نویسنده: هژیر زردشتیان
جمعخوانی داستان کوتاه «طویلهسوزی۱»، نوشتهی ویلیام فاکنر۲
داستان «طویلهسوزی» را از چند منظر میشود بررسی کرد و این هنر فاکنر است. با تحلیل طبقاتی داستان میشود قهرمانی از فرودستان را دید که رها زندگی میکند، نیازهایش را گرگوار به دست میآورد و استثمارگران را تنبیه میکند. با نگاهی دیگر میشود داستان را بازنمایی وضعیت جنوب جنگزده در نظر گرفت؛ منطقهای که پس از جنگ داخلی اصولش به هم ریخته و حالا ابنرها سر برآوردهاند و به دنبال ساخت نظم جدیدی هستند و برای برپا کردن آن از هیچچیز ابایی ندارند.
رابطهی بین پدر و پسر کوچک اما بیش از هرچیز در داستان «طویلهسوزی» نظر نگارنده را جلب کرد؛ رابطهای برپایه عشق و نفرت. پسر در دهسالگی شروع به شناخت جهان اطراف خودش کرده. حال راوی محدود به ذهن او در آیندهای دور که فاکنر بهزیبایی آن را با یک جمله ساخته: «همینطورکه آدمهای امروز، پیش از اینکه اتومبیل را به حرکت درآورند اهرم گاز را فشار میدهند»، مشغول واکاوی گذشته است؛ گذشتهی میان پدر و پسر. پسر تحت تأثیر پدر پارانوئید و ضداجتماع خود بزرگ شده؛ تربیتی که در آن دیگری بهقطع دشمن است و مدام باید برای دفاع از خود آماده بود. در جهانی که پدر برای فرزندانش میسازد، اگر خانواده از یکدیگر حمایت نکنند، توسط دیگران نابود خواهند شد.
اما پسر تجربهای متفاوت در دهسالگی دارد. او افرادی را میبیند که آغازکننده نزاع نیستند. حتی با پدرش کنار میآیند و حاضرند دراِزای خسارت قالیچهی صددلاری تنها پنج دلار دریافت کنند. اما پدر از این بازی لذت میبرد و سعی میکند به آنها صدمه بزند و بهقول خودش شکستشان دهد. رفتار ابنر حتی منجر به کسب سود برای خودش و خانوادهاش نمیشود. او هر بار بازی را شروع میکند و با تحریک همسایه به واکنش، نهایتاً دلیلی پیدا میکند برای آتش زدن طویلهاش؛ رفتاری ضداجتماع و شبیه به قاتلهای زنجیرهای. دراینمیان پسر دهساله که متوجه این رفتار شده و سعی در جلوگیری از آن دارد، تمام تلاشش را به کار میگیرد؛ اما سایهی پدر بر سرش سنگینی میکند.
فاکنر در جایی از داستان برای نشان دادن شرایط روحی و فکری پسر توصیف جالبی را استفاده کرده: «انگار از انتهای یک شاخهی مو به ته درهی تنگی آویزان شده است و سر شاخه را، از خیلی بالا، یک نیروی عظیم با قوهی هیپنوتیزم، بدون وزن نگه داشته». این توصیف شرایط پسر است. او پادرهوا مانده میان جهانی که فهم میکند و جهان پارانوئید پدرش. او یاد گرفته فرمانبردار باشد و هرچه را پدر میگوید بیچونوچرا بپذیرد. پدر همچون نیرویی عظیم بر او فرمان میراند و در جایجای داستان تلاش پسر برای فرار از سایهی پدر دیده میشود؛ پدری که حتی گذر زمان هم انگار به فرمان او اتفاق میافتد: وقتی که راه میرود صدای پایش مانند صدای ساعت است، ساعتی که خراب شده و دیگر کار نمیکند.
درنهایت پسر با خبر دادن به صاحبخانهی سفید و شکوهمند انگار که مسبب قتل پدر میشود و موفق به فرار از سایهای که به او فرمان میراند. اما در پس این عصیان پسر هنوز پدر را دوست دارد و برای مرگ احتمالیاش عزاداری میکند؛ زیرا در تبدیل شدن پدر به حلبیای که سایهاش هم روی زمین نمیافتد تنها او را مقصر نمیداند. جنگی که در پسزمینهی تاریخی اتفاق افتاده او را تبدیل به چیزی که هست کرده؛ مردی که آنقدر کوچک شده و تحقیر شده که به عصیان رو آورده؛ به مردی که تلاش میکند تن به ساختار حاکم ندهد و علیه آن اقدام کند و حتی با کارهایش مدام آن را به سخره بگیرد. حالا سایهی این پدر انگار بعد از گذشت سالها روان پسر را رها نکرده و در زمانهای که اتومبیل جای گاری را گرفته، راوی محدود به ذهن او به روایت داستان برای ما میپردازد.
۱. Barn Burning (1939)
۲. William Faulkner (1897-1962).