نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «گلسرخی برای امیلی»، نوشتهی ویلیام فاکنر
«گلسرخی برای امیلی» اولین و بهترین داستان کوتاه ویلیام فاکنر است که در سال ۱۹۳۰ در یکی از نشریههای ادبی منتشر شد. داستان از زنی حکایت میکند بهنام امیلی گریرسن که بعد از مرگ پدر ثروتش را از دست میدهد و در خانهی بزرگ خود با خدمتکار سیاهپوستش زندگی میکند. او به سرکارگری اهل شمال بهنام هومر بارون دل میبازد، تصمیم میگیرد با او ازدواج کند، هومر ناگهان ناپدید میشود و میسامیلی دیگر هرگز از خانه خارج نمیشود. بعد از مرگ امیلی وقتی مردم شهر وارد خانهاش میشوند، جنازهی هومر را روی تختخواب پیدا میکنند، درحالیکه یک تار موی امیلی روی بالشت کناری است.
اما نمیتوان این داستان را که بهشیوهای مدرن روایت شده اینقدر ساده و با ساختار خطی بازگو کرد. داستان که در زیرمجموعهی داستانهای امپرسیونیستی قرار میگیرد، با شرح بیحسابوکتاب از رویدادهای نامرتبط و پیرنگی حذفی دست خواننده را میگیرد و به لایههای زیرین داستان میبرد. فاکنر در این داستان بهزیبایی زوال و نابودی را نشان میدهد و از همان خط اول داستان خواننده را با مرگ روبهرو میکند: امیلی که تنها بازمانده از خانوادهای پرطمطراق بوده، میمیرد و خانهاش را که لجوجانه با زوال درافتاده درمیان انبارهای پنبه و پمپبنزینها تنها میگذارد. راز بزرگ داستانْ امیلی است. ما از ابتدای داستان میفهمیم مرگش برای مردم شهر مهم است، درحالیکه ده سال است کسی به خانهاش پا نگذاشته. پس کنجکاو میشویم بدانیم او کیست؟ فاکنر با هوشمندی زندگی امیلی را مانند پازلی بههمریخته نشان میدهد. ما در شبی تاریک خیره به چراغی هستیم در دست راوی، و این راوی است که چند گوشه از زندگی و گذشتهی امیلی را برای ما روشن میکند.
تقدم و تأخر اتفاقها هم در داستان خطی نیستند؛ از جلسهی شورای شهر تا مرگ پدر، حضور و ناپدید شدن بارون هومر و بعد دوباره برگشت، شرکت راهسازی و باز شدن در اتاق، رویدادها به صورت رفتوبرگشت داستان را به پیش میبرند. در پایان داستان، جاییکه میسامیلی زیر انبوهی از گلهای سرخ بدرقه و آبرومند به خاک سپرده میشود، راوی نور را میگیرد سمت سرزمین بالای پلکان، جاییکه چهل سال است کسی آن را ندیده. آنوقت معما حل میشود و خواننده میتواند پازل زندگی میسامیلی را در ذهنش تکمیل کند و زنده ماندن زنی را به تماشا بنشیند که نتوانست زندگی کند.
میسامیلی از آخرینهای نسلی است که در خانههای اشرافی زندگی میکردهاند. او ازبیرون موردحسادت اهالی شهر است، اما هرگز روی خوشبختی را نمیبیند. داستان برای ما چهرهای از زندگی امیلی میسازد شبیه آنچه راوی از او تصور میکند: زنی با لباسی سفید با پدری پشت به او و رو به دری که به عقب باز میشده. پدر صورتش را چرخانده و شلاق اسبی در دست دارد. انگار دارد با گوشهی چشم دخترش را میپاید؛ پدری مستبد که زندگی دخترش را نابود کرده. میسامیلی سعی میکند تغییر کند و با آینده ارتباط بگیرد: موهایش را کوتاه میکند، با همر بارن وارد رابطه میشود و حتی تصمیم به ازدواج میگیرد: «میسامیلی به جواهرفروشی میرود و ادکلنِ مردانه و جای نقره سفارش میدهد»؛ اما نمیتواند. او غرور گذشتهاش را کنار نمیگذارد. حتی آنجایی که کنار همر بارن که سرکارگر سادهای شمالی است مینشیند، سرش را بالا میگیرد؛ انگار بیشتر از همیشه انتظار دارد شأن و مقامش را بهعنوان آخرین فرد خانوادهی گریرسن به جا آورند.
گذشته هم او را رها نمیکند. زنها شروع میکنند به پچپچه که ازدواجش با سرکارگر شمالی خلاف رسم خانوادگی گریرسن است. از کشیش و دخترعموهای امیلی میخواهند که او را از این ازدواج منصرف کنند. امیلی شکست میخورد. او نمیتواند هم شوکت گذشته را داشته باشد و هم از مواهب تغییر بهره ببرد. خانهنشین میشود و مشغول معشوقهای مرده که نمیتوانست در زندگی داشته باشدش. امیلی یک بار دیگر سعی میکند با مردم در ارتباط بماند، با آموزش نقاشی چینی. اما جامعه رو به جلو حرکت میکند و روزی در خانهی امیلی برای همیشه بسته میشود.
امیلی با اینکه شکست میخورد هرگز ظاهر یک شکستخورده را نمیگیرد. در مقابل شورای شهر و سمفروش با غرور میایستد و روی حرف خودش میماند. تمام مردم شهر او را بزرگ و دستنیافتنی میدانند، آنقدر که زنها مشتاق دیدن خانهاش هستند؛ اما آنجا جز خاک و کهنگی چیزی نیست و خواننده همراه راوی رقص غبار در تنها شعاع آفتاب را میبیند. در خانه بوی مرگ میآید. بوی شکستن و تمام شدن یک نسل. از آن مجسمهی یادبودی که مردها در ذهن خودشان ساختهاند، چیزی باقی نمانده. امیلی هیچچیز قابلاحترام یا افتخاری ندارد. او تمام جوانی، عشق و امید خودش را کشته و در سرزمین بالای پلکان، پشت در بستهای پنهان کرده.