نویسنده: پریسا همتیان
جمعخوانی داستان کوتاه «داوری»، نوشتهی فرانتس کافکا
گئورک، شخصیت اصلی داستان «داوری»، فرانتس کافکا در چهرهای دیگر است. اینکه خوانندهی داستان «داوری»، نویسنده را در شخصیت محوری میبیند چیز تازهای در داستانهای کافکا نیست. این خوانش درجهت درک و احترام به گزینش مرگ ازسوی گئورک و درواقع آرزوی همیشگی کافکا برای مردن در سطحی جامعتر است. برای رسیدن به این منظور تحلیل شرایط روحی گئورک درنتیجهی رفتار همیشگی پدرش با او مدنظر است، تا بهدور از انتقاد، شاهد خودکشی او درعوض ادامهی زندگی و زیستن با همسر آیندهاش باشیم. گئورک بازرگان جوانی است در شرف ازدواج. بعد از مرگ مادر و گوشهنشینی پدر، همراه با خوشاقبالیهای تصادفی، او تاحدودی توانسته سایهی سلطهجویانهی پدر را در کار تجارتشان کمرنگ کند و خودش صاحبمنصب امور شود. در همین احوال او تصمیم میگیرد با دختری از خانوادهای سرشناس ازدواج کند تا تماموکمال به آنچه جامعه از فردی موفق انتظار دارد جامهی عمل بپوشاند. اما خوشبختانه یا متأسفانه او با چالشهایی دستبهگریبان است، حاصل سالها رفتار غیرصمیمی پدرش. این چالشهای ذهنی پسر را وادار به رفتاری میکند که منتهی به خودکشی او در پایان داستان میشود.
مسئلهی اصلی گئورک این است که نمیتواند ازلحاظ عاطفی به کسی نزدیک شود. این فقر عاطفی نتیجهی زورگویی پدر در تمام زندگیاش بوده؛ پدری که در مقیاسی کوچکتر، نمایندهی جامعهای است که فردیت را در چهارچوبهای مشخصشدهای بهزور بر شهروندانش تحمیل میکند. گئورک همانطورکه در تمام عمرش خواسته سایهی پدر را از سرش کم کند، آرزوی فرار از این جامعه را هم داشته. این آرزو تا جایی رشد میکند که در ذهنش دوستی میسازد که از آن جامعه به امید زندگی بهتر گریخته. او در مکاتبهای خیالی با دوستش قصد دارد زندگیای احتمالی برای خودش تصور کند. در این مکاتبه گئورک بدبختیهای متعددی را که دوستش با آنها دستبهگریبان است برمیشمرد. این بدبختیها درست درمقابل راهی است که گئورک خیال دارد در آن پا بگذارد؛ بهطور مثال دوستش در غربت نتوانسته تشکیل خانواده بدهد و بچههایی داشته باشد، دچار ورشکستگی شده و در انزوا زندگی میکند. بهاندازهای این زندگی که در هیئت زندگی دوستش درآمده نکبتبار است که آگاهانه تصمیم میگیرد راه حمایتشدهی جامعهاش را انتخاب کند: ازدواج و داشتن فرزند. در این نامه به خود دیگرش اعلام میکند که میخواهد ازدواج کند، اما ذهن بازیهای بسیاری دارد، بهخصوص اگر ذهن مغشوشی باشد که سر عصیان هم دارد. آیا او بهراستی دوستش را انسان بدبختی میداند و خود را در ابتدای مسیر خوشبختی؟
گئورک درحالیکه نامهاش به دوست خیالی را در جیب دارد و با این تصور که در این بازی ذهنی برنده شده، بهسراغ پدر میرود. اما در ادامهی داستان و آشنایی با روحیات پدر، میبینیم او چطور ضربهی نهایی را میزند. این همان چیزی است که گئورک ناآگاهانه میخواهد: فرار از نزدیکی عاطفی و ازدواج حتی به قیمت زندگیاش. نامه مکالمهی گئورک با خودش است که آن را در قالب کلمات روی کاغذ آورده و دوستش ــ بخوانیم خود دیگرش ــ را مردی نشان داده که کشورش و زندگی شهروندانش ازجمله خود گئورک دیگر برایش اهمیتی ندارد. به همین دلیل گئورک مطمئن نیست که باید تصمیم بزرگش را برای تشکیل خانواده با او در میان بگذارد یا نه. ناخودآگاه او درجستوجوی تأییدی ازطرف خودش برای راهی است که انتخاب کرده و آن را نمییابد. در همین سردرگمی است که به اتاق پدر میرود، شاید پدر او را تأیید کند. پدر درابتدا وجود این دوست را رد میکند، اما بعد تصمیم میگیرد در این بازی شرکت کند. او خیال دارد دوباره مانند تمام سالهای گذشته بیعرضگی گئورک را به رخش بکشد و این بار دوست خیالی را بهعنوان پسری که ترجیح میداد داشته باشد، وسیله قرار میدهد. گئورک حالا خودش را بیچارهترین میبیند: ازطرفی به راهی که همیشه آرزویش را داشته نرفته و در کنار پدرش و در همان کشور مانده و ازطرفی حالا همان پدر هم تحسینش نمیکند و پشت دوستش درمیآید. او با تمام تلاشی که سرتاسر عمرش کرده تا مورد محبت پدر قرار بگیرد، این بار با بیرحمی تمام از پدر رانده میشود. او انسان منفوری است که لیاقت این زندگی و خوشبخت شدن را ندارد، حتی اگر شک داشته باشد که آیا بهراستی این زندگی او را خوشبخت میکرد یا نه.