درگیریها و جنگهاست و گذشته تا امروز او را تحت تأثیر قرار داده. از همسایهای که مقابل آسانسور میبیند و با او از جنگ میگوید و با اشاره به زادگاهش، این مسئله را برای او عادی میپندارد، تا ازدحام دکهی روزنامهفروشی و مردی که اخبار را با صدای بلند در واگن مترو میخواند، یا کارفرمایی که از مداخلهی کشورش در جنگ از او میپرسد، همهچیز او را به همان نقطهای بازمیگرداند که در تلاش برای گریز از آسیبهای آن، تن به مهاجرت داده. فاطی که کوشیده بعد از فاصله گرفتن از ریشههایش در جغرافیای دیگری ریشه بدواند، همهجا با قضاوتهایی مواجه میشود که از به زادگاهش برمیگردد و اجازهی رسیدن به آرامش و پا گرفتن در دنیای جدید را به او نمیدهد؛ تاآنجاکه حتی نامش، نزدیکترین و اولین چیزی که به او هویت بخشیده، بین او و فضای جدیدش فاصله میاندازد. او در تمنای همرنگ شدن با محیط تازه، با خریدن لباس ظاهرش را آراسته میکند، به لبهایش رنگ میدهد، لکههای روی آینه را پاک میکند و امیدوارانه خیال میپروراند که اوضاع بهتر میشود، اما آنچه پیرامونش در زندگی واقعی اتفاق میافتد مانند سیلی محکمی او را به خود میآورد: خوشپوشی منشی اعتمادبهنفس اندکش را مخدوش میکند و سؤالات نامربوط کارفرما او را دوباره به یاد موطنش میاندازد و فریادهای متعصبانهی جوانهای ملیگرا صندلیاش را به لرزه میاندازد. همهی آنچه ازپیهم در داستان اتفاق میافتد، تنهایی و بیپناهی راوی را در مقابل شخصیتهای داستان پررنگتر جلوه میدهد. او که پیشتر تمام پساندازش را برای خرید لباس داده، دلخوش به اندکاعتبارش در کارت تلفن، برای رسیدن به لختی آرامش به عزیزانش پناه میبرد؛ اما آنجا هم به در بسته میخورد: تماسهایش بیپاسخ و نیمهتمام میماند و اعتبارش شاید بهمعنای واقعی تمام میشود.
نویسنده گرچه بیقضاوت و با چشمهای نظارهگر داستانش را روایت میکند، اما با معطوف کردن ذهن خواننده به جزئیات، میتواند تصویر درستی از روحیات شخصیت داستان به دست دهد؛ شخصیتی که در مواجهه با آنچه از سر میگذراند، خسته و بیرمق است و شانهاش حتی توان تحمل فشار بند کیفش را ندارد؛ کیف کهنه و پوستهپوستهای که نیاز او به پیدا کردن شغل و درماندگیاش را از کافی نبودن حقوق همسرش یادآوری و همسانی او را در صحنهی پایانی با مرد فقیری که در قطار میبیند معنا میکند. فاطی در انتظار قطاری برای بازگشت به خانه با اعلانهای ضدجنگ روبهرو میشود، اما حضور رفتگر بنیادگرا با شعارهای تندش، تلاش جوانها را برای خاموش کردن شعلههای جنگ بیاثر جلوه میدهد و جایی برای اندکی امید در دل راوی و ذهن خواننده باقی نمیگذارد. دنیای اطراف فاطی در آستانهی جنگی است که جانهای بیشماری را به نیستی میکشاند، اما او مثل غریقی تنها برای رسیدن به تکهپارهای چوب برای نجات و بقای خودش دستوپا میزند؛ تلاشی که از او زنی بیرمق و غمگین ساخته که همدردی برای حرفهایش پیدا نمیکند، مگر مردی که با اسلحهای خیالی برای رهایی از گرسنگیاش میجنگد؛ درست مانند همان تلاشهای چندسالهی فاطی که بهجای به ثمر نشستن در سرزمین تازه او را در انتهای داستان به نقشهی جغرافیایی میرساند که رهایی از آن گریزناپذیر به نظر میرسد و تلاشی را که شهلا شفیق در داستان «اولین روز جنگ» برای نمایش استیصال و ناامیدی و تشویش بشر، حتی با فرار و فاصله گرفتن از مرزها، کرده به ثمر میرساند.