نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «گوزن، گوزن»، نوشتهی داریوش کارگر
داریوش کارگر راوی داستان «گوزن، گوزن» را نشانده مقابل آینه و خوانندهی داستانش را گذاشته پشت سرش تا روایتی را که راوی خطاب به خودش در آینه میگوید، او نیز بشنود. ذهن راوی پریشان است و درهمریخته، و چه چیزی بهتر از بههمریختگی جملههای نویسنده و متناقض بودن آنها میتواند این پریشانی را نشان دهد؟ مخاطبْ داستان راوی را بهشکل فیلمی بادورکند میبیند که در هالهای از غبار پیش چشمهایش نمایش داده میشود. داستان با افتادن شروع میشود؛ افتادنی که برای رفیق راوی در گذشته رخ داده و مدام با دیدن افتادن گوزن و تکرار هربارهاش در خواب به یاد او میآید؛ اما خوانندهی نکتهبین متوجه میشود که گوزن تیرخورده بهانهی یادآوری ماجراست و دلیل واقعی رنج عذابوجدان راوی است از ترک رفیق هنگام تیر خوردن و افتادنش، که در وجود او نشسته و روح او را میخراشد؛ کابوسی که برایش مهم نیست راوی کجا باشد، در کدام کشور یا شهر، فقط دستهایش را روی گلوی او میفشارد و سعی دارد که در هر مکانی و هر زمانی یادش بیندازد که این عذاب و رنج تمامی ندارد.
راوی لحظهبهلحظه حادثه را با دستوپا زدن بین واقعیت و وهم، غوطه خوردن میان یقین و تردید تعریف میکند، شاید که بتواند از این بار سنگین که با خود میبرد رهایی یابد؛ اما این راهحل چارهسازش نمیشود. نویسنده هذیانها و تردیدهایی در جملههای راوی میآورد تا دستمایهای بسازد برای عذابوجدانی که درون او مدام درحال قل خوردن است؛ انگار که داریوش کارگر بهعمد جملههای داستانش را نوشته و خط زده باشد و پس از پایان داستان همهی خطها را پاک کرده باشد تا روایت درنهایت پر شده باشد از دودلی و بلاتکلیفی و پرش.
راوی نمیخواهد و طبیعی است که نخواهد ماجرا را برای کسی بازگو کند. اینجاست که کارگر ظرافتی به کار میبرد و روانشناسی به داستانش اضافه میکند تا بتواند روایتش را ادامه دهد. راوی میگوید، شک میکند، پشیمان میشود. اینها همه تردیدهایی است که در داستان بهوفور دیده میشود و اصلاً باید که باشد، چراکه ذات داستان بر آن بنا شده. تمثیل گوزن در ماجرا هنر نویسنده است؛ گوزنی که بهاعتراف خود راوی، نیامده که اذیت کند، بلکه نشانی از دلسوزی است و غصهی از دست دادن. او گوزن را در داستانش آورده تا به خوانندهاش بفهماند حتی گوزن، این حیوان اسطورهای و افسانهای، نیز با همهی تیزپاییاش میتواند تیر بخورد، بشکند و قامتش تا بشود و چشمهای این حیوان با تمام شهره بودنش به قدرت بدنی میتواند پر شود از اشک. اینجاست که نویسنده فعل افتادن ابتدای روایت را پس میگیرد و شکستن را بهجایش مینشاند تا مؤثرتر نشان دهد چگونه آدمی میشکند.
جایی از داستان هست که راوی از زبان رفیقش اعتراف میکند که دوستان و آشنایان دیگر او نیز گرفتار گوزن شدهاند و خلاصی ندارند و این نشانی است بر این موضوع که کم نبودهاند آنهایی که رفقایشان را در زمین خوردنی برجای گذاشتند و حالا با احساس گناه و عذابوجدانش سر میکنند. نباید نادیده گرفت که فضای سیاسی کار نیز بر تردید و پریشانی داستان اثری انکارناپذیر گذاشته. در پایان داستان راوی دیگر به مکان و دلیل پیدا شدن گوزن فکر نمیکند، حتی دیگر افتادنش را نیز به خاطر نمیآورد و تنها به این میاندیشد که کدام گوزن به آنکه در یادش مانده شبیه است و اشک توی چشم کدامشان بوده. اشکی که راوی در آن تأمل میکند و تردیدی که برای گوزنی که چشمش اشکبار است دارد، نشانی است از اشکی که میتواند هم در چشم راوی مانده باشد و هم در چشم رفیقش؛ چراکه راوی میتواند از بیوفایی خود بگرید و دوستش از رفتن او.
نویسنده کلاف سردرگمی خلق کرده با زبانی پیچیده تا ذهن خوانندهاش را آشفتهتر از راوی داستانش برجای بگذارد. کارگر روان خوانندهاش را نشانه میرود تا ازاینطریق احساس او را نیز به تحرک وادارد. شاید سبک خاص داریوش کارگر و همهی این پیچیدگی، تشتت، پرشهای زمانی و مکانی و عدم قطعیت و سکوت در برخی بخشها که او به کار برده به همراه زاویهدید دومشخص که با ساختار و زبان نامطلوبی همراه شده، دست به دست همدیگر داده باشند تا از داستان روایتی همهپسند درنیاید؛ اما مضمون خوب داستان و هنر نویسنده در بیان روایت و استفادهی خوبش از تمثیل را نمیشود انکار کرد.