نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «گنج۱»، نوشتهی سامرست موآم۲
«گنج» رودخانهای پرعمق نیست، بلکه شبیه برکهی کوچکی است بیهیچ ژرفایی؛ البته که آبی تازه و روان دارد. سامرست موآم عمقی به داستانش نمیبخشد تا خواننده تحت تأثیر احساسات عمیق و اندیشیدنی ژرف قرار نگیرد. او تنها این امکان را به مخاطبش میدهد تا با خواندن این داستان کوتاه، برای دقایقی چند روزمرگی و خستگی را از خود دور کند؛ انگار که موآم شویی تلویزیونی ساخته باشد با حرفی موجز و ساده برای گفتن.
در آغاز روایت جملهی کوتاهی که خیلی سرراست میرود سراغ شخصیت اصلی داستان و خبرگونه و مستقیم، خوشبخت بودن او را بیان میکند، نشان میدهد خواننده قرار نیست با داستانی پیچیده روبهرو باشد. آنچه در چند صفحهی ابتدایی داستان میآید همه درراستای شخصیتپردازی درست و بهجای ریچارد هارِنجِر، شخصیت اصلی داستان «گنج» است. نویسنده آنقدر خوب به بررسی و بیان جنبههای شخصیتی او میپردازد که خواننده تصور میکند هارنجر را جایی در زندگیاش دیده و از آن بیشتر، ارتباط نزدیکی با او داشته است. موآم در ساختن شخصیتش به بیراهه نمیرود و اطلاعات اضافهای که درراستای درونمایهی داستان نباشد، از او نمیدهد. هارنجر بهقدری نکتهسنج و مرتب است که انگار نویسنده خطکشی به دست گرفته، خصوصیات اخلاقی و رفتاری دقیق و موشکافانهای برایش اندازهگیری کرده، سپس در قالب او ریخته. طبیعی است شخصیتی با چنین ویژگیهایی دنبال پیشخدمتی باشد بیعیبونقص، متین، درستکار و قابلاعتماد. او حتی به ظاهر و سن پیشخدمت نیز فکر میکند و برای هرکدام از صفتهایش دلیل قابلدفاعی دارد.
بهگفتهی موآم: «اگر آدم نخواهد با چیزی که در دسترس اوست بسازد، دراینصورت احتمال زیادی دارد که بهنوعی به خواستهاش برسد.» بله؛ دست سرنوشت به داد هارنجر میرسد و پریچارد ازطرف نگهبان ساختمان به او معرفی میشود. نویسنده ملاقاتی ترتیب میدهد و هارنجر و پریچارد را مقابل هم مینشاند تا ویژگیهای شخصیت دوم روایتش را نیز برای مخاطبش روشن کند. هرچه مرد بیشتر سؤال میکند و حرف میزند، هم خودش و هم خوانندهی داستان بهتر متوجه میشوند که زن همان پیشخدمتی است که مرد در جستوجویش بوده. زن درادامه طوری رفتار میکند که انگار مرد را بهتر و بیشتر از خودش میشناسد.
روزگار آنچنان پیش میرود که دلخواه مرد است و بیآنکه متوجه گذر زمان باشد، چهار سال سپری میشود؛ تا اینکه شبی مهمانهای مرد از پریچارد تعریف میکنند، اما مرد آنقدر به چهرهی او در این سالها عادت کرده، دنبال تراشیدن بهانهای است تا غیر از آن ویژگیهایی که میخواهد، چیز دیگری از او نبیند. نقطهعطف داستان در شبی اتفاق میافتد که رابطهی جنسی بین کارفرما و پیشخدمت رخ میدهد. حالا این ریچارد است که فرداصبح نگران تغییر رفتار پریچارد و درگیر این مسئله میشود که چگونه عذرش را بخواهد؛ اما با ورود زن به اتاقخوابش متوجه میشود هیچ دگرگونیای رخ نداده؛ آنطورکه به خیالش میرسد شب گذشته خواب و رؤیایی بیش نبوده.
موآم شخصیتهایش را در موقعیتی گرفتار میکند تا خواننده نیز همراه مرد نگران و شاید سرگرم اتفاقات بعد از آن شب کذایی شود. او با این ترفند مخاطب را همراه خود نگه میدارد، اما در پایان او هم مانند مرد داستان متوجه میشود که اتفاق خاصی نیفتاده و نهتنها هارنجر همان مرد خوشبختی که در ابتدای روایت بود باقیمانده، بلکه خوشبختیاش بسیار بیشتر هم شده. تنها نکتهی مهمی که نویسنده در روایتش به مخاطب گوشزد میکند این است که آسایش و آرایش جنبههای ظاهری گاهی آدمها را به خودشیفتگی محض میرساند. این نوع اندیشیدن سبب میشود آنها اطرافیانشان را در چهارچوبهای بستهی ذهنشان نگه بدارند و ویژگیهایی از آنها را انکار و حتی آنها را با خصوصیاتی که دلشان میخواهد متوقف کنند.
ایدهی داستان، شیوهی تعریف نظام طبقاتی و ارتباطی و تأکید بر سلسلهمراتب اجتماعی در جاهایی از روایت مخاطب را به یاد رمان ارزشمند «بازماندهی روز»ِ ایشیگورو میاندازد. شاید اگر موآم قدری ممارست به خرج میداد و به نوشتن داستان کوتاهی سرگرمکننده بسنده نمیکرد، میتوانست مانند ایشیگورو رمانی چندصدصفحهای خلق کند که علیرغم موضوع سادهاش منحصربهفرد بوده، حرف زیادی برای گفتن داشته باشد. اما حالا که انتخاب موآم داستان کوتاهی بوده بدون ژرف شدن در اندیشه، کملطفی است اگر خوبی اندک این «گنج» را نادیده بگیریم.
۱. The Treasure (1934)
۲. William Somerset Maugham (1874-1965).