نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «جنگ۱»، نوشتهی لوئیجی پیراندللو۲
لوئیجی پیراندللو نمایشنامهنویس و رماننویس ایتالیایی، شهرتش را مدیون دقتی است که صرف پرداختن به مضامین وجودی آدمی کرده. او در آثارش پیچیدگیهای هویت انسان را در تحولات و درگیریهای اجتماعی مورد توجه قرار داده. پیراندللو در داستان کوتاه «جنگ» که یکی از بهترین آثارش هم هست، به ماهیت احساسات انسانی و آسیبهای روانی جنگ بر غیرنظامیان پرداخته. داستان فراتر از یک روایت تاریخی محض است و با توصیف احساسات پدرومادرهایی که عزیزی در جبههی جنگ دارند، خواننده را با شرایط انسانی در آن موقعیت آشنا میکند. او که درطول زندگیاش جنگجهانی اول را دیده، در داستان هم فضای حاکم بر جامعهی آن زمان را نشان میدهد. راوی سومشخص ناشناس داستان روایت افرادی را میگوید که در واگن درجهدوم قطاری در ایتالیا نشستهاند و جنگ آنها را احاطه کرده. آنها در داخل واگن با احساساتشان درگیرند و در بیرون کشورشان درگیر جنگی خانمانسوز است.
نویسنده باذکاوت برای شخصیتها نامی انتخاب نکرده و این باعث شده هر خوانندهای در هر جغرافیا و تاریخی بتواند خود را جای مسافرها بگذارد و احساسات آنها را درک کند. او در داستان عشق به کشور را درمقابل عشق والدین به فرزندان قرار میدهد و ناسیونالیسم را فقط توجیهی برای جنگ میداند و از واقعیتی میگوید که در ورای تمام درگیریها نهفته و نتیجهای جز مرگ و درد برای بازماندگان ندارد. اثر مخربی که جنگ بر روح و روان انسان میگذارد در این داستان بهصورت ملموس قابلمشاهده است. دولتمردان و صاحبان قدرت همیشه با کلمههای دهانپرکن دفاع از میهن یا جان دادن ازسر ایمان، جوانها را بهسمت مرگ هدایت میکنند. این کلمهها بار عاطفی زیادی دارند و در جای خود مقدس هستند، اما چیزی که ناپسند است سوءاستفاده از این کلمههاست. اصحاب قدرت با شعاری کردن این اهداف و وادار کردن دیگران به پذیرشش، مردم را هیزم آتشی میکنند که برای گرم کردن تنور قدرت خود روشن کردهاند. دراینمیان هستند افرادی که با سرسپردگی تمام ذوب در این شعارها میشوند. این موضوع برای ما که در جغرافیایی خاص زندگی میکنیم قابلدرک است؛ مایی که سالهاست درگیر زندگی در سایهی شعار و شعارزدگی هستیم. نمونهای از این انسانها را میتوان در داستان کوتاه «کوچهی شهیدِ» حسین مرتضائیان آبکنار دید. زن داستان «کوچهی شهید» در قالب نامهای به فرزند رزمندهاش با او درددل میکند و از دردها و غصههای خودش میگوید. اما خواننده میفهمد که مادر بیشتر از آنکه نگران سلامتی فرزند باشد، نگران شهید نشدن اوست. او در نامهاش به خانم همسایه غبطه میخورد که در سوگ فرزندش حتی یک قطره اشک هم نریخته. مادر باور دارد با شهادت درهای سعادت بر روی فرزندش باز و در آن دنیا از هر حسابوکتابی فارغ میشود.
زن داستان «جنگ» اما هنوز به این باور نرسیده، در خودش فرورفته و گویی با زمینوزمان قهر است؛ تااینکه مردی چاق و سرخچهره حرفهایی میزند که میتواند ورق را برگرداند. مرد طوری رفتار میکند که گویا این شعارها را باور دارد. او بااینکه پسرش کشته شده، سعی میکند خودش را راضی و شاد نشان بدهد و حتی تلاش میکند که دیگران را هم قانع کند که جنگیدن در راه وطن و کشته شدن در این راه منزلت بالایی دارد و آنها بهعنوان والدین نباید غصهی پسرهایشان را بخورند، بلکه باید خوشحال هم باشند که فرزندانشان با جنبهی منفی و زشت زندگی روبهرو نمیشوند. زن که تا اینجای گفتوگو هیچ حرف دلگرمکنندهای را نشنیده، با صحبتهای مرد سرش را بالا میآورد و سعی میکند با همهی وجود به جزئیاتی گوش بدهد که مرد سرخچهره تعریف میکند. زن دوست دارد که این حرفها درست باشد. دلش میخواهد همهشان را باور کند تا از تشویشش کم شود. او برای اطمینان خاطر از مرد میپرسد: «پس… راستیراستی پسرتان مرده؟» با این سؤال واقعیت تلخ مرگ فرزند از پس شعارها بیرون میزند؛ گویی ضربهی نهایی به وجود شکستهی مرد زده میشود و آخرین مقاومتش هم میشکند. حقیقت از پس پرده آشکار میشود و مرد به گریه میافتد. اما هیچچیز در دنیا ارزشش را ندارد که قلب پدرومادری در داغ فرزند بسوزد یا کودکی بیپدر بزرگ شود و این حقیقتی است که اربابان قدرت از ما مخفی میکنند.
١. War (1918).
٢. Luigi Pirandello (1867-1936).