نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «اتاق مبله»، نوشتهی اُ. هنری
داستان «اتاق مبله» روایتی است دوبخشی که اگر اتاق مبلهی اجارهای بهعنوان وجه اشتراک این دو قسمت نبود، خواننده میتوانست به آنها بهصورت دو روایت مجزا بنگرد. بخش اول با بیان ناپایداری، بیقراری و آوارگی عدهای از اهالی محل شروع میشود؛ انگار نویسنده از همان آغاز داستان و تشبیه اهالی به زمان، میخواهد به مخاطب داستانش بگوید که زندگی آدمها نیز میتواند همینقدر ناپایدار و بیقرار باشد.
بعد از آن مرد جوانی به داستان وارد میشود تا شخصیت اصلی داستان نویسنده باشد. او برای اجارهی اتاقی آمده و زن صاحبخانه او را به داخل خانه دعوت میکند. تا اینجای روایت همهچیز خوب پیش میرود و خواننده با خودش فکر میکند با روایتی همینقدر سرراست و واضح روبهرو است. درادامه وقتی زن از افرادی نام میبرد که پیش از مرد جوان اتاق را اجاره کردهاند و ویژگیهایی از آنها را خیلی ریزبینانه توضیح میدهد، شکی کمکم در ذهن مخاطب جوانه میزند. انگار که احساس خواننده به مرد جوان منتقل شده باشد، او نیز سؤالی را میپرسد که هزار بار پرسیده و هر بار هم جواب نه شنیده.
نویسنده با تشبیه زن صاحبخانه به کرم زیانآورِ شکمباره و خانه به زنی هرزه، مخاطبش را آماده میکند تا کمکم بتواند واقعیت و توهم را درهم بیامیزد. مرد جوان نشانههای مهمانان پیشین را در اتاق میبیند و آنچه ناپیداست را تصور و رمزگشایی میکند. اُ. هنری سروصداهای اتاقهای دیگر را به درون اتاق میکشاند و بهدنبال آن مرد جوان را در رطوبت و بویناکی اتاق غرق میکند. حالا زمانش رسیده که بوی گل میخک وارد شود؛ نشانهای از زنی که مرد دنبالش میگردد. اینجاست که نویسنده توهم و واقعیت را به همدیگر پیوند میدهد و صدای زن را به گوش مرد میرساند. مرد پس از جستوجوی نشانههای زن در اتاق و پرسیدن مشخصات مهمانان پیشین، حالا ناامید و درمانده در همان اتاق به آخر خط میرسد؛ همچون دوندهای که مسافتی را بهامید رسیدن دویده و حالا از یافتن مقصد مأیوس شده باشد. نویسنده نشانههای دقیقی از واقعی یا خیالی بودن عطر میخک به خوانندهاش نمیدهد تا او را در پرسش نگاه دارد؛ شاید با این شگرد بتواند همراهی او را با روایتش تضمین کند. او میخواهد در داستانش غافلگیری بیافریند، اما از عهدهی اجرای موفق آن برنمیآید.
بخش دوم روایت معمای ماجرا را حل میکند. مخاطب متوجه میشود که نویسنده این اتاق را برای مرگ دو دلدادهی دورازهم انتخاب کرده. مرد بیآنکه بداند در همان اتاق و به همان شیوهای میمیرد که زن اندکزمانی قبل از او جهان را ترک گفته. نویسنده با این موضوع قصد داشته مرز باریک بین دوری فیزیکی و نزدیکی ذهنی آدمها را نشان دهد. او چیزی از پیشینهی ایندو برای مخاطبش بازگو نمیکند، اما با این روش سربسته به او میگوید که ماجرا آنقدرها هم غیرقابلتحمل نبوده که بخواهد سبب ترک مرد شود.
زن در هیاهوی شهرها و آدمها ناپدید شده؛ مثل بوی عطرش که درنهایت میان نشانهها و صداها گم میشود. مرد بهشیوهای غیرمنتظره خود را به کام مرگ میکشاند تا بیثباتی و بیقراریای که در آغاز داستان آمده، همچنان تا انتها برای شخصیتهای داستان باقی بماند. ناگفته پیداست که این ناپایداری حتی دربارهی اتاق مبلهی اجارهای هم صدق میکند؛ چراکه درهمانحال که صاحبخانه تصور میکند توانسته اتاقش را از بدنامی خودکشی دختر جوان نجات دهد، خودکشی دیگری در آن درحال وقوع است.
اگرچه شاید داستان «اتاق مبله» برای نویسندهای مانند اُ. هنری داستانی مطلوب نباشد، اما نکات زیادی برای دیده شدن و آموختن دارد.