نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «سنگام»، نوشتهی مهرنوش مزارعی
مهرنوش مزارعی در «سنگام» روایتگر ماجرایی است مستور در یادداشتهای روزانهی زنی دربارهی زنی دیگر؛ یاداشتهایی که ظاهر داستان را میسازند، اما در دلشان عشقی روایت میشود که در ذهن زن راوی شکوفه میزند و رشد میکند؛ زنی که خواننده در آغاز او را بهعنوان راوی زندگی همکارش، شالپا میبیند، اما اندکی بعد درمییابد که زن دارد داستان خودش را زیرپوست ماجرای شالپا روایت میکند. مزارعی هوشمندانه نقبی میزند به فیلم «سنگام» تا با اشاره، ارتباط نام داستان را با آن به ذهن خواننده نزدیک کند. او مثلث عشقی فیلم «سنگام» را جلوِ چشمهای خواننده میآورد تا همان را با شخصیتهای داستانش متناظر کند: مردی که در فیلم میمیرد و زنی که در داستان با دل بستن به مرد دیگری از مثلث عشقی خارج میشود. دختری که در فیلم دو عاشق برای سرنوشتش تصمیم میگیرند و سانجی مردهی داستان که دیگر نقشی در عشق دو زن ندارد. مزارعی حتی نکتهای را که خواننده از آن باید به این ارتباط برسد در قالب یک جمله و بهصراحت بیان میکند: «دختر قهرمان داستان که در انتخاب دو مردی که عاشقش بودند، نقشی نداشت.»
نویسنده پیشزمینهی بذر عشقی را که میخواهد بعد در دل راوی بکارد، با جلب توجه او به عکس سانجی ایجاد میکند. این علاقه با اشارهی راوی به جالب بودن شخصیت سانجی که هم ورزشکار است و هم علاقهمند به سینما بروز پیدا میکند. در ادامهی داستان، آهستهآهسته این علاقه بیشتر میشود؛ انگار که نویسنده الاکلنگی میسازد از عشق به سانجی که پایین آمدن طرف شالپا کفهی دیگر را برای راوی بالا میبرد.
زن تنهای داستان «سنگام» به خودکار و دفتری پناه میبرد برای گفتن از عشق مردی که در دنیای زندگان نیست. با اینحال او حتی جرئت اظهار واضح این خاطرخواهی را ندارد. نکتهی جالب ماجرا نیز دقیقاً همینجا است که زن در روزنوشتهایش نیز خود را در پشت سر زن دیگر پنهان میکند تا خدشهای به خلوتش وارد نشود؛ انگار زن داستان مزارعی شجاعت گریز از این تنهایی و انفراد را ندارد و همین است که وقتی میفهمد سانجی زنده نیست بیشتر به او دل میسپارد. لباس بنفش و گردنبند مروارید کبودی که راوی از شالپا قرض میگیرد نیز نشانی از نقطهی اوج عشق او به سانجی دارد.
مزارعی مرد دوم را آنموقع که باید، به داستان میآورد و همانگونه که آهستهآهسته او را به شالپا نزدیک میکند، عشق راوی به سانجی را هم کمکم رشد میدهد. او نهتنها بهخوبی عمل داستانی را طراحی میکند، که با مهارت هرچهتمامتر تناسب آن را در همهی بخشهای روایت نگه میدارد. داستان فقط بر ذهنیتگرایی راوی پیش نمیرود، بلکه عمل داستانی نیز بهاندازهی کافی در روایت به کار برده میشود. مزارعی بهاندازه میگوید. نه آنطرف بام کمگویی میافتد نه زیاده میگوید تا خواننده را گرفتار ملال کند و روایتش را از ریتم بیندازد. جملههای روان و خوانای روایت نیز به حفظ این تناسب کمک میکند. او این اعتدال را در رساندن خبر در این دنیا نبودن همسر شالپا نیز در نظر دارد و در میانهی داستان است که آن را برای راوی آشکار میکند.
حفظ حضور مرد مرده در سراسر داستان از هنرهای نویسنده است برای اینکه ذهن راوی را بهخوبی درگیر این عشق کند. و چه خوب نشان میدهد که زن حالا عاشق شده وحواسپرت است، آنقدر که روز و تاریخ هم از دستش در رفته. عدم شباهت مرد دومی که به زندگی شالپا وارد میشود با سانجی نیز وزنهای است تا کفه را برای عشق راوی سنگینتر کند. عشق نافرجام شخصیت اصلی فرجام داستان را رقم میزند. این عشق که حالا دیگر بهروشنی برای مخاطب آشکار شده، سبب میشود در پایان وهم و واقعیت رودرروی هم بایستند، و آنچه درنهایت از این صفآرایی بیرون میآید واقعیتی است که خود را از درهمتنیدگی با وهم رها میکند. بیشک میتوان گفت مهرنوش مزارعی نویسندهای شایستهيتحسینی است که با جملههای ساده و جسارت مثالزدنیاش سراغ چنین موضوعی میرود تا خواننده را جذب داستان و ذهن او را از روایتش پر کند.