نویسنده: کیارش علیزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «دوشو۱»، نوشتهی گی دو موپاسان۲
بارون مرد تنهایی است. او وقتی از پلههای باشگاه پایین میآید و سرمای تیز هوا را نفس میکشد، به یاد اتاق سرد و بیروح خود میافتد که در آن کسی چشمانتظارش نیست. او دیگر میانسالی را هم رد کرده و گفتوگوهای روزمره و رفتوآمدهای هرروزه برایش یکنواخت و کسلکننده شده، تاجاییکه گاهی به خودکشی هم فکر میکند. در همان حال به یاد پسرش میافتد؛ پسری نامشروع که از زمان نوزادی او را ندیده اما همیشه بهنحوی پشتیبانش بوده. شنیده که پسرش حوالی مارسِی در کار خریدوفروش املاک نامی به هم زده و ازدواج موفق و پرثمری هم دارد. پس تصمیم میگیرد بدون اعلام هویت خود به مارسی برود و زندگی پسر و همسرش را ازنزدیک ببیند؛ شاید بتواند در کنار آنها جا بگیرد و آسودهتر باشد. در نخستین لحظاتی که به مارسی میرسد، به پسربچهای برمیخورد که دهانش بوی شدید سیر میدهد. پسربچه او را به خانهی مدنظرش هدایت میکند و او برای اولین بار پسرش را که دوشو نام دارد میبیند. داستان «دوشو» با یکی از درونمایههای پرتکرار موپاسان آغاز میشود: احساس کرختی و دلسردی ناشی از معنیباختگی.
بارون مردی است که زندگیاش بهمرور از معنی تهی شده. او دیگر از فعالیتهایی که پیشتر برایش لذتبخش بودند به وجد نمیآید. همهچیز برایش تکراری است و کارها همه پیشپاافتاده و بیهودهاند. این ویژگی در بسیاری از شخصیتهای داستانی موپاسان پیدا میشود، اما دغدغهی فکری بارون و چارهای که برای درمان آن میجوید مسئلهای است که بهویژه در داستانی دیگر از موپاسان بهنام «looking back» نمود پیدا میکند. داستان «looking back» که میتوان آن را «نگاه به گذشته» ترجمه کرد، روایت کشیشی است که بعدازظهری پاییزی را به مراقبت از نوههای کنتسی که از آشنایانش است میگذراند. شبهنگام وقتی بچهها به خواب میروند، کنتس و کشیش به صحبت مینشینند. کنتس از کشیش میخواهد داستان زندگیاش را برای او تعریف کند و بگوید چرا راه کشیشی را انتخاب و از داشتن فرزند اجتناب کرده. کشیش میگوید که او هیچگاه برای زندگی روزمره آفریده نشده و تعریف میکند که کودکی سختی داشته، پدرومادرش به او توجهی نمیکردهاند و تنها چیزی که برایشان اهمیت داشته کار و تجارتشان بوده. آنها از فرزندشان هم انتظار موفقیت بیبدیل داشتهاند و از سالهای اول او را به مدرسهی شبانهروزی فرستادهاند و کموبیش فراموشش کردهاند. او منزوی و مضطرب بار آمده و همیشه در انتظار وقوع فاجعهای وحشتناک خون دل خورده. تا این قسمت میتوان تناظرهایی در زندگی شخصیتهای دو داستان پیدا کرد.
پسر بارون در داستان «دوشو» پیشزمینهی یکسانی با کشیش در داستان «نگاه به گذشته» دارد. هردوِ این شخصیتها از بیمهری و بیتوجهی والدین خود آسیب دیدهاند و مجبور شدهاند همانطورکه دوشو در دیدار با پدرش میگوید، مردی خودساخته باشند. بارون به پای صحبتهای پسرش که به شغل خریدوفروش ملک خود میبالد و از آن لذت میبرد مینشیند. او متوجه میشود بوی سیری که از دهان پسربچه میآمده از داخل خانه هم میآید. همسر دوشو را هم میبیند که زنی است زمخت و درعین جوانی پیر و بیتوجه به زیبایی خودش. خیال بارون درحین خودستاییهای دوشو به خاطرهای دور و شیرین از گذشته میرود. خاطرهی زنی زیبا و ظریف خیالش را میآشوبد؛ زنی که روزها و شبها دیوانهوار دوستش داشته و پرستیده. آن زن مدتها پیش بر اثر سل جان باخته و حال آنچه از آن روزگار باقی مانده پسری است بهنام دوشو. بارون دیگر نمیتواند تضاد آنچه را که در دوشو میبیند و آنچه را که چنان ظریف و دلکش از زن محبوبش در خیال ترسیم میکند برتابد. خداحافظی میکند و یکضرب به باشگاه و شهر باز میگردد.
موپاسان در انتهای داستان «دوشو»، خواننده را با تأملی تلخاندیشانه رها میکند: گذشتهای که از دست رفته و یادش تنها مایهی حسرت است و حالی که جز یکنواختی و کسالت ثمری ندارد. وقتی خواننده دوشوی طاس و کمی قدکوتاه را میبیند که با آبوتاب از شغل طاقتفرسای خود تمجید میکند، همچون بارون از خود میپرسد آن گذشتهی باشکوه چه ثمری برایش داشته؟ آیا این فرزند تجسم همان آیندهای است که روزگاری بر آن امید میرفته؟ تجسم آرمانها و تلاشهای معنیساز در زندگی؟ اگر چنین است، آیا ثمرش همین بوده؟ داستان «نگاه به گذشته» نیز درادامه به مضمونی متناظر میرسد. کشیش تعریف میکند که در تعطیلات تابستانی دانشگاه، موقع بازگشت به خانه تولهسگی را میبیند که در همان نگاه اول دلش را میبرد. تولهسگ را بزرگ میکند و این حیوان تنها موجودی میشود که او دوست دارد. با او بازی میکند و در پیادهرویها همراهش است. روزی هنگام بازگشت از دانشگاه سگش را پیدا میکند که زخمی و دریده سر راه افتاده، گویا گاریای هنگام عبور او را زیر گرفته. سگ بینوا جان میسپارد و کشیش ماهها در سوگ او مینشیند. از اتاق خود بیرون نمیآید و لب به غذا نمیزند. عاقبت پدرش که از این سوگواریها به ستوه آمده، میگوید اگر روزی دردی واقعی تجربه کند چه کار میخواهد بکند؟ مثل درد از دست دادن زن و فرزند. کشیش میگوید آنموقع فهمیده که این زندگی برای او نیست. او نمیتواند درد فقدان عزیزانش را تحمل کند؛ برای همین راه کشیشی را انتخاب کرده و زن و فرزندی ندارد.
همانطورکه پیشتر گفته شد، بارون دچار معنیباختگی است و چارهی این مشکل را در بازگشت به آغوش فرزند نادیدهاش میداند؛ چارهای که درنهایت ناکام میماند و بارون را دچار تلخاندیشی دربارهی زندگی میکند. او آرمانهای گذشتهاش را ویران میبیند و در وجود دوشو دلیلی معنیدار برای رهایی از این معنیباختگی نمییابد. در تناظر با آن، کشیش که نامش پدرمودویی است دچار بحران است؛ بحرانی که از والدینی نظیر بارون به وجود آمده. او پس از حادثهای ناگوار و از دست دادن عزیزی، دور روابط انسانی را خط کشیده و جامهی کشیشی بر تن کرده. مودویی بر این باور است که درد و رنج در این دنیا آنقدر زیاد است که دل بستن به کسی یا فرزندآوری معنیای ندارد و حتی هولناک است. این در حالی است که کنتس به او میگوید اگر نوههایش نبودند، دلیلی برای زندگی کردن نمیداشت. هر دو داستان «دوشو» و «نگاه به گذشته» شخصیتهایی را بررسی میکنند که زیستهای متضادی دارند و رویکردهای مختلفی نسبت به بحرانهای وجودیشان پیش میگیرند. موپاسان در هردو خواننده را در تلخاندیشیای شوپنهاوری فرومیغلتاند و در هرکدام دو روی یک سکه را مینمایاند. همانقدر که نام کشیش مودویی (Mauduit) بهمعنی ساده و بیپیرایه است، نام بارون (Baron) شمهای اشرافی دارد. این مسئله بازهم مودویی را فرزند ناخلف بارون میکند.
۱. Duchoux (1887).
۲. Guy de Maupassant (1850-1893).