نویسنده: کاوه فولادینسب
یادداشتی بهبهانهی بیستوسومین سالگرد درگذشت هوشنگ گلشیری، منتشرشده در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۴۰۲، روزنامهی هممیهن
«آنقدر عزا بر سر ما ریختهاند، که فرصت زاری کردن نداریم.» این جمله را دیگر همه شنیدهاند، بسکه در این سالهای سیاهی و تباهی تکرار شده ــ مدام و مدام، بارها و بارها ــ جملهای که هوشنگ گلشیری وقت به خاک سپردن محمد مختاری گفت؛ با آن طمأنینه و مکثهای معنادار، پوشیده در پیراهن مشکی و با آن غمی که در چشمهایش موج میزد. دو سال بعد خودش هم همسایهی مختاری و پوینده شد. و نیست حالا، که ببیند چه روزگار غریبی است. گلشیری آنجا از شبزدگان صحبت میکند و شب حالا حسابی غلیظ شده؛ غلیظ و طولانی. من اما دلم به این خوش است که سیاهترین آنِ شب، نزدیکترین لحظه به سپیدهدم است. این هم اگر نباشد ــ همین امید ــ که جایی و دلیلی برای تابآوری زندگی باقی نمیماند. همین هم درسی است که یکی از معلمانی که آن را به من داده، گلشیری است. او معلم بود؛ در همه حال؛ چه در آثارش، چه در گفتوگوها و مقالههایش، و چه در زندگیاش؛ اویی که در سختترین روزگار و صعبترین زمانه دست از کار نکشید و بهویژه در روزهای دههی طاعونی شصت، جلسههای داستانخوانی خانگیاش را راه انداخت تا به خودش و دیگران یادآوری کند که زندگی جاری است و آنکه بر در میکوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است. چراغ… گاهی همین روشن نگه داشتن چراغ خودش بزرگترین رسالتی است که یک آدم دارد. و او یکی از آتشبانان راستین چراغ فرهنگ و ادبیات ایران در روزگاری بود که نگاه ایدئولوژیک ــ رسمی و غیررسمی ــ تمامقد ایستاده بود تا آن را برای همیشه خاموش کند؛ نگاهی که ــ بهقول گلشیری ــ پیام را دقیق رسانده بود ــ «میکُشیم» ــ اما حواسش نبود که این سرزمین هیچوقت از آرشها و کاوهها خالی نبوده. نوشتن «شازدهاحتجاب» و «کریستین و کید» و «نمازخانهی کوچک من» برای هر نویسندهای مایهی مباهات است. بودن در حلقهی بنیانگذاران جنگ ادبی اصفهان و تأثیرگذاری در کانون نویسندگان ایران برای هر فعال ادبیای مایهی افتخار است. تربیت اینهمه نویسندهی خوب ایرانی برای هر معلمی مایهی سربلندی است. اما ورای اینها و فرای اینها، اهمیت ویژهی گلشیری برای من آنجاست که روشنفکریِ ایرانی را زندگی کرد و بهسهم خودش به آن جان و معنایی تازه بخشید. توأمان اندیشمند و کنشگر بود. برجعاجنشینِ سوداهای خودش نبود و با اصحاب قدرت فالوده نمیخورد. با ذکاوت عمیقی که داشت، خوب درک کرده بود که روشنفکر و هنرمند را مردمند که قدر مینهند و بر صدر مینشانند. در همهی این بیستوسه سال، بارها و بارها این فکر از سرم گذشته که «گلشیری اگر بود…» مرگ اما اگر ندارد. آدمها میمیرند و دیگر هرگز نمیتوانی لبخندشان را ببینی؛ حیفتر آنهاییاند که وجودشان چنان مستقر و مستحکم است که جای خالیشان دیگر پرشدنی نیست. گلشیری زود مُرد. حیف. جوانمرگ شد. کاش ما ــ نویسندههای نسلهای پس از او ــ ادامهدهندگان خوبی باشیم برای مسیری که او و همنسلهایش برای ساختن آن جان کندند و خون دادند. اصلاً همان بهتر که فرصت زاری کردن نداشته باشیم، درعوض، پاشنههایمان را ور بکشیم و دست به کاری بزنیم که غصه سرآید. هرچه باشد، سیاهترین آنِ شب، نزدیکترین لحظه به سپیدهدم است.