نویسنده: نیلوفر وفایی
جمعخوانی داستان کوتاه «باران، پشت پنجره»، نوشتهی بیژن کارگرمقدم
«باران، پشت پنجره» فراداستانی است نوشتهی بیژن کارگرمقدم، دربارهی نویسندهای که داستانش را ناتمام رها میکند. در ابتدا توضیح مختصری دربارهی این فراداستان خواهم داد و درادامه به تأثیر تجربهی زیستهی بیژن کارگرمقدم بر محتوای این اثر میپردازم. در فراداستان نویسنده آگاهانه خواننده را در جریان فرایند خلق داستان قرار میدهد. کارگرمقدم هم در «باران، پشت پنجره» با ساختن فضایی فانتزی، دربارهی نوشته شدن داستان نویسندهای میگوید که در دور باطل مشکلات گیر کرده و با شخصیتهای داستانش گفتوگو میکند. شخصیتهای داستان او یک گربه، یک اتاق و باران با کیفیت انسانیاند که با نویسنده حرف میزنند، از شرایط بد شکایت میکنند و گاهی هم به او راهحلهایی میدهند: «تا کی باید همین طور ریزریز ببارم؟… گربه و بارون رو ولشون کن به من برس.» نویسنده راهحلهای آنها را کارگشا نمییابد و در پایان تصمیم میگیرد که فضای داستانی نیمهکارهاش را ترک کند، اما بعضی از شخصیتها به دنبال او میروند.
کارگرمقدم این اثر را براساس زندگی شخصی و تجربههایش نوشته. از زمان چارلز دیکنز تا امروز نوشتن از تجربهی زیسته اتفاق غریبی نیست. نویسندگان زیادی براساس تجربههایشان آثاری نوشتهاند و خوانندگان بسیاری نیز بعد از خواندن این آثار به یاد تجربههای مشابه خود افتادهاند. اما تفاوت اصلی «باران، پشت پنجره» با دیگرداستانهای اینچنینی آن است که مضامین بنیادی این اثر فانتزی، متأثر از خلقیات کارگرمقدم است و البته همین خلقیات باز متأثر از زیست او. کارگرمقدم که مدتی مقیم انگلستان بوده، همراه خانوادهاش به آمریکا مهاجرت میکند و چون بیشتر از مدت قانونی در آمریکا میماند، برای چندسالی بهشکل غیرقانونی آنجا روزگار میگذراند. گرچه بعد از سالها بهکمک دوستانش شهروندی آمریکا را به دست میآورد، اما این تجربه و سختی زندگی از او فردی تلخاندیش میسازد؛ تلخاندیشیای که ردپایش را میتوان در فراداستان «باران، پشت پنجره» دید. در بخشی از داستان نویسنده با اخم میگوید: «یه گربهی اخته، این اتاق کمحوصله، بارون پشت پنجره و من با حالی که دارم چطوری میتونم به اینا سروسامون بدم؟» و اتاق در جواب میگوید: «…یه دستی به سروروی من بکش.» اما نویسنده پاسخ میدهد: «من تا فکری به حال این گربه و بارون پشت پنجره و خودم نکنم، نمیتونم دست به هیچ کاری بزنم.» انگار آنقدر شرایط بد است که نویسنده نمیتواند برای بهبودش کاری کند و تا کاری برای این اوضاع نکند هم نمیتواند فعالیت دیگری انجام دهد. پس تصمیم میگیرد از دنیای داستانی خود بیرون بیاید. شخصیتها هم پراکنده میشوند: گربه به دنبال نویسندهی دیگری راهی میشود، باران پشت سر نویسنده راه میافتد و اتاق میپرسد: «من چی کار کنم که نمیتونم از جام تکون بخورم؟»
اما مسئلهی قابلبحث دربارهی این اثر آن است که سریع به پایان میرسد و آنقدر بسط و توسعه نمییابد که خواننده فرصت داشته باشد ایدههای تکمیلنشدهاش را به خاطر بیاورد و تجربهی نویسندهی داستان را درک و دربارهاش تأمل کند. درنهایت میتوان گفت کارگرمقدم با استفاده از فانتزی، ما را به دنیای نویسندهای میبرد که از خلق داستان خود ناتوان و ناچار به ترک آن است. این اثر به خواننده یادآوری میکند که ممکن است نویسنده یا هنرمندی ایدهاش را کنار بگذارد، اما آن ایده سالها او را رها نمیکند.