نویسنده: هدا مدد
جمعخوانی داستان کوتاه «طویلهسوزی۱»، نوشتهی ویلیام فاکنر۲
«طویلهسوزی» با یک بو آغاز میشود؛ بوی پیچیدهی چندلایه و عجیب پنیر که پسرک دهساله در دادگاهی احساس میکند که پدرش در آن بهجرم طویلهسوزی درحال محاکمه است؛ بویی که با ترس و وحشت و اندوه و ناامیدی آمیخته شده. فاکنر صبور و باحوصله همهی عناصر داستان را کنار هم میگذارد و با زبانی که به پیچیدگی معروف است، ذرهذره شخصیتها را میپروراند؛ شخصیتهایی که به نسبت اهمیتشان در داستان جزئیات دارند و لایهلایه معرفی میشوند. در برخورد اول پدر، محوریترین شخصیت داستان، را از پشت میبینیم. فاکنر ابتدا هیبت پدر را در کت مشکی شقورق به ما نشان میدهد و آرامآرام درطول داستان چشمها و ابروها و جزئیات صورت و بدن او را تکمیل میکند؛ تصویری سرد با صدایی که هم خشن است و هم مثل حلبی بدونحرارت. فاکنر روح گرگمانند پدر را درخلال داستان به تصویر میکشد و آتشی را در درون او میسازد که میتواند گرم کند، اما جز ویرانگری انتخاب دیگری ندارد.
ما تلخی و ویرانگری ابنر اسنوپس را با همهی جزئیات از چشم سارتی، پسر دهسالهای میبینیم که گرسنه و پابرهنه به دنبال او است و یاد گرفته راهی جز چسبیدن به رگوریشهای که جزئی از آن است وجود ندارد. سارتی تا نیمهی نهایی داستان همدست پدر است؛ کمی از عشق و بیشتر از ترس و ناامیدی. برای اینکه پدر او را ببیند تلاش میکند. دروغ میگوید. کتک میخورد و دم برنمیآورد. از روزی که به دنیا آمده و تا جایی که به یاد دارد، خانه عوض کردهاند. پدر نابود کرده و مادر ساخته؛ مادری که فاکنر با تمرکز کمتر اما کافی در داستان به او پرداخته. پسر محبت مادر را پس میزند و ازلحاظ روحی از او فاصله دارد. مادر میترسد و ازروی ترس اطاعت میکند. پسرک دهساله از این ترس میگریزد. برادر بزرگتر در تمام طول داستان تنباکو میجود و شبیه گاوی که نشخوار میکند، درپی پدر راه میرود. خواهرها کودن و پتوپهن و تنبل، در این لجنزار وول میخورند. و خالهای که هست و نیست.
توتم سایهی قدرتمند و خشن و بیرحم پدر روابط انسانی و محترمانهی بین اعضای خانواده را قطع کرده. سارتی همهی نگاه و توجهش به پدر ویرانگر است. پدر قدرتمند است تا جایی که بهزور وارد خانهی سفید و آرام ماژور دو اسپاین ملاک میشود؛ اما در پس افسون این جلال و آرامش قدرتش رنگ میبازد. ابنر با چکمههای گلی روی قالی سفید ماژور میایستد و جنگی تازه را رقم میزند؛ جنگی که به دادگاهی دیگر میانجامد. پدر بهجای تمیز کردن قالی آن را خراب میکند و حالا باید همگی تاوان بدهند.
ابنر آمادهی آتشسوزی دیگری است. فرمان میدهد و سارتی به عادتی دیرین که از خودش اختیاری نداشته، بهطرف اصطبل میدود. میدود و فکر میکند میتواند بدود و پشت سرش را نگاه نکند. او روزنهای درون خودش کشف میکند. دویدن او را به راهی میبرد که میتواند بخشی از این چرخهی ویرانگر نباشد. بهطرف خانهی اسپاین میدود و خبر قصد طویلهسوزی را به آنها میدهد و باز میدود. با شنیدن صدای گلوله، او دیگر پدر ندارد، اما شعلهای هم پشت سرش زبانه نمیکشد. حالا دیگر خبری از ترس و وحشت نیست، آنچه مانده ناامیدی و اندوه است؛ اندوهی که سارتی راهی برایش میسازد که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
فاکنر چون معشوقی حسود و تمامیتخواه همهی حسهای خواننده را در داستان طلب میکند. او اجازه نمیدهد به چیز دیگری فکر کنید. هوشمندانه پازلی میسازد و برای درک و پیدا کردن قطعهها، با همهی حواس شما بازی میکند و در پس این رنجِ تمرکز، لذت درک تجربهای عمیق را به خوانندهاش میدهد.
۱. Barn Burning (1939)
۲. William Faulkner (1897-1962).