گزارش جلسهی رونمایی رمان «برلینیها»
برگزارشده در روز دوشنبه، ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، کتابفروشی نشر چشمهی کارگر
جلسهی رونمایی رمان «برلینیها» عصر روز دوشنبه، ۲۳ اسفند ۱۴۰۰ در کتابفروشی نشر چشمهی کارگر با حضور فرشته احمدی (داستاننویس و منتقد)، محمود قلیپور (داستاننویس، مترجم و منتقد) و نویسندهی کتاب، کاوه فولادینسب، برگزار شد. احمدی جلسه را شروع و بعد از خوشامدگویی به حاضران، از قلیپور دعوت به سخنرانی کرد.
فرشته احمدی: […] از آقای قلیپور دعوت میکنم که بحثشان را مطرح کنند. البته این را هم بگویم که من امروز آمدهام اینجا که هرچه آقای قلیپور گفت، با او مخالفت کنم.
محمود قلیپور: خب پس… من هم همین اول بگويم که با هرچه فرشته قرار است بعداً بگوید، مخالفم. سلام. روزتان بهخير. امروز جلسهی نقد رمان«برلینیها» نیست؛ رونمایی است. و من، اگر بخواهم چیزی از کتاب بگویم و تشويقتان کنم به خواندن آن، باید بگویم مهمترین نکتهای که در «برلینیها» توجه من را به خودش جلب کرده و نقش محوری در رمان دارد، مسئلهی داياسپوراست؛ جمعيت مهاجر خارجازوطن، ملت دورافتاده و غريب. داياسپورا مفهومی است که بهسادگی شکل نمیگيرد؛ يعنی صرفاً با نقل مکان جغرافيايی از يک کشور به کشور ديگر جامعهی داياسپورا تشکيل نمیشود، بلکه يک امر مشترک میان آدمهای حاضر در کشور مقصد است که داياسپورا را شکل میدهد. ما به آن میگوييم self-identify يا خودهويتی. ما مثلاً داياسپورای لسآنجلس داريم و داياسپورای برلين؛ يعنی کسانی که به علتی مشخص ايران را ترک کردهاند و وارد برلين شدهاند. برلين در دهههایی مقصد ايرانیهای سياسی بوده، بهخاطر همين توانسته آن داياسپورا را شکل بدهد.
شکل گرفتن اين داياسپورا در رمان «برلینیها» يک پيشفرض است؛ يعنی وجود تاريخی دارد و نویسنده دربارهی آن بهشکل تاريخی نگاه و صحبت میکند. داياسپورا همواره در تلاش است که self-identifyاش را مخدوش نکند تا آن هويت مشترک همواره بین آدمها برقرار بماند و بتوانند براساس آن هويت مشترکِ تعريفشده در کنار هم زندگی کنند. همین است که وقتی شما این رمان را میخوانيد، فکر میکنيد این آدمها دارند در يک روستا زندگی میکنند. همهی ايرانیها همديگر را میشناسند. راوی وارد فرودگاه میشود، آشنا میبيند، وارد کافه میشود، آشنا میبيند. اگر هويت تعريفشدهی یک داياسپورا خدشه بردارد، اين جامعه گسسته میشود. نويسنده بهقول نگار و خود سياوش، در داستان چراغی در دست گرفته و دارد به اين داياسپورا نور میاندازد و نشان میدهد که هويت شکلگرفته در داياسپورای برلين هويت معيوب و نادرستی است. بگذارید از بعضی آدمهاي رمان مثال بزنم. اگر کتاب را خوانده باشيد، متوجه حرفم میشويد. اگر هم نه، بعداً متوجه خواهید شد. کسانی مثل يدالله يا اسحاق حتی بهرغم اينکه هيچ پيشينهی سياسیای ندارند، خودشان را به این داياسپورا میچسبانند و هويت غالب آن را میپذيرند تا داياسپورا مستحکم باقی بماند. وقتی ما اين کليدواژه را روی رمان میگذاريم، اگر همهی چفتوبستهای استدلالمان درست از آب دربيايد، میتوانیم بگوییم با رمان درستی طرفيم. من فکر میکنم کليدواژهی مهاجران حاضر در يک اقليم يا يک جغرافيا يا همان داياسپورا، کليدواژهی اين رمان است.
روايت ــ بهخصوص روايت تاريخی ــ مسئلهای است که نويسندهای بهنام سياوش در اين رمان رو میکند تا با نور تاباندن به اشخاص حاضر در برلين آنها را به چالش بکشد. خب معلوم است که مخالفانی دارد. کسانی هستند که بهذات نمیخواهند این تفکر مخدوش بشود. اینجا خصلت روايی ديگری وارد ماجرا میشود: کسی هست که نخواهد به ماجرا نور تابانده شود. از اين منظر باید روايت را امری سياسی بدانيم. يعنی اين روايت که سياوش در اين رمان دارد يک امر سياسی است. من فکر میکنم ما با رمانی طرف هستيم که اگرچه سياستهای نخنمای سازمان مجاهدين، چپها، مارکسيستها ــ مخصوصاً مارکسيستلنينيستها ــ را به چالش میکشد، قصد بازتعريف دارد. به همين علت من با يک رمان سياسی، با يک روايت سياسی طرفم. اين روايت سياسی نخستين گامش خودتخريبی يا خودانتقادی است. اینجاست که میرسيم به اعتراف نویسنده. او اعتراف را از خودش شروع میکند؛ کاری که همهی آدمها در رمان بهنوعی انجام میدهند؛ اعتراف میکنند چه بودهاند، چه میخواستهاند بشوند و چه شدهاند. اهميت اين رمان در همين است. «برلینیها» شعار نمیدهد. آن چيزی را که برای ديگران تجويز میکند، اول بر سر راویاش میآورد. من معتقدم ما با کمترکتابی میتوانيم روبهرو بشويم که اينطور جدی عليه خودش قيام کند. ازاينبابت من پيشنهاد میکنم که اين کتاب را حتماً بخوانيد. حجم بالای اين کتاب هم ناشی از تمام اين حرفهاست. نمیشد در فضای کمتر و زمان کوتاهتری اين حرفها را بزند. بخش ديگری از صحبتهایم هنوز مانده، اما فکر میکنم فعلاً فرشته همينها را که گفتم رد کند تا بعد من…
فرشته احمدی: بازهم سلام میکنم خدمتتان. ممنون از آقای قلیپور. برخلاف تصور، تيرم به سنگ خورد. فکر میکردم الان آقای قلیپور حرفهايی میزند و من میتوانم با رد آنها حرفهای خودم را شروع کنم، ولی نشد دیگر.
صحبت کردن در جلسهی رونمايی کار دشواری است. در جلسهی نقد آدم فرض را بر اين میگذارد که ديگران کتاب را خواندهاند. من امیدوارم اکثر شما که اينجا هستيد کتاب را خوانده باشید، ولی خب، در جلسهی نقد اين فرض اوليه است و قرار است که بعد از معرفی و مقدمات برسيم به کلمهی اما؛ يعنی اينکه آيا کتاب از پس کاری که میخواسته بکند برآمده یا نه؟ آيا اما و اگری داریم یا نه؟ سؤالی داريم يا نه؟ همهی اینها واقعاً نيازمند اين است که حاضران در جلسه کتاب را خوانده باشند و سخنرانها هم درواقع به اين نيت آمده باشند که کتاب را حلاجی کنند. البته همهی این حرفها این موضوع را نفی نمیکند که صحبتهای امروز تلاش میکند با واقعیتی از آنچه اتفاق افتاده تا کتاب «برلینیها» نوشته شود آشنا شویم. بههرحال جلسههای رونمایی و نقد دو جلسهی کاملاً متفاوتند. من سعی میکنم بگويم «برلینیها» چهجور کتابی است. فکر میکنم برای صحبت کردن در جلسهی رونمايی این کتاب من آدم مناسبیام؛ البته اميدوارم. شاید چون از معدودآدمهايی باشم که «برلینیها» را دو بار پیش از چاپ خوانده و اين شانس را داشته که اگر سؤالی برایش پیش آمده، با آقای فولادینسب ــ کاوهی عزيز ــ دربارهاش صحبت کند و سؤالش برطرف شود و بهاینترتیب خيلی از ماجراهای کتاب را درک کند و بفهمد.
کتاب از سه حلقه تشکيل میشود. بزرگترين حلقه که آن دو حلقهی دیگر را هم در بر میگیرد، شهر برلين است. حلقهی دوم برلينیها هستند؛ آدمهايی ــ ايرانیهايی ــ که در بازهی زمانی گستردهی پنجاهشصتسالهای بهجبر یا بهاختیار رفتهاند در برلين ساکن شدهاند. حلقهی سوم زندگی سياوش و نگار است که آخر صحبتهايم به آن میرسم. سعی میکنم حرفهایم خيلی طولانی نشود و حوصلهی شما سر نرود.
بيرونیترين حلقه يعنی شهر برلين برای من خيلی مهم است. در اين سالها گفتوگو دربارهی شهر و ارتباطش با ادبيات شهری و رمان شهری خيلی باب شده. از دههی هشتاد يا حتی اواخر دههی هفتاد رمانهايی نوشته شدهاند که در آنها شهر بهعنوان يک کاراکتر عرض اندام کرده، و بعدها منتقدها توجهشان جلب شد به اينکه بايد به اين کاراکتر توجه کنند و بهعنوان يکی از شخصيتهای مهم ــ مثل سایر شخصیتهایی که در داستان حضور دارند ــ دربارهاش بنويسند و صحبت کنند. میدانم که کاوه هم چنین حساسیتی دارد. در يکیدو جلسه باهم حضور داشتهایم که بحث رمان شهری بوده. و فکر میکنم «برلينیها» واجد اين شرايط است که بهعنوان یک رمان شهری دربارهاش حرف بزنيم. کاوه اين اشراف را به موضوع شهر دارد و پیشتر هم توجه و علاقهاش را به رمانهای شهری، مخصوصاً رمانهايی که دربارهی تهران نوشته شده يا در تهران اتفاق افتادهاند، دیدهایم.
ويژگی جالب «برلینیها» اين است که در برلين جریان دارد و آدمی دربارهاش مینويسد که هم اهميت اين پسزمينه را در رمان میشناسد و هم درمورد شهر خودش ــ تهران ــ قبلاً بهاندازهی کافی فکر کرده؛ اینکه چطور تهران در اين يکیدو دههی اخير آمده و پسزمينهی رمانهای مهم مدرن فارسی قرار گرفته. من فکر میکنم اتفاق خیلی خجسته و خوبی است که آدمی که معماری خوانده و حساسيتهای لازم را روی مسئلهی شهر و معماری و شهرنشينی و جامعهشناسی شهری دارد، اين توان و امکان را داشته که بتواند دربارهی شهری بهنام برلين بنويسد و ته ذهنش قضاوت و مقايسهای بکند با جايی بهنام تهران. بههرحال «برلینیها» فارغ از داستانی که دارد نقل میکند و فارغ از اينکه من میدانم داستان قرار است ما را مواجه کند با يکسری تنش، بالاوپايين شدن و مشکلات قهرمان اصلی، تنشهای روبهافزایش قهرمان اصلی و حل شدن يا نشدن تنشها ــ کار نهايی رمان همين است دیگر ــ زمينهای بسيار جذاب هم برای بسياری از ما يا لااقل برای من فراهم میکند که شهر را بهعنوان بارزترين حلقهی رمان ببینم؛ بهعنوان پسزمينهی داستانی که قرار است ما را ازنظر عاطفی ارضا کند. من میدانم اينجور مباحث ــ مبحث شهر، مبحث مهاجرت، مبحث گفتوگوی مستندگونه با آدمهايی که مهاجرت کردهاند ــ مباحثی نيستند که قرار باشد ما را ازنظر عاطفی ارضا کنند، ولی رمان از همهی اينها استفاده میکند و درضمن بیخيال آن ماجراي تنشهای شخصی و افزاينده و حلوفصل کردن آنها هم نمیشود. بهنظر من ازاينحيث اگر مسئلهی زمينه، شهر، انسان مدرن و شهر نه بهمثابه صرفاً يکسری مسير ماشينرو و پيادهرو و يکسری ساختمان، بلکه شهر بيشتر بهمثابه روابط انسانی درون آن برایتان حائز اهميت است، «برلینیها» حتماً کتاب ارزشمندی برایتان خواهد بود و خواندنش باعث میشود به فکر يا مطالعهتان کمک بشود و حيطهی مطالعهتان گسترش یابد.
کاوه فولادینسب اين شانس را داشته که هم در کلانشهری بهاسم تهران زندگی کند هم در شهر مهمی بهنام برلين؛ و هردو را درک کند. درک کردن يک شهر به ديدن نقشهی آن شهر مثلاً نقشهی هوايی آن ربطی ندارد؛ منظورم پرسه زدن و گشتوگذار در آن شهر، درک کردن روابط آدمها، درک کردن آبوهوای آن شهر و… است. درک کردن خيلی مهم است. فکر میکنم اگر در این جمع کسی هيچ علاقهای به ادبيات داستانی نداشته باشد که بعيد است (چون بههرحال همهی ما به این عنوان که قرار است يک رمان بخوانيم اينجا جمع شدهايم و داريم بهعنوان يک رمان از «برلینیها» حرف میزنیم و توقعاتمان همان توقعاتی است که آدم از يک رمان دارد، پس بعيد است که بخواهیم بیخيال بخش قصهگوی رمان بشويم)، اگر آدمهايی هستند بين شما که برایشان فقط شهر، شهرشناسی و شهرسازی و تأثير شهر بر روابط انسانی و ساختن کاراکترهای انسانی مهم است، «برلینیها» حتماً برایشان رمان خيلی مهمی است و نمیشود آن را نخواند.
در این رمان ما با جوانب بسيار متعددی از برلین مواجه میشويم. برلين شهری است با تاريخ طولانی و متنوع. روی تنوع تأکيد میکنم؛ بهویژه بهخاطر همهی اتفاقهایی که در قرن بیستم برای این شهر رخ داد. من تاحالا برلين نرفتهام، ولی از رمان کاوه فهميدهام برلين چقدر با بقيهی شهرهای اروپايی متفاوت است. انگار هنوز ساحت شرقیـغربی بر آن حاکم است؛ دوگانگی بين شرق برلين و غرب آن. بدون اينکه نويسنده اين را بهشکل تئوری يا ايدئولوژی بخواهد بيان کند، ما از شيوهی تردد آدمها بين اين دو نقطهی شهر، از شيوهی زندگی آدمها در دو سوی شهر، از شيوهی ارتباط آدمها باهم میفهميم که انگار واقعيت اين است که نمیشود در يک دورهی تاريخی اتفاقی بيفتد و شهری را به دو قسمت تقسيم کنند، با دو ويژگی بسيار متفاوت، يعنی ديواری کشيده بشود در شهری و در يکسو يک ايدئولوژی حاکم بشود، در سوی ديگر يک ايدئولوژی ديگر، آدمهايی با دو نوع تفکر و دو نوع ايدئولوژی رشد کنند، بزرگ بشوند، زندگی کنند و بعد از اينکه ديوار برچيده بشود، توقع داشته باشیم همهچیز به حالت قبل برگردد. درواقع آنچه بر این شهر گذشته، مثل ماجراهای کودکی خود ماست؛ اگر اتفاقی در کودکی ما بیفتد، قرار نيست وقتی پنجاهشصت سالمان شد، تأثیر آن اتفاق بهکلی برطرف شود. بهنظرم اين بخش «برلینیها» خیلی مهم است.
ازحيثديگر، اگر از نزديکتر نگاه کنيم، باز اين شانس را داريم که نويسندهی رمان يک معمار است؛ يعنی بعد از نگاه شهری، بعد از نگاه کلان آنطوری، بسياری از ساختمانها و فضاهای مهم برلين را در «برلینیها» داریم از ديد جزئینگرانهتر يک معمار نگاه میکنيم. باز فرض کنيم که شما هيچ علاقهای به ادبيات داستانی ندارید و مثلاً به شهر هم علاقهای نداريد، ولی فرض کنيم به معماری علاقه داريد. بازهم میشود کلی چيز جذاب در رمان «برلینیها» پيدا کرد. بهخاطر اينکه خوشبختانه راوی رمان و همراهانش اهل گشتوگذار هستند و ما داريم شهر را میبینیم، اما نه ازطريق نقشه و نه ازطريق پلانهای بزرگ ديد پرنده و ديد هواپيما، بلکه از ديد انسانی که در شهر راه میرود و شهر را و فضاهایش مثل موزه و قبرستان را ادراک میکند. من نمیدانم اين دوتا بخش صحبت من مخاطبی بين شما دارد يا نه، اما مطمئنم اگر کسی دغدغهی شهر یا دغدغهی فضای معمارانه داشته باشد، در اين رمان با چيزهای جالبی مواجه خواهد شد. میگویم چيز، برای اينکه اسم دیگری برايش پيدا نمیکنم. بله، خواننده با چيزی مواجه میشود که میتواند دربارهاش فکر و آن را نقدوبررسی کند. ضمن اينکه اين کار کاوه يعنی نمايش دادن، نشان دادن، گفتن و تلاش برای نمايش صادقانهی شهر و روابط انسانی، فکر میکنم همانطوری که بارهاوبارها درطول رمان تکرار میشود، هدف غايی راوی رمان است. راوی رمان تلاش میکند که قضاوت نکند. تلاش میکند فارغ از ايدئولوژیهای رايج، فارغ از اعتقادات شخصی خودش، چيزهايی را نمايش بدهد و از خواننده یا مخاطب فقط دعوت میکند به اينکه اينها را ببيند و دربارهشان تأمل کند. اصلاً قرار نيست يک پاسخ معين، قطعی و محکم دربرابر ما بگذارد. قرار است ما را به چالشی دعوت کند؛ درواقع با نمایش و نشان دادن صادقانه ما را در سفر خودش همراه کند. اين حرفها جان کلام و مسئلهی رمان است، ولي واقعاً به نظرم میآيد اگر که دربارهی «برلینیها» و بخش شهر و شهرسازی و شهرشناسی و پرسه زدن در شهر بخواهيم صحبت کنيم، يک جلسهی کاملاً جداگانه میطلبد و اينقدر صحبت اصلاً کفايت نمیکند. حالا دارم خيلی سريع از مسئله میگذرم، اما بسیار مشتاقم که در جلسهی ديگری شرکت کنم و دربارهی برلينی که در «برلینیها» به ما نمايش داده میشود يا تلاش میشود که آن را بشناسيم، بیشتر بشنوم و بگويم.
حلقهی دومی که در «برلینیها» قابلرديابی است مربوط بهاسم کتاب است: «برلینیها»؛ آدمهايی که در بازهی زمانی طولانیای به این شهر مهاجرت کردهاند و نهفقط کسانی که در اين سالهای اخیر خواستهاند به هر نحوی که شده بروند و فقط در اروپا زندگی کنند. نه، این رمان فقط دربارهی اين گروه دوم نيست؛ دربارهی آدمهايی ــ ايرانیهايی ــ است که از گذشتهی بسيار دور به دلايل بسيار متنوع در برلين ساکن شدهاند. آقای قلیپور گفتند سياسی، بله عمدتاً دلايلشان سياسی بوده، ولی يکی از جذابترين روايتهای «برلینیها»، لااقل برای من، آدمی بود که اتفاقاً دليل مهاجرت و اقامتش در برلين اصلاً سياسی نبود. من فکر نمیکنم اشاره به داستان شخصی اين آدم، «برلینیها» را برای کسی که نخوانده لو بدهد، چون فکر میکنم يادتان میرود و بايد بخوانيد تا به آن آدم برسيد. يکی از مهمترين شخصيتهايی که سياوش با او گفتوگو میکند، آدمی است که اصلاً سياسی نيست. ما يکعالمه آدم داريم که به دلايل غيرسياسی از ايران مهاجرت کردهاند و رفتهاند. بهدليل بزهکاریهای متنوع و جرم خواستهاند فرار کنند، ولی فکر کردهاند سياسی بودن برایشان وجههی بهتری درست میکند. بهنظرم يکی از قشنگترين روايتهای «برلینیها» مربوط به آدمی است که ترجيح داده یک تودهای قديمی باشد، بهجای اينکه بزهکاری قديمی باشد و تلاش کرده اين شناسنامه را برای خودش درست کند ــ مثل يک پاسپورت جعلی، مثل يک شناسنامهی جعلی ــ و بهنظر من يکی از زيباترين روايتهای «برلینیها» مربوط به همین آدم است.
در حلقهی دوم اتفاقی که میافتد گفتوگوی با تنوع و تعداد زياد با آدمهايی است که در يک بازهی زمانی گسترده در برلين ساکن بودند. اين بازهی زمانی میتواند از پنجاهشصت سال گذشته باشد تا همین زمان ما، میتواند از يک تودهای قديمی زمان شاه باشد، تا آدمهايی که در اين دورهزمانه، الان فکر کردهاند که ديگر میخواهند بروند، ديگر میخواهند يک سرزمين تازهای برای بقيهی زندگیشان انتخاب کنند. اما بازهم همان نگاه غيرقضاوتگر سياوش به کمک رمان میآيد؛ به کمک اين جستار میآيد. چرا الان اسمش را میگذارم جستار؟ بهنظر من دو حلقهی اول هنوز وارد حيطهای بهنام ادبيات داستانی نمیشود. اگر ما برلين را بهعنوان شهر نگاه کنيم، برلينیها را بهعنوان انسانهايی که میتوانیم در يک روايت مستند با آنها گفتوگو کنيم و اين روايتهای مستند باارزش را پياده کنيم و بدون قضاوت درواقع در اختيار ديگران قرار بدهيم، هنوز در دو حلقهی اول در حيطهی جستارنويسی و تحقيق، تفحص و دعوت به نگرش داريم سر میکنيم. بيشترين زحمتی که سياوش راوی قصه، کشيده، درواقع اين است که فارغ از قضاوت خودش، فارغ از اينکه اين آدمها که هستند و چه هستند، فارغ از اينکه بخواهد اينها را بررسی کند، بخواهد بهشان حق بدهد يا حق ندهد، اين روايتها را گرد هم آورده.
سياوش ــ راوی داستان ــ تلاش کرده دردسری برای آن آدمها درست نشود؛ به خيلی از آنها قول داده روايتشان را طوری بنویسد که برایشان دردسرساز نباشد. پس ما میدانيم روايتها به آن اتفاقها نزديکند، اسامی متفاوتند، با همديگر ترکيب شدهاند و غیره. اما هیچچیز اين مسئله را نقض نمیکند که ايرانیهای زيادی در سراسر جهان ساکنند و مسئلهای هست که در همهی گفتوگوهای اين آدمها تکرار میشود و ما سعی میکنيم پابهپای آنها، مفهومش را بفهميم؛ کلمهای بهاسم وطن. وطن آدم کجاست؟ بهنظرم سياوش راوی ــ بعد از اينکه رسيديم به حلقهی سوم دربارهی سياوش بيشتر حرف میزنيم ــ کار بزرگی کرده؛ اينکه تصميم گرفته کنار بماند از اين روايتها، مثل قاضی عمل نکند، مثل دوربين عمل کند و تصميم گرفته روايت آدمهای بسياری را برای ما بگويد که اگر بخواهیم در يک کلمه اشتراکی برایشان پيدا کنیم، به کلمهی وطن میرسیم. اینجاست که چالشی برای مای خواننده ايجاد میشود. وطن واقعاً کجاست؟ وطن کسانی که مهاجرت میکنند و ديگر هرگز نمیتوانند به زادگاه خودشان برگردند کجاست؟ خيلیوقتها چيزهايی در رمان عنوان میشود که بسیار جذاب و قشنگ و تأملبرانگیز است. باعث میشود ما هم به مسئله فکر کنيم. يکی از قشنگترين ديالوگها يا عبارتهايی که من در «برلینیها» به آن برخوردهام، طرح اين سؤال است که آيا وطن آنجايی است که تو در آن به دنيا میآيی يا آنجايی است که در آن میميری؟ آيا وطن خاکی است که از آن زاده میشوی؟ يا جايی است که در آن دفن میشوی؟ اين خيلی تأثيرگذار است.
این را هم باز بهعنوان نقطهقوت «برلینیها» میگويم، هيچکدام از روايتهايی که شما در این رمان میخوانيد، روايتهای عجيبوغريب هاليوودی نیست. همهشان بسيار بسيار انسانیاند. همهشان بسيار شبيه به زندگیهای خودمانند؛ آدمهايیاند که تلاش کردهاند و بهدليلی مجبور شدهاند بگذارند بروند. مسير سخت و پرفرازونشيبی را طی کردهاند، چه آنها که مجبور شدهاند و چه آنها که انتخاب کردهاند؛ ولی همهشان اين سؤال مشترک را دارند که وطن واقعاً کجاست؟ من فکر میکنم يکی از چيزهای مهم برای ماها ــ همهمان ــ حتی اگر خیلی هم جهانوطنی فکر کنيم، حتی اگر خیلی هم خودمان را از ايدئولوژیهای رايج فارغ بدانيم، اين است که هروقت که از خاکمان، از زادگاهمان کنده میشويم، به اين سؤال برمیگرديم که وطن ما واقعاً کجاست؟ جايی که به دنيا میآييم يا جايی که در آن دفن میشويم؟ جايی که به ما امنيت خاطر میدهد يا جايی که ما را تهديد میکند؟ جايی که ما در آن خوشحاليم، ولی تنهايی خوشحاليم، يا جايی که در آن مضطربيم، ولی همراه ديگران مضطربيم؟ پاسخی شايد در اين کتاب پيدا نکنيد؛ اصلاً اشکال ندارد. بهنظر من بنای روايت سياوش بر این است که بيشتر از اينکه به دنبال پاسخ بگرديم، دنبال اين باشيم که فکر کنيم، که موقعيتهای ديگران را درک کنيم. من اين بخش را در همين حلقهی دوم میگذارم؛ با اينکه خود اين هم میتواند محملی باشد برای گفتوگوهای بسيار متنوع و زياد.
میرسم به حلقهی سوم. حلقهی سوم راجعبه سياوش است. سياوش نويسندهای است که در برلين مقيم است و دارد اين روايتها را جمع میکند. آدمی است که در برلين راه میرود و تلاش میکند ازطريق تماشای شهر، تماشای مکان، به ما برلين را، آدمهايش را و ساکنانش را بشناساند. ازطريق ترديدهای سياوش ــ مشکلات شخصی سياوش ــ است که درواقع چيز مهمی بهاسم روايت ــ رمان ــ شکل میگيرد. اگر در رمان سياوش، ترديدهايش و تمام مسائل درونیاش وجود نداشت، اگر سياوش صرفاً خبرنگار بود، يا نويسندهای که داشت اين مسائل را جمعوجور میکرد، بهنظر من ماحصل «برلینیها» تبديل میشد به يک جستار خوب و ارزشمند دربارهی برلين و برلينیها. آنموقع میشد که ما فکر کنيم بايد دربارهی مهاجرت حرف بزنيم، بايد دربارهی شهر حرف بزنيم، که آنها هم دو مبحثی است که تأکيد کردم میشود در جلسههای ديگری دربارهشان حرف زد. اما حلقهی سوم که کوچکترين حلقه است و بين اين دو حلقه قرار میگيرد، يکجوری با يک صلابت خاصی میآيد و همهی اينها را بههم میدوزد و «برلینیها» را تبديل میکند به يک روايت داستانی؛ همانچيزی که ما توقع داريم. انتظار داريم رمان «برلینیها» را بخوانيم و رمان «برلینیها» ازطريق راویاش و ترديدها و مشکلات او و تنش بسياربسيار زيادی که تا پايان مدام درحال زیاد شدن است، به رمانی خواندنی تبدیل میشود.
آنچيزی که درواقع دارد خط سير اين رمان را زنده میکند، پيش میبرد و «برلینیها» را تبديل به رمان میکند، تنشها و درگيریهای درونی و بيرونی فردی است بهاسم سياوش که نويسنده است؛ سياوش که تا آخر داستان ــ تقريباً تا يکسوم پايانی داستان و حتی بیشتر ــ دربارهی کاری که دارد انجام میدهد مردد است. او ترديدهای اخلاقی خيلی مهمی دارد. به نظر میآيد که همهی ما داريم زندگی میکنيم و خيلی راحت با ترديدهای اخلاقیمان کنار آمدهايم و فکر میکنيم که میشود خیلی راحت زندگی کرد و چندان سخت نگرفت و به مسير ادامه داد؛ ولی سياوش به خودش خیلی سخت میگيرد. در همهی موارد ــ رابطهاش با همسرش، رابطهاش با ديگران، رابطهاش با تکتک آدمهايی که با آنها گفتوگو میکند ــ سخت میگيرد. آيا من دارم کار درستی انجام میدهم؟ او دربارهی خودش دچار ترديدهای بسيار جدی است؛ يعنی آن چيزی که تنشهای عاطفی رمان را میسازد… و همین حلقهی سوم است که به توقع خواننده برای رمان بودن «برلینیها» پاسخ میدهد. اگر ما بخواهيم جستار بخوانيم، میرویم متنی دربارهی شهر برلين میخوانيم. اگر بخواهيم دربارهی مهاجرت و مفهوم وطن بخوانيم، میرويم با يک عنوان آنجوری مواجه میشويم. ولی وقتی رمان میخوانيم، چيزی که دارد «برلینیها» را تبديل به رمان میکند، این حلقهی سومی است که زندگی شخصی سياوش است. من حرفهای ديگری هم داشتم که راجعبه برلين بود، آبوهوا و خود سياوش که ترديدهايش از چه نوعی است، ولی فکر کنم قطع شدن بلندگو درواقع يک هشدار بود: بس است، داری خيلی حرف میزنی. حالا ببینیم خود کاوه هم حرفی دارد یا نه.
کاوه فولادینسب: من که نبايد چيزی بگويم. فقط تشکر میکنم از همه. البته فکر میکنم بخشی از حرف محمود مانده؛ بخشی که به مخالفت با فرشته ربط پیدا میکند.
محمود قلیپور: صحبت من خيلی کوتاه است. يکیدو دقيقه بيشتر وقتتان را نمیگيرم. معمولاً در اينجور مواقع میگويند که خانم احمدی همهی حرفها را زدند و هرچيزی را که نمیدانند میاندازند گردن يکی ديگر که مثلاً من هم همينها را میخواستم بگويم. ولی يکی از نکاتی که بهنظرم اگر کتاب را خواندهايد، حتماً بهش دقت کردهاید و اگر هنوز آن را نخواندهايد، لطفاً با اين دقت به سراغش بروید، مسئلهی صداهای مختلف است. نگاه کنيد؛ مسئله صرفاً اين نیست که چون سياوش با شخصيتهای مختلف حرف زده و حرفهای آنها را منعکس کرده، پس ما با يک رمان چندصدايی مواجهیم. نه، ابداً اينجوری نيست. مسئله وقتی به چندصدايی تبديل میشود که حرف غايی کسی در داستان گفته شود. فارغ از مدرکش، فارغ از تحصيلاتش، فارغ از شغلش، فارغ از همهی چيزهايش يک حرف غايی را بخواهد بزند. نکتهای که بهنظر من سبب میشود «برلینیها» به يک رمان شاخص تبديل شود همين است؛ يعنی واقعاً چندصدايی در آن وجود دارد. مسئله اين است که شخصيت اصلی داستان سردرگم است و حرف غايیاش را تا پايان نمیزند. اينجاست که چندصدايی به سراغ ما میآيد و نويسنده با شيوهای اعترافگونه آن قضيه را مطرح میکند. پس خوب است يادمان باشد وقتی داريم رمان را میخوانيم به شخصيتهايی هم دقت بکنيم که چيزی را مطرح میکنند که تاکنون نگفتهاند.
من بازهم میگويم، توی اين رمان همهی شخصيتها زیر يک چادر سياسی زندگی میکنند، ولی وقتی با آنها صحبت میشود، همه خود را سياستزده میدانند. همه خودشان را شخصی آسيبديده از سياست میدانند. همه خودشان را بهراهغلطرفته میدانند و آن راهغلطرفته همان حرف غايی است که نويسنده با بزرگ کردن و شاخص کردن ديگری يا otherness در داستان برجسته میکند. موقع مطالعهی اين رمان بهنظرم بايد کمی هم صبور بود. رمان خيلی آهسته و پيوسته آن حرف غايیاش را میزند. بهسادگی روايت را درگير اوجوفرودها نمیکند و کار را به همان آرامی فضای برلين پيش میبرد. رمانی که اگر بهنظرم در اتمسفر تهران میگذشت، ریتم تندتری میداشت ــ کمااينکه در بخشی نگار برمیگردد میآيد تهران و درعرض چند هفته کارهايش را با ریتم تند انجام میدهد ــ ولی در برلين نه. ما با ريتم معقول و منطقی و آهستهتری نسبت به ساير نقاط و جاها روبهرو هستیم. به اينها دقت کنيد لطفاً و فکر کنم اينطور بيشتر میشود از رمان لذت برد. من حرف ديگری ندارم.
فرشته احمدی: من فکر میکنم که يکذره رسم بود اول جلسههای رونمايی بخشی از رمان خوانده بشود، ولی شما نخواندید…
کاوه فولادینسب: عذر میخواهم، چون صدایم گرفته و اوضاع چندان خوبی ندارد.
فرشته احمدی: حالا که کاوه کاری نمیکند، فکر میکنم فرصت داريم چيزهای ديگری هم بگوييم. البته سعی میکنم برایتان خستهکننده نباشد. من معمولاً بيشتر از جلسه و بيشتر از زمانی که دارم، فکر میکنم و در جلسهها سعی میکنم کوتاه و سريع و خيلی شستهرفته حرفم را بزنم. ولی به دو نکتهی جزئینگرانهتر هم میشود نگاه کرد. در رمان «برلينیها» يکچيزهايی تکرار میشود. يک تصاويری تکرار میشود. يک حرفهايی تکرار میشود و اين با ساختار رمان منطبق است. برای اينکه ما روايتهايی را داريم از آدمهايی که اين روايتها را منسوببه خودشان میدانند. شما با ده نفر آدم صحبت میکنيد راجعبه شيوهی مهاجرتشان، شيوهی فرارشان، شيوهی مستقر شدنشان. بعد میبينيد بعضیهایشان دارند قصههایی تکراری تعريف میکنند و فکر میکنيد که اين آدمها قصههای خودشان را دارند، ولی آن بخش تکراریاش آن بخش جذابی است که از يکی ديگر شنيدهاند. میخواهند روايتشان را جذاب کنند، از روايت ديگری آن را برداشتهاند. واقعاً معلوم نيست صاحب اصلی آن بخش جذاب چه کسی است. اصلاً معلوم نيست. يعنی سياوش، راوی اين قصه، کاملاً آگاه شده به اينکه بارهاوبارها چيزهای تکرارشونده از آدمها بشنود. پس يک کلمهی کلیدی که به خوانش «برلينیها» کمک خواهد کرد بهنظر من تکرار است؛ تکرار در مسيرهای رفتوآمد، در خانهنشينیها و ديالوگ بين سياوش و نگار، تکرار از شنيدن حرف آدمها، که اينکه روايت فلانی بود، اينيکی هم دارد آن را به خودش منسوب میکند؛ اصلاً مهم نيست. در بعد دورتر و از فاصلهی زيادتر اين روايت میتواند روايت همه باشد و اتفاقاً يکجورهايی بهنظر من انگار ارج نهاده میشود بر قصه، بر داستان، بر اسطوره.
همهی ما دلمان میخواهد جزء اسطورهها باشيم، جزء قصه باشيم. همهی ما دلمان میخواهد وقتی قصهی زندگیمان را تعريف میکنيم، چيز معمولی و پیشپاافتادهای نباشد. خيلی جالب است که در «برلينیها» آدمها اين را ازهم میدزدند. بخشهای جذاب قصههایشان را دارند ازهم میدزدند. اصلاً معلوم نيست آن قصه مال چه کسی بوده. اشکال ندارد، مهم اين است که آن قصه واقعاً قصهی کسی بوده و اين تبديل شده به يک ناخودآگاه جمعی. میتوانيم بگوييم قصهی همه است و اصلاً سياوش آدمی نيست که بخواهد بگردد ببيند اصل اين قصه مال چه کسی است. مهم اين است که اين قصه الان میتواند هزاران صاحب داشته باشد که آن را برای خودشان بدانند و بهنظر من درونمايهی تکرار باز کلمهی کليدی خوبی است برای خوانش «برلينیها»، برای ارتباط برقرار کردن با «برلينیها»، برای اينکه ما قرار است يک چيزهايی را تکرار کنيم؛ ازجمله اينکه رمان در شب کريسمس در يک بازار شروع میشود، با يک فضای گوتيک عجيبغريب که اولش فکر میکنيم که اين چه فضايی است؛ آيا اين کابوس است؟ واقعيت است؟ يا آيا ما قرار است با يک رمان گوتيک عجيبغريب سروکار داشته باشيم؟ در پايان هم دوباره کريسمس را داريم و اين گذشت چهار فصل زمستان، بهار، تابستان، پاييز دوباره زمستان، بهنظر من قوس شخصيتی سياوش را کامل میکند. يعنی اينکه اگر قرار باشد ما يک کاراکتر داشته باشيم که شخصيتش درطول رمان دچار تحول بشود، سياوش است. يک سال کامل بهش فرصت داده شده و با عذابهای خودش، با ترديدهای خودش با رنج خودش کنار میآيد يا میپذيرد و يا معنای جديدی برای اين تعريفها پيدا میکند؛ ما يک کريسمس در اول رمان داريم و يک کريسمس در پايان رمان، و میبینیم که درطول يک سال چه اتفاقهايی افتاده، چه چيزهايی آشکار شده، چه چيزهايی را راوی فهميده و ما ازطريق راوی فهميدهايم.
نکتهی ديگری هم که میتوانم باز اضافه کنم اين است که راویای شبیه سياوش تقريباً در رمانهای ما يکذره کمياب است؛ همانطوریکه کاوه توی رفقای ما کمياب است… راوی تلاش میکند فارغ از ايدههای خودش، فارغ از اعتقادات خودش، فارغ از اخلاقيات خودش ديگران را بشناسد، بهشان فکر کند و سعی کند درکشان کند. بيشتر ما اين قابليت را نداريم. يعنی بيشتر ما خیلی سفتوسخت میچسبيم به اعتقادات خودمان؛ هرچه هم سنمان بیشتر میشود بدتر میشویم و دايرهی اعتقاداتمان هم تنگتر و صلبتر میشود. بهکمک سياوش ياد میگيريم دوباره از صفر راجعبه همهچيز سؤال کنيم و همهچيز را زیر سؤال ببريم. چطور تو میتوانی يک آدم بسيار صادق باشی و به خودت اجازه بدهی که اشتباه کنی، اجازه بدهی که ديو درونت بيدار بشود و از او کارهای اشتباه سر بزند، بدون اينکه روی آن اشتباهات سرپوش بگذاری یا آنها را لاپوشانی کنی؟ میدانيد بهنظر من سیاوش راوی کميابی است؛ برای اينکه بيشتر از آنکه سعی کند جذاب باشد، سعی کرده صادق باشد، سعی کرده انسان باشد و من واقعاً به اين ارج مینهم و فکر میکنم که راوی يکهای برای همهی ما خواهد بود.
کاوه فولادینسب: مرسی، خيلی ممنون. من هم يک تشکری بکنم. فرشته گفت که من معمار و نويسندهام. من خودم را مدتهاست که معمار متروک میدانم. حالا ــ بعد از سالها که کار معماری نکردهام ــ دوماهی است درگير يک پروژهی شخصی معماری شدهام. دوسه روز پيش يک پاکت سيمان را تنفس کردهام، صدایم خيلی گرفته. چیزی از کتاب نخواندم تا صدام شما را اذيت نکند. ولی میخواهم تشکر کنم از خانوادهی نشر چشمه بهخاطر انتشار «برلينیها»، انتشار بهموقع و باکيفيت «برلينیها»، مثل همهی کتابهاشان؛ از بهرنگ عزيزم، کاوهی عزيزم و همهی خانوادهی نشر چشمه. همينطور از فرشته احمدی عزيز که علاوهبر اينکه امروز اينجا صحبت کرد، ويراستاری کتاب را هم لطف کرد و بهعهده گرفت و مثل همهی کارهای ديگرش اين کار را هم باکيفيت انجام داد و چيزی به رمان من افزود. همينطور از محمود عزيزم ممنونم که دوست قديمی من است و لطف کرد امروز به اين جلسه آمد. همينطور از همهی شما ممنونم که در اين هفتهی آخر سال ــ در دوشنبهی آخر قرن ــ آمديد تا اين عصر دوشنبه را باهم و با «برلينیها» سپری کنیم.