نویسنده: منصوره محمدصادق
جمعخوانی داستان کوتاه «بیلی»، نوشتهی سودابه اشرفی
ماشین که تپتپهای آخر را میکند و جایی با فاصله از رستوران میایستد، نویسنده هولوولا را به جان خواننده میاندازد تا پابهپای شخصیت داستانش با گامهای سنگین قدم بردارد، با تردید به عقب نگاه کند و با او به دل تاریک رستورانی برود که در آن از نور درخشان آفتاب بر تمشکهای سرخ خبری نیست. همان جملههای آغازین کافی است برای اینکه نویسنده مخاطب را با جهان داستانیاش آشنا کند؛ جهانی که در آن بناست تعلیق و دلهره خواننده را پای داستان بنشاند و تا انتها دستدردست راوی بماند. راوی دخترکی است که درظاهر بار عمل داستانی را به دوش میکشد، اما اشرفی با انتخاب نام بیلی برای داستانش، انگار تأکید میکند که سکاندار عرشهی این داستان مردی است که فرمان را به دست دارد و کلید شروع ماجرا بهدست او زده شده. زاویهدید داستان هم اولشخص انتخاب شده تا نمایش حالات و احساسات راوی ملموستر باشد و با بهرهگیری از آن، بتوان بدون محدودیت به درون راوی سرک کشید و فضای مضطرب ذهن او را بهروشنی روایت کرد.
سودابه اشرفی در داستان «بیلی» نشان داده که ایجاز را بهخوبی میشناسد و ذهن خواننده را برای سفیدخوانی و کشف لایههای زیرین داستان به کار میکشد. او اطلاعات را مقتصدانه و گامبهگام درراستای نقطهی تمرکز داستانش، که ترس و دلهرهی راوی است، خرج میکند و شاید همین تمهید نقطهقوت داستان در همراهی خواننده با راوی باشد. او همزمان شخصیت داستان و خواننده را در موضع ناآگاهی پیش میبرد. آنچه دخترک در ابتدای داستان میداند ــ جعلی بودن کارت بانکی ــ از چشم خواننده پوشیده است تا فضای ملتهب داستان را پایدار نگه دارد و آنچه خواننده از همان ابتدا کمابیش دریافت کرده ــ شخصیت غیرقابلاعتماد بیلی ــ تا نقطهی نزدیکبهپایان از چشم دخترک پنهان میماند و ایندو در کنار هم، عامل پیشبرندهی روند داستانی میشوند؛ از همان چند خط ابتدایی داستان، جاییکه بیلی دستش را پشت گردن دخترک میاندازد، سر او را مثل عروسکی بهطرف خودش میکشد و او را با بوسهای، که بوی توتون و خرید موفقیتآمیز دیروز را در خاطرش زنده میکند، برای شروع حرکت بعدی کوک میکند تا جاییکه بیتوجهی بیلی را با انداختن آب دهانش روی تمشکهای سرخ و درخشان نشان میدهد و هشدارش را به راوی یادآوری میکند. نویسنده نشانههایی برای شناخت بیلی به دست میدهد تا خواننده با گامهای لرزان با دخترک همراه شود؛ دخترکی که گرچه نگران است، اما چنان دلسپردهی بیلی است که نشانههای خطر را با تکرار مداوم محسنات بیلی در ذهنش انکار میکند و تردیدها را کنار میزند؛ گویی مغزش هم مثل انگشتهایش در کفش کتانی، به خواب رفته.
نویسنده علاوه بر حفظ یکدستی در لحن روایت، در حفظ ضربآهنگ داستان هم موفق عمل میکند و در سراسر داستان عمل داستانی هرگز متوقف نمیشود. مدت زمانی که به انتظار میگذرد، بار عمل داستانی را واگویههای راوی به دوش میکشد؛ فرصتی که نویسنده از آن برای نزدیک کردن خواننده با جهان راوی، شیفتگی و سرسپردگیاش به بیلی و حتی فقدان اعتمادبهنفسش ــ با توصیف عدم رضایت از اندام و ظاهرش ــ بهره برده. در تمام این واگویهها حضور سایهوار دختر ویتنامی و پچپچههای گارسونها در کنار توصیف فضای وهمآلود، ضربآهنگ و تعلیق روایت را پیش میبرند. سودابه اشرفی در داستان «بیلی» مانند سایر آثارش، تبحر خود را در فضاسازی نشان میدهد. او با ظرافت، جزئیات صحنههایی را که روایتهایش در آن شکل میگیرند به تصویر میکشد و همین تیزبینی او در تصویرسازیهای ملموس، سبب نزدیکی مخاطب با داستانهایش میشود؛ چراکه آنچه بهدرستی در ذهن خواننده ساخته شود با جهان تجربهشدهی او مماس شده، همذاتپنداریاش را برمیانگیزد تا هرچهبیشتر با داستان همراه شود.
در داستان «بیلی» فضاسازی از شخصیتپردازی جلوتر است و بهنظر میرسد نویسنده با حرکت در گسترهی وسیعی از آنچه در سطح، پیش چشم مخاطب نمایانده از حرکت در عمق بازمانده. شاید اگر او با آوردن نشانههایی، هرچند موجز، از گذشته و حال این رابطه مجال بیشتری برای نزدیک شدن به شخصیتها، چگونگی رابطه و چرایی وابستگی شخصیت اصلی داستان میداد، با ایجاد اینهمانی در ذهن خواننده، به قوام و عمق روایتش میافزود. در این داستان تحول بهنرمی ساخته و در پایان و چند جملهی کوتاه ــ آنجا که راوی یک بار دیگر دانستههایش را مرور میکند ــ آشکار میشود. به نظر میرسد دخترک در تمام طول داستان تنها درحال مشاهدهی خودش، بیلی و آدمهای اطراف است و جز بیلی، که تمام مدت نیمرخش بهسمت اوست و او را نمیبیند، تمام شخصیتها او را زیر نظر دارند. او رفتارهای مشکوک را میبیند، اما طوطیوار در سرش تکرار میکند که بیلی مرد باهوشی است که موقعیتها را خوب میشناسد. دخترک لحظهبهلحظه به واقعیت نزدیکتر میشود، اما درست در لحظهای که واقعیت او را در آغوش میکشد، دیگر مجالی برای نجات ندارد. او حالا بهخوبی متوجه است مدیر رستوران روی همان زمینی محکم ایستاده که مانند سوزن به پای او فرومیرود؛ سوزنهایی که خودش با پس زدن واقعیت، ساخته. تا زمانیکه دخترک با فریب دادن خود، بیلی را ستایش میکند او را رودرروی خود نمیبیند، اما در پایان داستان جایی که میفهمد بیلی با موقعیتسنجی همیشگیاش بهموقع صحنه را ترک کرده، واقعیت مثل سیلی به صورتش نواخته میشود و بیلی تمامرخ و مستقیم به چشمهایش نگاه میکند. اینجاست که دخترک پیش از آنکه تنها و دستبسته سوار ماشین پلیس شود، دوباره آنچه را که گذشته در ذهن تکرار میکند. او هنوز سیلویا ام. بردبری و هویت جعلیای که دو هفته از آن تغذیه کرده را نمیشناسد، اما این بار بهمعنای واقعی میداند بیلی مرد باهوشی است که موقعیتها را خوب میشناسد.