نویسنده: لیدا قهرمانلو
جمعخوانی داستان کوتاه «همسایه»، نوشتهی علی امینی
دو سال اول دانشجویی در ملبورن در آپارتمان چهارطبقهای زندگی میکردم که در راهروِ هر طبقهاش پانزده اتاق مبله وجود داشت با سرویسبهداشتیها و حمامهایی که بین هر سه اتاق مشترک بودند. فضای اتاقهای سهدرچهارمتری را تخت یکنفره و میزتحریر و صندلی و کمدلباسی اشغال کرده بودند. تنها میشد پشت میزتحریر نشست و درس خواند و یا روی تخت دراز کشید و کتاب خواند و خوابید. بعضی اتاقها پنجرهای به پاسیوی مشترک بدبویی داشتند و اگر شانس میآوردی و با مدیر ساختمان دوست میشدی، اتاقی با پنجرهای رو به خیابانی پرسروصدا نصیبت میشد. نور زرد چراغهای ویکتوریایی تعبیهشده توی دیوارها که راهروهای تودرتوی تاریک را روشن میکردند، در تمام ساعت شبانهروز تصویر یکسانی در ذهنت به جا میگذاشت. سرویسهای کاشیشده، با آینههای مستطیلی بزرگ و سینکهای کوچک و سردوشیهای متوسط، هم هیچ پنجرهای به بیرون نداشتند. اولصبحها و غروبهای جمعه و شنبه اغلب قفل بودند و باید چند بار به در ضربه میزدی تا خالی شوند. طبقهی همکف سه آشپزخانهی بزرگ با یخچالها و گازها و کابینتهایی برای هر اتاق داشت و غروبها مثل بازار مکارهای میشدند که هر دانشجویی از هر ملیتی غذای خودش را با رنگها و بوها و طعمهای مختلف در آنها درست میکرد. آشپزخانه و فضای مشترک تلویزیون تنها جاهایی در ساختمان بودند که به ساکنان ساختمان فرصت مراوده میدادند؛ از دانشجویهای چینی و مالزیایی و ویتنامی که اغلب گروهی و پرسروصدا غذا میخوردند تا دانشجوهای هندی که سراغ ملیتهای دیگر میرفتند، تا من و یکیدوتا از دانشجوهای اروپایی که کاری به کار کسی نداشتیم و بهمحض خوردن غذایمان به اتاقدخمهمان پناه میبردیم.
اینها را نوشتم که زمینهسازی کنم برای وارد شدن به ساختمان شخصیت محوری داستان «همسایه»، نوشتهی علی امینی. شاید مهمترین فرق ساختمان نسبتاًمدرن دانشجویی من در ملبورن با ساختمان قدیمی داستان در پاریس این بود که در ساختمان ما دو بار در هفته نظافتچی میآمد و همهی فضاهای مشترک، از سرویسها تا آشپزخانه را تمیز میکرد؛ گرچه روزهای قبل از آمدن نظافتچی، سرویسها پر از مو و تکههای صابون و خمیردندان و چرکهای دیگر میشد، جایجای آشپزخانه هم از لکهای غذا و چربی و روغن و خردهنان و برنج. همانطورکه مرد داستان «همسایه» رغبتی به تمیز کردن سرویس بهداشتی پر از کثافت و جرم نداشت، خیلی از دانشجوها هم در آپارتمان دانشجویی وظیفهی خود نمیدیدند که فضاهای مشترک را تمیز نگه دارند. مسئلهی اصلی داستان «همسایه» اما کثیفی محل زندگی شخصیت اصلی نیست، بلکه سرگردانی اوست و ناتوانی برقراری ارتباط با محیط اطرافش.
علی امینی بهخوبی از فضاهای مختلف ساختمان استفاده کرده تا انفعال و بیتفاوتی مرد را نسبت به محیط جدید زندگیاش نشان دهد. اتاق او سرد، شهر بیرون پنجره بارانی و مهآلود و توالت پر از جرم و کثافت است. اینها تصویرهایی است که هر مهاجری در ماهها و حتی شاید سالهای اولیهی غربت بسته به نوع زیستش در کشور جدید، ممکن است کموزیاد با آنها مواجه شود. اما با ورود رزا، همسایهی نادیدهی آپارتمان بغلی، شخصیت اصلی شاهد تغییراتی در فضای زندگیاش میشود که او را هم وادار به کنشگری میکند. رزا قدم اول را برای تمیزی سرویس و راهروِ مشترک برمیدارد و صدای ویولونش از پشت در بستهی اتاقش به راهرو روح میبخشد. درمقابل، مرد هم با تمیز کردن پنجره، نور را به راهرو دعوت میکند. صبح تعطیل باگت برشته میخرد و از پیادهروی در کنار رودخانهی سن و طراوت هوای پس از باران لذت میبرد. در این نقطه از جهان داستانی است که شخصیت مرد داستان سعی در برقراری ارتباط با رزایی میکند که قدم اول رابطه را با دریافت بستهی پستیاش برداشته؛ اما بهخاطر دهها دلیل شخصیتی و فرهنگی و حتی موقعیتی ناموفق است. گلی را که برای تشکر از رزا گرفته پژمرده میشود و باآنکه قدمهای نامطمئنش او را تا پشت در اتاق همسایه میبرد، اما دستش هیچوقت یاری نمیکند که ضربهای به در بزند؛ تااینکه یک روز صبح رزا میرود و مرد با یادداشتی از زنی که هیجان را به زندگی بیروحش آورده بوده، دوباره به اعماق انفعال و ازخودگمگشتگی پرتاب میشود.
پایانی که علی امینی برای داستانش انتخاب کرده، راهپلهای خالی و تاریک، پر از گردوغبار است؛ گویی سرنوشت مرد مهاجر در سرزمین غریب را برای ما به تصویر میکشد؛ مشابه تصویرهای پایانبندیای که در داستانهای دیگر مجموعهی «هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی» از نویسندههای مهاجر دیدهایم: آیندهای نامعلوم و مهآلود. داستان «همسایه» حسنختامی است برای آنتولوژی این کتاب، بهگزینش آقای میرعابدینی که ده داستان آخرش بهطور خاص از نویسندههای مهاجر انتخاب شده؛ داستانهایی با درونمایههای هویت، سرگردانی، عدم برقراری ارتباط، بیهمزبانی، انفعال و مهمتر از همه دلتنگی وطن و تنهایی.
نویسندههای مهاجر در این داستانها تابلوهای درستی از زندگی مهاجران که اغلب برگرفته از زیست شخصی آنهاست، به تصویر کشیدهاند، بااینحال این تصویرها کامل نیستند؛ به تابلوهای نقاشیای میمانند که فقط رنگهای تیره را به نمایش گذاشتهاند. اما فقط مهاجرها میدانند با همهی سختیها و رنجها و تنهاییهایی که نفس مهاجرت به همراه میآورد ــ جدا از نوع خودخواسته یا تبعیدی و کشور مقصد و شرایطی که در آن سکنی دارند ــ زندگی در غربت رنگهای دیگری هم دارد. در غربت هم میشود عاشق شد، دوست پیدا کرد، موقعیت اجتماعی و احترام متقابل کسب کرد، به سفر رفت و در آسایش زندگی کرد، و حتی شاید خانهای در طرف دیگر شهر ساخت؛ چراکه بهتعبیری وطن آدمی را در هیچ نقشهای نشانی نیست، وطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش دارند. شش سال پیش که سفری به پراگ داشتم، کارل را، یکی از دانشجوهایی که در آن آپارتمان دانشجویی باهم آشنا شده بودیم، دیدم. بعدازظهری کنار رودخانهی ولتاوا راه رفتیم و از خاطرات آشپزخانهی هزاررنگوبو و سرویسهای کثیف گفتیم و خندیدیم. امیدوارم بیست سال بعد که آنتولوژی نویسندههای مهاجر ایرانی دورهی شصت را میخوانیم، با داستانهایی مواجه شویم که تابلوهایی از همهی رنگهای تیره و روشن زندگی مهاجران را به تصویر کشیده باشند.