نویسنده: ژاله حیدری
جمعخوانی داستان کوتاه «برندهی اسب گهوارهای۱»، نوشتهی دی. اچ. لارنس۲
«برندهی اسب گهوارهای» یا «قهرمان اسب گهوارهای»، داستان پسربچهای است که تلاش میکند شانس را در زندگی تجربه کند و پول بیشتری با شرطبندی روی اسبهای مسابقه به دست آورد تا مادرش را از نگرانی اینکه پول لازم دارند درآورد. داستان از جایی شروع میشود که مادر پل، همان پسربچه، باوجود اینکه زنی زیبا بوده و با عشق ازدواج کرده و با اینکه ازنظر مالی وضع خوبی دارند، نگران بیپولی و حتی کمپولی است. او برای تمام خواستههایش همیشه میگوید پول بیشتری لازم داریم و همهی اینها را میگذارد بهپای بدشانسی. وقتی پل از مادرش دربارهی نداشتن اتومبیل سواری سؤال میکند، مادر در جواب میگوید: «چون ما گدای فامیلیم» و درمقابل سؤال: «چرا مامان؟» مادر نداشتن شانس را دلیل میآورد. نگاهی یکسویه به داستان، یعنی فقط ازمنظر مضمون آن، خواننده را از جنبههای دیگر آن بهخصوص دلایل خلق اثر براساس زمینهی اجتماعی، دور نگه میدارد. این مهم است که بدانیم چرا نویسنده شروع داستانش را صراحتاً با موضوع پول و شانس آغاز کرده. برای درک این موضوع نگاهی هرچند کوتاه به شرایط اجتماعی آن دورهی تاریخی انگلستان میاندازیم.
در اواخر قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹، انقلاب صنعتی در انگلستان به وقوع پیوست و باعث تحولات اجتماعی قابلتوجهی شد که براساس آن سبک زندگی تغییر کرد و فرمول طبقات اجتماعی را به هم زد و شکافهای اقتصادی تازهای به وجود آورد. با پیشرفت تکنولوژی میل به رفاه و بیشتر داشتن هم افزایش پیدا کرد. نویسندگانی همچون لارنس از این هنجار اجتماعی داستانهایی خلق کردند و معضلات بهوجودآمده از این تغییرات را به تصویر کشیدند. لارنس با نگاهی به تأثیرات این تحولات اجتماعی، در این داستان خانوادهای را خلق میکند که مخارج آن بهمراتب بیشتر از درآمدش است. این ناهمگونی موجب نگرانی همهی اهالی خانه شده. نویسنده با ایجاد صدای «پول بیشتری لازمه، پول بیشتری لازمه» در تمام خانه، که سخن بهزباننیامدهای است، صدایی که باعث اضطراب کودکان، پسر خانواده، پل، و دو خواهر کوچکتر شده، داستان را پی میگیرد.
پل تصمیم میگیرد خانواده را خوشحال کند و به مادرش نشان بدهد که او خوششانس است. برای این کار با کمک باغبان روی اسبهای مسابقهای شرطبندی میکند و با الهاماتی که با سوار شدن بر اسب گهوارهای به دست میآورد، اسب برنده را انتخاب میکند و برندهی شرطبندی میشود. او از این طریق پول زیادی به دست میآورد. دایی پل وقتی از موضوع شرطبندی کودک خبردار میشود با درخواست پسر، راز شرطبندی را پیش خود حفظ میکند تا مادر متوجه نشود. بهاینترتیب بار سنگینی که مادر با بیتوجهی و میل بیشتر برای خرید وسایل و اجناس نو بر روی شانههای پسر گذاشته، تا انتهای داستان پسر را رها نمیکند. پل پنجهزار پوند در شرطبندی میبرد و از داییاش خواهش میکند آن را ازطریق خودش به مادر بدهد؛ شاید او را خوشحال کند و دیگر نیازی به پول بیشتر نداشته باشد. ولی مادر با سردی به این موضوع نگاه میکند و با همهی آن پول قرضشهایش را پرداخت میکند و موجب میشود باز پسر با هیجان بیشتری به شرطبندی برگردد و بیمار شود. در سومین روز، بیماریاش بحرانی میشود و به کما میرود. بَسِت که همان باغبان است، نتیجهی مسابقه را پچپچکنان در گوش پسر میگوید که این بار نیز پیشبینی او درست از آب درآمده. پل با شنیدن این خبر به هوش میآید و به مادرش میگوید: «هیچوقت بهت نگفتم، مادر، اگر بتوانم سوار اسبم بشوم و برسم آنجا، آنوقت کاملاً مطمئنم، اوه، کاملاً! مادر هیچوقت بهت نگفتم؟ من واقعاً خوششانسم!» پل همان شب میمیرد.
نویسنده در «برندهی اسب گهوارهای»، دنیای مدرن را که میل به مادیات را افزایش میدهد مورد انتقاد شدید قرار میدهد و نتایج جبرانناپذیر آن را گوشزد میکند. لارنس در این داستان به درون شخصیتهایش اهمیت زیادی داده و از بعد روانشناسی به آنان پرداخته. درمورد داستانهای این نویسنده میتوان گفت که مضمون اصلی بیشترشان روابط عاشقانهی زنان و مردان بوده ولی «برندهی اسب گهوارهای» مضمونی متفاوت دارد. داستان با سبک داستانهای سنتی شروع میشود؛ مثل اینکه گفته باشد: «یکی بود یکی نبود. زنی بود زیبا. زنی که با همهی مزایا…» و مانند داستانهای افسانهای پیش میرود: پسری که عاشق مادرش است و برای اینکه او را خوشحال کند یکتنه بدون کمک، بهخصوص از پدرش، میتواند در مسابقات پیشگویی کند و برنده بشود و پول زیادی به دست آورد. پایان نیز افسانهوار است زیراکه باغبان در گوش پسر پچپچ میکند که او درست پیشگویی کرده درنتیجه پسر از کما خارج میشود ــ این قسمت «زیبای خفته» را به یاد خواننده میآورد ــ و با خوشحالی به مادرش میگوید که من خوششانسم و سپس میمیرد. نویسنده با ترکیب افسانهسرایی و واقعیت، دنیای مدرن را زیرکانه نقد میکند.
دربارهی نویسنده (برگرفته از سایتهای اینترنتی): دی. اچ. لارنس با نام اصلی دیوید هربرت لارنس در خانوادهی فقیری در ایستوود ناتینگهامشایر در ۱۸۸۵ میلادی متولد شد. او نویسنده، شاعر، نقاش و مقالهنویس و یکی از معتبرترین چهرههای ادبیات انگلیسیزبان بود و در نمایاندن غرایز و همچنین عواطف بشری مهارت ویژهای داشت. شیوهی نگارش او ساده و داستانهایش انتقادی و لطیف است. لارنس که در زمرهی بهترین نویسندگان سدهی بیستم به حساب میآید، بخشی از شهرت و اعتبارش را بهدلیل نگارش داستانهایی که در زمان خودش جنجالبرانگیز خوانده میشد، به دست آورده. از آثار معروف او میتوان به «رنگینکمان»، «طاووس سفید»، «پسرها و عاشقها» و «زنهای عاشق» اشاره کرد اما معروفترین اثر او «عاشق خانم چترلی» است، خلاصهشدهی این داستان با عنوان «فاسق لیدیچترلی» در ایران ترجمه شده. محمود کیانوش نویسنده، شاعر، منتقد ادبی و مترجم ایرانی که تعدادی از آثار لارنس را به فارسی برگردانده، دربارهاش میگوید: «او شاعری بود که داستان مینوشت، نقاشی بود که شعر میگفت و جامعهشناسی بود که میخواست آنچه را از جهان و انسان درمییافت به شکلهای گوناگون بیان کند. شاید بتوانیم بگوییم که بعد از لارنس تا امروز انگلیس نویسندهای به قدرت فکری و زبانی او نداشته. او با کلمات نقاشی میکرد و نثرش موسیقی خاصی داشت و تصویرها را زنده نشان میداد. لارنس میکوشید که از طبیعت انسان و از انسان در طبیعت سخن بگوید و برای احساس انسان بیش از تعقل او ارزش قائل بود.» دی. اچ. لارنس ۲ مارس ۱۹۳۰ میلادی بر اثر بیماری سل در ۴۵ سالگی درگذشت.
۱. The Rocking-Horse Winner (1926).
۲. Sherwood Anderson (1885-1930).