نویسنده: سما کاسهگرها
جمعخوانی داستان کوتاه «مفتش اعظم۱»، نوشتهی فیودور داستایفسکی۲
«مفتش اعظم» بریدهای از کتاب «برداران کارامازوف» و داستانی است دربارهی ظهور دوبارهی مسیح در دوران تفتیش عقاید اسپانیا. داستایفسکی با نگاهی انتقادی و طنزآمیز بازگشت دوبارهی مسیح را میان مسیحیان نشان میدهد؛ در زمانهای دهشتبار که هر روز انسانهای بیگناهی را بهجرم مرتد بودن بهدستور کاردینال در میدانهای اصلی شهر به آتش میکشند. حال مسیح آمده و میان مردم حضور دارد و حتی کودکی را که مادرش در غصهی از دست دادن او بیتابی میکند، شفا میبخشد. مفتش که مسیح را درمیان جمعیت میشناسد، بلافاصله او را دستگیر میکند و به زندان میاندازد؛ چراکه ظهور دوبارهی مسیح درمیان مردم، دخالت در روند حکمرانی کلیساست و قدرت آنها را متزلزل میکند.
داستایفسکی با خلق شخصیتهایی که هرکدام نمایندهی طیفی از انسانها هستند، مانیفست خود را در این داستان بیان میکند. درواقع داستان «مفتش اعظم» خلاصهای از تفکرات بنیادی داستایفسکی است که سالها با آن درگیر بوده و نگاه او به زندگی و مسائل انسانی را مطرح میکند. ایوان کارامازوف شخصیتی که داستان «مفتش اعظم» از زبان او نقل میشود، فردی بدبین، شکاک و آگاه نسبت به رنجهای انسانی است که نگاهی منفی نسبت به مسیحیت، خدا و عدالت دارد و از رنجی که در جهان میبیند آزردهخاطر است و نمیتواند معنایی برای این رنج کشیدن پیدا کند؛ درمقابل داستایفسکی شخصیت آلیوشا، مسیحی مؤمن و نیکاندیشی را خلق میکند که دربرابر سؤالهای منطقی و آزاردهندهی برادرش ایوان سردرگم شده و پاسخی برای آنها ندارد. ایوان از آلیوشا میپرسد، آیا او حاضر است رستگاری را با رنج یک کودک عوض کند؟ آیا اینهمه رنج که در جهان است و انسانها هر روز با آن دستبهگریبانند هیچ مفهوم و معنیای دارد؟ و اگر رنج کشیدن در زندگی برای هیچ است، اصلاً چرا باید متولد شد؟
این نوع تفکر ایوان که میتوان گفت از تفکر خود داستایفسکی و سؤالهایی که در ذهن او وجود داشته نشئت گرفته، در تاریخ فلسفه هم ریشههایی دارد. فیلسوفانی بدبین چون شوپنهاور زندگی را سراسر رنج کشیدن میدانند؛ رنج کشیدنی برای هیچ که درنهایت به مردن و نابودی ختم میشود. یا تئوگنیس شاعر یونانی میگوید: «بهترین اتفاقی که برای انسان میتواند روی دهد این است که متولد نشود و اگر شد اینقدر خوششانس باشد که زودتر بمیرد.» همچنین گوته در داستان «فاوست» از زبان مفیستوفلس بیان میکند که: «جهان حمام خون است و سراسر ویرانی و زشتی و آیا بهتر نبود که این جهان اصلاً وجود نداشت؟»
حال با این نوع نگاه، مسیح دوباره به میان مسیحیان بازگشته و معجزه و موعظه میکند، بیماران را شفا میدهد. مفتش اعظم که نمایندهی نهاد کلیسا و قدرت حاکمه است، این حضور و ظهور را برنمیتابد و به مسیح میگوید: «این مردم وعدهی آزادی تو را به هیچ گرفتهاند و به وجود تو نیازی ندارند. تو نباید میآمدی و حقی را که خود قبل از مرگ به کلیسا بخشیدی بازپس بگیری. ما نان مردم را تأمین میکنیم و آنها بنده و بردهی ما هستند و هیچ شکایتی ندارند.» مفتش عقیده دارد که تفکرات آزادیخواهانه مسیح تنها برای تعداد محدودی از انسانها قابلپذیرش است؛ انسانهایی که توان و شهامت بینان ماندن را دارند. مفتش ادامه میدهد: «آن وعدههایی که ابلیس به تو داد و تو نپذیرفتی و برای حفظ آزادی و ایمان از داشتنش سر باز زدی، کلیسا با کمال میل پذیرفت و این دیگر سلطنت ماست. این مردم مطیع و فرمانبردار ما هستند و در قبالش ما دنیای آنها را تأمین و تضمین میکنیم. این انسانهای ضعیف تاب تحمل داشتن آزادی و مسئولیت حاصل از پذیرش آزادی را ندارند و تو نباید آنها را سرزنش کنی. این جماعت دیگر تو را نمیخواهند، چراکه هیچچیز برای این انسانها وحشتناکتر از پذیرش آزادی نیست.»
داستایفسکی با پرداختن به مسئلهی آزادی انسان، درواقع پایههای فلسفهی اگزیستانسیالیسم را پیریزی میکند که بعدها نیچه، کامو و سارتر با خلق ابرانسان و انسان طاغی آن را استحکام میبخشند؛ بهطورمثال نیچه در کتاب «ضد مسیح» دیدگاهی مشابه این داستان دارد و میگوید: «تنها یک مسیحی وجود داشت و او بر صلیب جان داد و آنچه او میخواست به مردمان بیاموزد نیز بر همان صلیب مرد.» او با تحلیلی روانکاوانه فاصلهی میان باور داشتن و عمل کردن مسیحیان را اینطور نشان میدهد: «مردم همیشه از ایمان و باورهای خود سخن میگویند، ولی درنهایت در وقت عمل نه براساس باورهای خود، بلکه براساس آنچه احساس میکنند دست به عمل میزنند.» نیچه درواقع با تأثیر از مانیفست داستایفسکی خاصه در این داستان و با نگاه منتقدانهی خود بیان میکند که چگونه مردم آزاد و با شهامت زیستن مانند مسیح را با برده و ضعیف بودن بهنام ایمان مسیح عوض کردهاند؛ یعنی همانطورکه مفتش میگوید، آزادی را به نان فروختند.
۱. The Grand Inquisitor (1880).
۲. Fyodor Dostoevsky (1821-1881).