نویسنده: هدا مدد
جمعخوانی داستان کوتاه «پارکر اندرسن فیلسوف»، نوشتهی امبروز بیِرس
دکارت در سال ۱۶۴۶م. طی نامهای به دوستش درمورد مسئلهی مرگ مینویسد: «بهجای یافتن راهی دربرابر حفظ زندگی، راه دیگری یافتم؛ راهی آسانتر و مطمئنتر و آن نترسیدن از مرگ است.»
شخصیت اصلی داستان «پارکر اندرسن فیلسوف» مرگ است. اندرسن جاسوسی است که در جنگ داخلی دستگیر شده و میداند سپیدهدم را نخواهد دید. مرگ منتظر و در سایه، در یک قدمیاش ایستاده. در شبی توفانی امبروز بیرس ما را به چادر برزنتی ژنرال میبرد؛ جایی که سیلاب باران با صدایی طبلمانند فرومیریزد و پارکر با شوخی و خوشمزگی به پیشواز مرگ میرود. ژنرال از او میپرسد: «مگه نمیدونی که این موضوع خیلی جدیایه؟» پارکر پاسخ میدهد: «از کجا بدونم؟ من هیچوقت تو سراسر عمرم نمردهم. شنیدهم که مرگ موضوع جدیایه، اما نه از کسانی که این تجربه رو پشت سرگذاشتهن» و با شروع این دیالوگها، مرگ در سایه کمکم وضوح مییابد. ما و ژنرال در بهت به آرامش جاسوس نگاه میکنیم و ژنرال قبل از ما میگوید: «مرگ وحشتناکه.» گفتوگو ادامه پیدا میکند. توفان قطع میشود و چیزی از روح شکوهمند شب به افکار جاسوس راه مییابد. کمکم تهرنگی از ترسهای شبانه از ماوراءالطبیعه در کلام پارکر احساس میشود. با شنیدن جملهی «تیربارانش کنید» فریادی میکشد و به جنگ با مرگ میرود. بیرس خواننده را در رویارویی با این صحنه دچار سردرگمی میکند. آرامش ابتدای داستان که مرگ را از صحنه دور نگه داشته از بین میرود و پارکر برای فرار از مرگ، دست به مبارزه میزند. در این لحظهی درخشان، معنی زندگی از دل معنی مرگ زاده میشود.
دکارت از معدودفیلسوفانی است که در بیان مرگهراسی شرم ندارد. پذیرش ترس بهعنوان حسی طبیعی برای فرار از نیستی و محرک تلاش برای ادامهی حیات، عمل میکند. همین است که پارکر را به جان سروان، نگهبان و ژنرال میاندازد. تیرکهای چادر که قبلتر بیرس در ذهن ما آنها را لق کرده بود، خسته از جنگ با توفان سقوط میکنند. ما بیرون چادر از تماشای صحنهی درگیری دور هستیم. مرگ مرموز و ناشناخته زیر چادر است. چادر بهمحض سرپا شدنِ دوباره توسط نگهبانها، یک نفر را که بهراستی ازنفسافتاده به ما نشان میدهند. حال مرگ نزدیکتر شده، جانی گرفته و ژنرال را هم تا دم تیغش نگه داشته، اما پارکر کمتر از همه آسیب دیده. روی زمین بهحال قوزکرده نشسته و بدوبیراه میگوید. ترس روح زندگی را از چهرهاش برده و حالا صورتش به مردهها میماند.
فقط ده دقیقه بعد، گروهبان پارکر اندرسن فیلسوف و بذلهگو در زیر نور ماه زانو میزند و با شلیک بیست تفنگ جانش گرفته میشود. اما بیرس خواننده را با این معنی تنها نمیگذارد و با تصویر مرگ آرام و لبخند دلپذیر ژنرال داستان را تمام میکند؛ پیامی که در تضاد با باور ذهنی ژنرال در ابتدای داستان، مفهوم شناختی مرگ را تغییر میدهد. بهقول سورن کیرکگور: «و بدینگونه مرگ غیرقابلتوصیف است. تنها قطعیتی که هیچچیز دربارهاش قطعی نیست.»