نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «زیباترین غریق جهان۱»، نوشتهی گابریل گارسیا مارکز۲
گابریل گارسیا مارکز از رئالیسم جادویی برای کشف مفهوم چگونگی خلق اسطورهها در یک جامعه استفاده میکند. ماجرای داستان «زیباترین غریق جهان» در دهکدهای ناشناخته میگذرد تا نشان دهد این اتفاق میتواند هرجای دنیا بیفتد؛ بااینحال، ردپایی افسانهسرایی و اسطورهسازیای که در جغرافیای زیست نویسنده از دیرباز وجود داشته، در نحوهی عملکرد جامعه و نقشهایی که به اعضای مختلف آن اختصاص میدهد، قابلمشاهده است. این روستا جمعیت کمی دارد که همه باهم آشنا هستند و میتوانند بفهمند که کسی از خودشان کم شده یا نه. بنابراین، هنگامی که مرد غرقشدهی عجیبوغریبی در ساحل ظاهر میشود، سکون جامعه به هم میریزد و هرجومرج رخ میدهد. درادامه، وقتی مردم روستا او را بهعنوان یکی از خود میپذیرند، برای از دست دادن یکی از اعضای جامعهی خود سوگواری میکنند. غریق فرد شناختهشدهای نیست. هیچکس از پیشینهی او و نحوهی زندگیاش در زمان حیات خبر ندارد. مردم روستا فقط با دیدن چهره و بدنش، زندگیای را برای او تصور میکنند و خواننده در سفری روایی با زندگی جدیدی که این مرد به دست میآورد، آشنا میشود. ساختار قصهپردازی در داستان، فضایی جادویی و مضمونی اساطیری را در ذهن خواننده شکل میدهد.
اسطورهها اغلب حول محور قهرمان یا شخصیت اصلی میچرخند که با ویژگیهای مافوق بشری خود باعث نجات، تعالی و گاهی نابودی میشود؛ اما مارکز ازایندست اسطورهسازی میگذرد و درعوض به آن از دیدگاه مردمی که اسطورهها بر آنها تأثیر میگذارند، نگاه میکند. استبان، قهرمان این داستان، در جریان آفرینش اسطوره مرده است. او بااینکه مرده، به احساسات درون روستاییان فرمان میراند و به آنها اجازه میدهد به قهرمانسازی بپردازند. آنها با ترحم، همدردی و شفقت خود برای اینکه غریق نمیتوانسته زندگی بهتر و راحتتری در زمان حیات داشته باشد، عهد میکنند که در مرگ به او آرامش و آسایش عطا کنند. اهالی روستا تصمیم میگیرند که خاطرهی استبان را با خانههای بزرگتر، درهای بلندتر و صندلیهای محکمتری که برای خانههایشان میسازند، نگه دارند و قول میدهند که روی صخرهها گل بکارند تا ناخدای کشتیهای گذری محو آنها و مست از بوی عطرشان شوند. میراثی که آنها از استبان میسازند چنان در ذهنشان نقش میبندد که دوران قبل از حضور استبان را در روستا پاک میکند. این فرآیند خلق یک اسطوره است که طوفانی از تغییر را به همراه دارد.
داستان«زیباترین غریق جهان» نمونهی خوب و کارآمدی از رئالیسم جادویی مارکز است. در این دنیا که جادو واقعی است و ساکنانش در معرض اتفاقات غیرعادی هستند، مجموعهی جدیدی از باورها شکل داده میشود. این باورها به رویدادهای داستان نقشهایی متفاوت از آنچه انتظار میرود میدهند. رئالیسم جادویی با آمیختن عناصر عجیب، جادویی، افسانهای، تخیلی و مقدس، دیدگاه آدمها را نسبت به واقعیت تغییر میدهد و واقعیتی متفاوت اما پذیرفتنی خلق میکند. گاهی صرف پذیرش و تکریم مردگان، جامعهای را بهسمت بهتر شدن سوق میدهد. سحر و جادو بهشکلی نیست که محسوس، ملموس یا قابلمشاهده باشد؛ بلکه جادو از تخیل آدمهای همان جامعه سرچشمه میگیرد.
ازطریق قدرت تخیل روستاییان است که مرد غرقشدهای که هیچکس او را نمیشناسد، به استبان، عضو محترم روستا تبدیل میشود. آنها به استبان زندگیای میدهند که بهنظرشان قبل از غرق شدن، از آن بهرهای نداشته. روند این دگرگونی، از پذیرفتن مرد مرده بهعنوان بازیچهی بچههایی که در ابتدا او را پیدا میکنند آغاز میشود. آنها در ابتدا او را کشتی دشمن میپندارند؛ دیگریای که در مسیر داستان کمکم به آشنا و سپس به قدیس تغییر ماهیت میدهد. بچهها او را بهطور مکرر دفن میکنند و بیرون میکشند، که نشاندهندهی دگرگونی و رستاخیزی جادویی است که برای او در ادامهی داستان اتفاق میافتد. مردم روستا وضعیت او را از غریقی بینامونشان به یکی از اعضای روستای خودشان ارتقا میدهند. جادوی خیال در قالب رئالیسم جادویی، زندگی یک اسطوره را در کالبد مردهای میدمد و با قدرت تخیل آدمها، او هرچه شکوهمندتر میشود و در ذهن اهالی روستا، ازطریق خاطرات جمعی خیالی، به زندگی بازمیگردد.
از همان ابتدا غریق همان شکلی را به خود میگیرد که بینندگانش میخواهند. اگرچه به نظر میرسد این مرد دارای برخی ویژگیهای ظاهری متمایز است که همه درمورد آن اتفاق نظر دارند ــ یعنی جثهی بزرگ و زیبایی ــ روستاییان دربارهی شخصیت و سابقهی او بهشکلی گسترده حدسوگمان میزنند. آنها درمورد جزئیاتی ــ مانند نام او ــ که قطعاً نمیتوانند بدانند به توافق میرسند. به نظر میرسد یقین آنها هم بخشی از جادوی رئالیسم جادویی است و هم محصول نیاز جمعی آنها برای قدیسسازی.
زنانی که مسئول نگهداری از جسد هستند، در ابتدا با تصوراتشان از او در زمان زندگیاش، به او ابهتی فراانسانی میدهند. آنها با خود فکر میکنند: «اگر آن مرد باشکوه توی روستایشان زندگی کرده بود… همسرش از همهی زنها خوشبختتر بود…» و «مرد چنان نفوذی داشته که کافی بوده ماهیهای دریا را صدا بزند تا هرچه ماهی میخواسته است به چنگ بیاورد.» درقیاس با این تصورات غیرواقعی زنها از غریبه، مردهای واقعی دهکده، کماهمیت و کمارزش جلوه داده میشوند؛ انگار زنها کاملاً از زندگی خود راضی نیستند و بهشکلی واقعبینانه به هیچ بهبودی در شرایط و تأمین نیازهایشان امید ندارند. آنها فقط میتوانند برای خوشبختیهای دستنیافتنیشان خیالپردازی کنند؛ خوشبختیهایی که باور دارند فقط میتوانست توسط این غریبهی افسانهای که اکنون مرده، به آنها داده شود.
چرخش روایت زمانی رخ میدهد که زنان به این فکر میکنند چگونه بدن سنگین مرد غرقشده بهدلیل بزرگ بودنش باید روی زمین کشیده شود. بهجای دیدن فواید قدرت و عظمت او، آنها شروع به دلسوزی میکنند: «آنوقت بود که پی بردند مرد با آن تن سنگین، که حتی پس از مرگ اسباب زحمتش بود، چقدر بدبخت بوده است.» آنها او را آسیبپذیر میپندارند و میخواهند از او محافظت کنند. پس همدلی جایگزین حس حقارتشان در مقابل او میشود. بهنظرشان میآید که او «آنچنان بیدفاع بود و آنچنان به مردهای خودشان میماند که کمکم بغض گلویشان را [میگیرد]» و مهربانی آنها نسبت به او انگار با مهربانیشان نسبت شوهرانشان یکسان میشود. دلسوزی زنها برای استبان و تمایلشان برای محافظت از او آنها را در نقش فعالتری قرار میدهد و بهنوعی باعث میشود بهجای اینکه باور داشته باشند برای نجاتشان به یک ابرقهرمان نیاز دارند، احساس کنند قادر به تغییر زندگی خود هستند.
در داستان نمادهای فراوانی هست، ازجمله گلها که در ابتدا کمبودشان نماد زندگی خشک و بیثمر مردم روستا و در پایان نشانهی حس کارآمدی آنها در بهبود زندگیشان است. در ابتدا به خواننده نشان داده میشود که «حیاط خانههایشان سنگی و بدون گلوگیاه بود و در انتهای دماغهای بیابانمانند بنا شده بود»؛ تصویری که حسی از بیثمری و متروک بودن در خواننده میسازد. وقتی زنان مرد غرقشده را بزرگنمایی میکنند، منفعلانه متصور میشوند که او میتوانسته زندگی آنها را بهبود بخشد. باور دارند او «روی زمین خود چنان کار میکرده که از دل سنگها چشمهها میجوشیده و روی صخرهها گل میروییده»؛ اما به ذهنشان خطور نمیکند که خود و شوهرانشان میتوانند با تلاش، زندگی بهتری برای هم فراهم آورند. البته این مسئله قبل از آن است که همذاتپنداریشان آنها را بهسمت عملگراییای که به استبانشان نسبت میدهند سوق دهد.
آنها برای تمیز کردن جسد استبان، دوختن لباسهای بزرگ برای او، حمل پیکرش و برگزاری مراسم تشییعجنازه، به تلاش گروهی نیاز دارند و حتی از روستاهای همسایه برای تهیهی گل کمک میگیرند. علاوهبراین، چون نمیخواهند او بیکسوکار باشد، برایش دربین ساکنان روستا اعضای خانواده برمیگزینند و بهواسطهی او همه باهم نسبت پیدا میکنند. بنابراین نهتنها بهشکل گروهی دستبهکار میشوند، بلکه ازنظر عاطفی نیز بیشتر به یکدیگر پیوند میخورند. بهواسطهی استبان، مردم روستا متحد میشوند، باهم در انجام کاری مشارکت میکنند و برای بهتر شدن آیندهشان تصمیم میگیرند «جلوِ خانههایشان را با رنگهای شاد رنگ بزنند تا خاطرهی استبان ماندگار شود» و «آنقدر چشمه از دل سنگها بیرون بیاورند و روی صخرهها گل برویانند تا دیگر کمرشان راست نشود.»
درپایان داستان، خانهها هنوز رنگآمیزی و گلها هنوز کاشته نشدهاند، اما مهم این است که روستاییان از پذیرش خشکی حیاطها و دستنیافتنی بودن آرزوهایشان دست برداشتهاند. آنها متقاعد شدهاند که قادر به انجام کار سخت و ایجاد پیشرفتند، در این مسیر مصممند و در تعهد خود برای تحقق این چشمانداز جدید، متحد به نظر میرسند. چیزی که استبان، غریبهای که در ابتدا کشتی دشمن پنداشته شده بود، به آنها میدهد امید به زندگی و آینده است؛ انگار با آمدن مردهای، روح زندگی به روستایی «در انتهای دماغهای بیابانمانند» برمیگردد؛ روستایی که دماغهی رو به اقیانوسی را در کشور کلمبیا، زادگاه نویسنده، در ذهن متبادر میکند؛ گویی خود نویسنده نقش استبان را برای کشورش دارد.
۱. El ahogado más hermoso del mundo (The Handsomest Drowned Man in the World, 1968).
۲. Gabriel García Márquez )1927-2014).