- «اشخاص ساختهشدهای (مخلوقی) را که در داستان و نمایشنامه و… ظاهر میشوند، شخصیت مینامند. شخصیت در اثر روایتی یا نمایشی، فردی است که کیفیت روانی و اخلاقی او در عمل او و آنچه میگوید و میکند، وجود داشته باشد. خلق چنین شخصیتهایی را که برای خواننده در حوزه داستان تقریباً مثل افراد واقعی جلوه میکنند، شخصیتپردازی مینامند.»[۱] این کلیترین و عامترین تعریفی است که میتوان از شخصیت و شخصیتپردازی ارائه داد. شخصیتپردازی یکی از عناصر بنیادین داستان است که در همه انواع و اشکال روایت داستانی از رمان و داستان بلند گرفته تا داستان کوتاه و حتی داستانک نقشی اساسی دارد. شاید ذکر مثالی بیجا نباشد. «خانم هاویشام»… [لطفاً چند لحظه سکوت کنید.] فکر میکنم این چند لحظه سکوتی که کردید، تصاویر مختلفی توی ذهنتان آمده باشد: پیرزنی که لباس عروسی بلند مستهلکی به تن دارد و در خانهای پر از تجمل و تزیینات میکند؛ تزیینات عروسیای که هرگز برگزار نشده است. حتی شاید او را دیده باشید که کنار کیک عروسی خاکگرفته و پوشیده از تار عنکبوتی نشسته. بعضیهاتان صدایش را هم شاید شنیده باشید. همه آن عواملی که باعث میشود دو کلمه «خانم هاویشام» این کار را با ذهن من و شما انجام دهد، همان چیزی است که نامش شخصیتپردازی در داستان است؛ کاری که چارلز دیکنز (۱۸۷۰ – ۱۸۱۲) استادش بود. او در خلق شخصیتهای جاودانه نابغه بود و گاه در ساخت و پرداخت بعضی از شخصیتهای داستانیاش چنان اغراق میکرد که کموبیش شبیه کاریکاتور میشدند -البته هرگز نه بهتمامی- و بااینوجود بعد از گذشت اینهمه سال، هنوز هم از بیشتر آدمهایی که در زندگیمان میبینیم، واقعیترند. در مقالهای از اورسن اسکات کارد (متولد ۱۹۵۱)، نویسنده، منتقد و مدرس آمریکایی، خواندم که میگفت: «شما حتی اگر بهاندازة دیکنز مستعد و خلاق نباشید، بازهم میتوانید به شخصیتهای داستانهاتان جان بدهید و آدمهایی بهیادماندنی و قدرتمند خلق کنید. توجه داشته باشید که اگر شخصیتهای داستانتان بهیادماندنی نباشند، اصلاً داستانی ندارید.» شخصیتپردازی علیرغم همه اهمیتش و شاید به دلیل دشواریاش، یکی از عناصر مغفول و کمترپرداخته در داستانهای نویسندههای ایرانی است. نگاهی به اندوخته ادبیات داستانی مدرن نودساله فارسی بهخوبی این غفلت و فقر ناشی از آن را نشان میدهد. شخصیتهای ماندگار داستانهای فارسی -کسانی مثل پیرمرد خنزرپنزری و لکاته بوفکور یا زری سووشون یا خالد همسایهها- واقعاً انگشتشمارند.
- «این بازی کی تمام میشود؟» داستان بلندی است نوشته آیت دولتشاه که بهتازگی توسط انتشارات بهنگار روانه بازار کتاب شده است. از دولتشاه پیش از این در سال ۱۳۸۹ مجموعهداستان «خویشخانه» توسط نشر افکار منتشر شده. ساختار «این بازی کی تمام میشود؟» مبتنی بر دو روایت موازی است. روایت اول داستان چند روز از زندگی پسری به نام سهراب است که کارش تبلیغات و طراحی گرافیک است و دستی هم بر آتش تئاتر دارد و قرار است توی نمایشی یکی از نقشهای اصلی را بازی کند. کاری که در زمان روایت داستان به سهراب رجوع شده، تهیه مواد تبلیغاتی برای نمایندهای است که میخواهد دوباره در انتخابات مجلس شرکت کند. روایت دوم نمایشی است که سهراب قرار است در آن نقشی را بازی کند. آنچه این دو روایت را بههم پیوند میزند، جز حضور سهراب، حضور دختری به نام افسانه است که دوست یا نامزد سهراب بوده و از همان ابتدای روایت میبینیم که دارد هر روز بیشتر و بیشتر از سهراب فاصله میگیرد. این ماجرا در متن نمایش هم بهشکلی دیگر اتفاق میافتد تا توازی دو روایت در داستان کامل شود. ایده دولتشاه برای داستانش ایده خیلیخوبی بوده، اما کمی شتابزدگی در نوشتن اثرش به چشم میخورد. شتابزدگیای که متأسفانه دارد تبدیل میشود به یکی از ویژگیهای ادبیات داستانی زمانه ما و فقط گریبان «این بازی کی تمام میشود؟» را نگرفته است. این شتابزدگی بیشترین تأثیرش را در شخصیتپردازی آدمهای داستان میگذارد و باعث میشود جز راوی و حنانه -دختری که او هم بازیگر تئاتر، و دوست و همکار راوی و افسانه است- باقی آدمها در حد تیپ باقی بمانند. داستان از جایی که راوی مطمئن میشود افسانه میخواهد ترکش کند، اوج میگیرد و رفتهرفته بهتر و بهتر میشود. درگیریهای ذهنی و اندوه راوی در این بخشهای روایت خوب از کار درآمده و هوشمندی دولتشاه آنجا بوده که برای همذاتپنداری بیشتر خواننده با راوی و وضعیت و موقعیتش، به سمت کلیشهها رفته. استفاده از کلیشهها -نه بهمعنای انجام کاری تکراری و کسالتبار، که بهمعنای استفاده از کدهای شناختهشده و حتی تجربهشده برای عموم مردم- یکی از بهترین شیوهها برای باورپذیر کردن متن و قابلدرک کردن شخصیتهاست. زبان راوی در این داستان بلند هم از آن مقولههایی که نمیشود نادیده گرفتش. دولتشاه -گرچه کمی محافظهکارانه- در این اثرش دست به کار خوبی میزند: نزدیک کردن زبان داستان به زبان رایج کوچه و خیابان، یا به عبارت دیگر وارد کردن اصطلاحاتی که این روزها میان مردم و بهویژه جوانان رواج دارد و در محاوره درستوحسابی جاافتاده و با این حال هنوز بسیاری از نویسندههای ایرانی آنها را آنقدری قابل نمیدانند که وارد داستان بکنندشان. «این بازی کی تمام میشود؟» از این حیث جذابیتهای زیادی برای خوانندگان میتواند داشته باشد و نوعی احساس معاصر بودن و فرزند زمانه خود بودن را یدک میکشد. این درست که اگر دولتشاه آن شتابزدگی را کنار میگذاشت، میتوانست اثر بهتر و خواندنیتری تحویل مخاطبش بدهد، اما در همین حد و حدود هم «این بازی کی تمام میشود؟» آن کیفیت و جذابیتی را دارد که تبدیل شود به پیشنهاد این هفته «سلام کتاب».
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: همیشه اسفند که شروع میشود، احساس دوگانهای در من به وجود میآید. از سویی شادم و جنبوجوش و شوروشوقی که در شهر و مردم میبینم، به وجد میآوردم، و از سویی نگران یا اندوهگینم و مدام ذهنم درگیر کسانی است که از نزدیک شدن عید شاد نیستند؛ پدرها و مادرهایی که شاید نتوانند سادهترین خواستههای فرزندانشان را برای خوشحال بودن در عید برآورده کنند. تجربههای مختلف قرن بیستم نشان میدهد که فقر چیزی نیست که در هیچ جامعهای قابل ریشهکن شدن باشد، اما تجربه معاصر بسیاری از جوامع اروپایی هم نشان میدهد که میشود نوعی تعادل یا توازن میان شکلها و سطوح مختلف زندگی اجتماعی به وجود آورد که همه افراد جامعه از حداقلهایی برخوردار باشند. حالا باز اسفند شروع شده و من مدام دارم به این فکر میکنم که کاش این توازن یا تعادل، روزی هم در جامعه ما به وجود بیاید. تا آن روز، همیشه اسفند زیبا با این احساس دوگانه برایم همراه خواهد بود.
[۱] عناصر داستان، جمال میرصادقی، تهران، انتشارات سخن، چاپ هفتم، ۱۳۹۰