گزارش گفتوشنود زندهی اینستاگرامی مسعود بُربُر با کاوه فولادینسب، در تاریخ ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
مسعود بربر: تاحدودی درمورد «برلینیها» میدانم، اما دوست دارم پیش از اینکه بخشی از کتاب را بخوانیم، کمی برای مخاطبانمان دربارهی کتاب بگویید و توضیح مختصر ابتدایی بدهید که بحث کلی کتاب چیست؟ بفرمایید تا بعد عمیقتر به آن بپردازیم.
کاوه فولادینسب: حتماً. البته پیش از اینکه وارد گفتوگوی اصلی بشویم، دلم میخواهد از تو تشکر کنم مسعود عزیز بابت اینکه اینهمه شب این چراغ را روشن نگه داشتهای و این برنامه را برگزار کردهای. در مملکت ما مداومت در کارها چندان معمول و مرسوم نیست. اینکه تو این رادمردی را به خرج دادهای و این برنامه را اینقدر خوب برگزار کردهای، بهنظر من اتفاق خیلیخیلی مهمی است و «دمت گرم» دارد. «خسته نباشی» دارد. امیدوارم که این چراغ را کماکان روشن نگه داری.
مسعود بربر: آقا ارادت بسیار. خیلیخیلی ممنونم. قطعاً همراهی دوستان و عزیزان و استاداني بزرگ مثل شما و لطف حضور مخاطبان است که من را به تداوم این برنامه دلگرم میکند. خیلی متشکرم. جز اینکه درس پس میدهم خدمت شما که کار دیگری بلد نیستم. ولی بعد از این لطف شما و تشکر من، برگردیم سراغ «برلینیها». کمی به ما بگویید ماجرا چیست؟ فضای کلی چیست؟ در همین حد معرفی بفرمایید.
کاوه فولادینسب: بله حتماً. شاید بهتر باشد بهجای اینکه دربارهی ماجرای خود رمان بگویم، دربارهی ماجرای خودم با رمان بگویم؛ بخشی از زندگی من در تهران سپری میشود و بخش دیگریش در برلین و به همین دلیل میشود گفت کیفیتی دوزیست و مولتیلوکال دارم و خیلی هم آدم شهردوستی هستم. رمان قبلی من «هشت و چهلوچهار» را هرکس خوانده باشد میداند که تهران چطور در مرکز و کانون توجه آن حضور دارد و اصلاً یکی از شخصیتهای رمان است. در «برلینیها» بخش دیگری از زندگی من دارد سرریز میشود و به همین دلیل برلین بهعنوان لوکیشن اصلی انتخاب شده. من جزء آن نویسندههایی هستم که معتقدند به تجربهی زیسته و اینکه بههرحال نویسنده چیزی از خودش را در اثر وارد میکند. یوسا در کتاب «نامههایی به یک نویسندهی جوان» حرف خیلیخیلی مهمی میزند. میگوید: «این نویسنده نیست که موضوع را انتخاب میکند، این موضوع است که نویسنده را فرامیخواند و انتخاب میکند.» درواقع منظورش این است که «آنچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو.» آنچه ما زندگی میکنیم در کارهایمان وارد میشود. سال ۲۰۱۳ ایدهی این رمان به ذهن من رسید. در جمعی از ایرانیهای برلین بودم و آنجا گفتوگوهایی شد. یک نفر شروع کرد خاطره گفتن و بعد دهان و چانهی دیگران هم گرم شد و خاطرههایی تعریف کردند. این روایتهای زندگی خیلی برای من جالب بود و به این فکر کردم که اینها باید بههرحال جایی ثبت و ضبط بشوند. جرقهی اصلی اینطور خورد. ولی خب بعد من کلی چالش داشتم که بخشی از آن چالشها را سیاوش ــ شخصیت محوری این رمان ــ هم تجربه میکند؛ دربارهی اینکه آیا اصلاً گفتن از این تجربهها و نوشتن از این تجربهها خوب است یا نیست؟ بههرحال من و سیاوش، در این چیزی حدود هفتهشت سال، با همدیگر کلی کلنجار رفتیم و خلاصه به این نتیجه رسیدیم که این اثر را به این شکل منتشر کنیم.
مسعود بربر: خیلی ممنونم از این توضیحات بسیار جذاب؛ هرچند من بهاینراحتی نمیگذرم از فرایند نوشته شدن رمان، بیشتر دراینباره از شما خواهم پرسید و بیشتر گفتوگو خواهیم کرد؛ اما مطمئنم که خیلی از دوستان علاقهمندند که بخشهایی از رمان را بشنوند. میتوانید یک فصل یا بخشهایی پراکنده را به انتخاب خودتان برایمان بخوانید؟
کاوه فولادينسب: حتماً. این توضیح را بدهم که این رمان در چهار فصل نوشته شده و هر فصل دوازده بخش دارد. من فکر بخش شانزدهم را میخوانم. زمانسنجیای هم کردهام. فکر میکنم که حدود بیستوپنج دقیقه خوانش من طول میکشد.
مسعود بربر: بسیار عالی. خب پس در هفتصدوپانزدهمین شب داستانخوانی، میشنویم: فصل شانزدهم از رمان «برلینیها» نوشتهی کاوه فولادینسب که نشر چشمه خیلي بهتازگی منتشر کرده. سراپاگوش هستیم. بفرمایید.
کاوه فولادينسب: خواهش میکنم. متشکر. فقط چون فصلی از رمان را دارم میخوانم و رمان هم بهتازگی منتشر شده ــ یکشنبهی هفتهی پیش وارد کتابفروشیها شده ــ و احتمالاً خیلیها هنوز نخواندهاند، فکر میکنم لازم است برای دوستان شخصیتهایی را که در این رمان میبینیم و مکانهایی را که در برلین است و ممکن است خیلیها نشناسند معرفی بکنم، بعد بخوانم.
این فصلی که میخوانم راوی اولشخصی دارد بهنام سیاوش که شخصیت محوری رمان است. همسر او اسمش نگار است. زنی هم هست که با او رابطهی دوستانه دارد و این رابطه مدام نزدیکتر میشود. اسم او نغمه است. تولاها دوتا از دوستان نگار و سیاوش در برلین هستند. نازگل و کامیار هم که اسمشان میآید همینطور، از دوستان آنها در برلینند. بهزاد هم دوستی است از قدیم که حالا در استرالیاست. مکانها یکی «تییرگارتن» است که بعد از «هایدپارک» لندن دومین پارک بزرگ شهری است و بخشی از اتفاقهای رمان در این پارک بزرگ میافتد، دیگری «ابرزوالده» است که شهر کوچکی است در نزدیکی برلین ــ در شرق برلین ــ که جزء آلمان شرقی بوده، «هپبانهف» هم هست که ایستگاه مرکزی قطار و متروی برلین است و «رایشتاگ» که احتمالاً خیلیها اسمش را شنیدهاند، ساختمان پارلمان آلمان است. «ستون پیروزی» یا «زیگهزویله» هم هست و بر فرازش «گُلدالیزه» یا «الیزابت طلایی» که یک نشانهی شهری است که در تقاطع دو خیابانی که از وسط «تییرگارتن» بزرگ رد میشود قرار دارد. بخش شانزدهم را خدمتتان میخوانم.
پس از خواندن بخش شانزدهم رمان «برلینیها» توسط فولادینسب:
مسعود بربر: خیلیخیلیخیلی ممنونم. ما چقدر حرف داریم برای زدن.
کاوه فولادينسب: قربان شما.
مسعود بربر: خیلی ممنونم. کلی کامنت داشتیم. کلی کامنت خوب داشتیم. حالا امیدوارم فرصت بشود و نگاهی هم به کامنتها بیندازیم. ولی من دستکم سه سؤال دوست دارم ازتان بپرسم. هرسهتا هم خیلی مفصل است. ماندهام کدام را اول بپرسم. اولیاش ميتواند موضوع چند جلسه گفتوگوی زنده باشد. من «هشت و چهلوچهار» را هم که به یاد میآورم، راوی شما بیش از اینکه در ماجرا سیر بکند، در مکان داستان سیر میکرد. مکان داستان هویت داشت، ویژگی داشت. اینجا هم به نظر میآید همان مسئله را داریم. یعنی شما توجه ویژهای به مکان دارید. حتماً که بخشی از آن بهخاطر تخصص شما است ــ نگاه ویژهی معماران و مسائلی ازایندست ــ ولی دوست دارم خودتان هم کمی دربارهی مسئلهی مکان در داستان صحبت کنید. چگونگی پرداخت مکان در داستان و هرچیزی که دربارهی نسبت این دوتا دوست دارید بگویید.
کاوه فولادينسب: حتماً. ممنون. بله، احتمالاً بخشیاش برمیگردد به تخصص دانشگاهی من. من معماری خواندهام و حالا هم مطالعات شهری انجام میدهم. از قدیم هم برای من مسئلهی مکان، شهر و پرسه زدن مسئلهی جذابی بوده. احتمالاً این دیگر برمیگردد به آنچه در خانوادهی من بوده؛ درواقع دانهای بوده که پدرومادر من در من و خواهر و برادرهایم کاشتهاند. بههرحال من فکر میکنم آدمی از مکان خودش جدا نیست. مثل آنچه آقای مشیری میگوید که «من اینجا ریشه در خاکم»، فکر میکنم آدم از مکان جدا نیست. به نوع دیگری مارکز هم در «صد سال تنهایی» این را مطرح میکند که ما به جایی تعلق پیدا میکنیم که مُرده زیر خاکش داشته باشیم. میخواهم بگویم این مسئلهی مکان مسئلهی مهمی است که خیلیها دربارهاش فکر کردهاند و حرف زدهاند. البته ما در ایران متأسفانه، هم بهخاطر فرهنگ عمومی و هم بهخاطر فضای سیاسی بستهای که در دورههای مختلف داشتهایم، وجه شهریِ زندگیهای ما خیلیخیلی کمرنگ شده. حالا در سالهای اخیر دوباره داریم برمیگردیم به شهر و سعی میکنیم که شهر را از دست سیاستمداران، حاکمان و مدیران پس بگیریم. ولی واقعیت این است که سالهایسال ما عملاً با شهر غریبه بودهایم و زندگیهایمان خلاصه میشده توی چهاردیواریهایمان. پس مسئله ازاینحیث برای من وجهی اجتماعی دارد. فکر میکنم زمانهی ما زمانهی بازپسگیری فضاهای شهری است. این حقی است که ما به شهر داریم. ازطرفدیگر، روح مکان بهشدت روی ما تأثیر میگذارد؛ چه روي من بهعنوان نویسندهی این آدمها، چه روي این آدمها بهعنوان کسانی که دارند در این مکانها زیست و زندگی میکنند. در مطالعات فضایی، این بحث بهطور جدی مطرح میشود؛ اینکه ما چگونه مکان را شکل بدهیم و روح مکان چگونه متشکل بشود. مکان حتی میتواند روی سبک زندگی تأثیر بگذارد، روی روحیات تأثیر بگذارد و چه و چه. خب بالأخره علم خلق فضا وجود دارد و این هم چیزی است که من بهخاطر تحصیلات آکادمیکم از آن مطلع هستم. اساساً برای من شهر و فضاهای شهري خیلی جذاب است. فکر میکنم ظرف زندگی مدرن است و طبیعتاً ما نمیتوانیم به مظروف، یعنی انسان مدرن، نگاه بکنیم بدون اینکه به ظرف آن، یعنی شهر مدرن نگاه کرده باشیم. اینها جدا از همدیگر نیستند. بنابه مجموعهی این دلایل شهر در هر دو رمانی که من نوشتهام و در بعضی از داستانهای کوتاهم یکی از کاراکترهای خیلی مهم است.
مسعود بربر: خیلی متشکرم. دومین بخش برمیگردد به نسبت واقعیت و داستان. به نظر میآید شما خط داستانیای درست کردهای که بهبهانهی آن روایتهایی را تعریف بکنی؛ روایتهای درونی. اجازه بدهید همین الان باهم قرار بگذاریم که اسم آن داستان اصلی را بگذاریم روایت قاب و آنهای دیگر را بگوییم مثلاً روایتهای درونی که بهبهانهی خط داستانی اصلی دارند تعریف میشوند. ظاهراً آن خط داستانی اصلی ــ آن روایت قاب ــ درست شده که فقط به ما انگیزه بدهد برویم جلو و همهی روایتها را یکییکی بشنویم. حتماً که دلایل دیگری هم دارد و خودتان توضیح خواهید داد. چقدر این روایتها واقعی هستند؟ اصلاً چقدر اینی را که من میگویم درست میدانید؟ یعنی چقدر اینطوری است که آن داستان درست شده که این قصهها تعریف شوند؟ نسبتشان با واقعیت چیست؟ چرا مثلاً الان ژانر ناداستان یا نانفیکشن خیلی محبوب شده در ایران و احتمالاً بقیهی جاهای جهان؟ ــ حالا من خیلی بقیهی جاهای جهان را واقعاً نمیشناسم و نمیدانم ــ براي مثال همانطور که در ماجرای شنیدن داستان تعریف کردید، شما ماجراهایی را از زبان آدمهای مختلفی شنیدید که دوست داشتید نقلشان کنید. چه شد که بین نانفیکشن و فیکشن داستان را انتخاب کردید و به زبان داستان برای ما گفتید؟
کاوه فولادينسب: البته هرکدام از این فرمها ارزشها و جایگاه خودشان را دارند. دربارهی «برلینیها» قصد من نوشتن کتاب غیرداستانی نبوده. قصد من درواقع پرسه زدن در عالم خیال بوده. الان مشغول نوشتن کتاب دیگری هستم که ساختار غیرداستانی دارد و دربارهی موضوعات انضمامیتری صحبت میکند. اینکه میپرسی: «نقش واقعیت تا کجاست؟» واقعیت این است که من خیال را از واقعیت جدا نمیبینم. خیال ما از فهم ما از واقعیت زاده میشود. آن چیزهایی که ما در زندگی انضمامیمان نمیبینیم و تجربه نمیکنیم در خیالمان هم نمیتوانند وارد بشوند. بنابراین ارتباط تنگاتنگی بین واقعیت و خیال برقرار است. براي همین هم به همین راحتی نمیشود مرزی بین واقعیت و خیال کشید و گفت آهان تا اینجا واقعیت است، از اینجا به بعد تبدیل به خیال میشود. من به نویسنده/پژوهشگر بودن معتقدم. گفتم به تو، که از سال ۲۰۱۳ یعنی از سال ۹۲ کار روی این رمان را شروع کردم و تا سه سال فقط کار پژوهشی انجام دادم. با حدود صد نفر در برلین مصاحبه کردم. اصرار داشتم که مصاحبهها را بروم در منزل آنها انجام بدهم، برای اینکه بتوانم فضای زیست ایرانیان خارج از کشور را ازنزدیک ببینم. و درخلال همین مشاهدات بود که لوکیشنهای داخلی داستانم طراحی شد. ممکن بود که چیزی را در خانهی یک نفر ببینیم و در خانهی یک نفر دیگر هم چیزی را ببینم، ششتا خانه را باهم قاطی بکنم، یک خانه برای یکی از کاراکترهای داستان بسازم. دربارهی خود کاراکترها هم بله؛ من با آدمهای زیادی مصاحبه کردم. اینها شد متریال یا مواد و مصالح کار من. ولی مطمئنم که اگر آن آدمهایی که با آنها مصاحبه کردهام رمان «برلینیها» را بخوانند ــ که حتماً خواهند خواند ــ هیچکدام نمیتوانند خودشان را در این رمان پیدا بکنند؛ درواقع کار من این است که واقعیت را بگیرم و چنان دفرمه کنم و از ریخت بیندازم که بشود محصول خیال من. موقع نوشتن یک رمان من از واقعیت عزیمت میکنم، ولی در خیال مستقر میشوم. این بوده مسیری که طی شده.
مسعود بربر: درست است. خیلی ممنونم از توضیح دقیق و جالبتان. سومین پرسشم باز برمیگردد به همین مسئلهی روایت قاب و روایتهای درونی. این خیلیخیلیخیلی الگو و فرم کهنی است دیگر. معروفترینش «هزارویک شب» است که هرجای دنیا میخواهند فریمنریتیو [چهارچوب روایی] را درس بدهند، آن را مثال میزنند. حداقل من در کتابهای غیرایرانیای که دیدهام، اولین مثالی که یادم میآید، همیشه همین بوده. ماجرا این است که یک شهرزادی هست که برای اینکه زنده بماند و دختران سرزمینش را هم زنده نگه دارد، هر شب یک قصه تعریف میکند، اما قصه را نیمهکاره میگذارد. امیر بههوای اینکه بقیهی قصه را بشنود شهرزاد را نمیکشد و باقی قصه. به نظر میآید که در ماجرای «هزارویک شب» و خیلی مثالهای دیگر که میشود زد ــ «مرزباننامه» هم همینطور است ــ روایت قاب خودش داستان اصلی است؛ یعنی اگر یکی از شما بپرسد آقا ماجرای «هزارویک شب» چیست؟ احتمالاً چیزی شبیه به همین را که من تعریف کردهام برایش تعریف میکنید، نه اینکه قصههای داخلیای را که در آن هستند بگویید. آن قصههای داخلی برای جذابیت و پیش رفتن داستان استفاده میشوند، ولی روایت قاب ــ روایت اصلی ــ ماجرای اصلی داستان است. هرچه بهسمت دنیای مدرن و داستان مدرن میآییم، انگار جای این دوتا عوض میشود؛ تا جایی که دیگر روایت قاب محدود میشود به اینکه: «داشتم کنار ساحلی قدم میزدم. یک بطری کنار ساحل بود. تویش یک کاغذ بود. کاغذ را برداشتم. خواندم و این قصه را دیدم»، بعد وارد قصه میشویم. حالا هرکسی از شما بپرسد ماجرا چه بود؟ دیگر نمیگویید کنار ساحل و بطری و کاغذ. روایت بیرونی را نمیگویید. اینجا برعکس، روایت درونی را انگار برای مخاطب تعریف میکنید. میگویید ماجرا آن اتفاقاتی است که در کاغذ نوشته شده بود. دوست دارم بدانم که برای شما داستان قابتان و داستانهای خردهروایتهایی که دارید تعریف میکنید برای مخاطب، چه نسبتی باهم دارند؟ از دید خودتان کدام اصلی است؟ کدامها فرعی هستند؟ و هر نکتهی دیگری که دربارهی نسبت این دوتا در داستان دوست دارید بگویید.
کاوه فولادينسب: راستش مسعود عزیز ترجیح میدهم که این را بگذارم به عهدهی کسانی که رمان را میخوانند. نمیخواهم من در فهم و تفسیر خوانندههای رمان مداخله بکنم. خب اساساً من معتقدم که نویسنده کار خودش را میکند. هفتهی پیش، روز یکشنبه که کتاب منتشر شد، دیگر بند نافش از من بریده شد و حالا باید به زندگی خودش ادامه بدهد؛ بهخاطر اینکه مطمئنم خوانندگان مختلف هرکدام این رمان را با نگاههای مختلفی خواهند خواند و درواقع مفاهمهی متفاوتی با آن خواهند داشت. فهم متفاوتی از آن خواهند داشت. میتوانم حدس بزنم که ممکن است بعضیها آن را داستانی شاید کمی جنایی بدانند که برای نویسندهای در برلین دارد رخ میدهد و آن خط را دنبال بکنند. ممکن است برای بعضیها وجه سیاسی رمان جالبتر باشد، برای بعضیها مواجههی فرهنگ ایرانی با آلمانی، برای بعضیها شهرنگاری برلین، برای بعضیها هم رابطهی عاشقانهای که در رمان شکل میگیرد. میدانم که برای هر مخاطبی میتواند برداشت متفاوتی ایجاد بکند. و خب، بههرحال اجازه میخواهم ازت که اگر موافق باشی این را بگذارم به عهدهی کسانی که رمان را میخوانند. برای خود من بهعنوان یک پژوهشگر ــ چون بههرحال من پژوهشگرم، در کنار اینکه نویسندهام ــ این جالب خواهد بود که بدون اظهارنظر و قضاوت یا صحبتی دراینباره، ببینم که بعدتر مخاطبان این رمان آن را چطور فهم کردهاند؛ درواقع همانطورکه مخاطبان من با خواندن این رمان من را بیشتر میشناسند، اینطوری من هم با خواندن نظرات مخاطبانم آنها را بیشتر میتوانم بشناسم و دلم نمیآید که خودم را از این شناخت محروم بکنم.
مسعود بربر: خیلی ممنونم. نگاهی به کامنتها بیندازیم که شما هم نفسی بگیرید.
کاوه فولادينسب: مرسی.
مسعود بربر: فرمودهاند که «خوبید؟»
کاوه فولادينسب: مرسی.
مسعود بربر: فرمودهاند که «چقدر دقیق و عالی. جناب فولادینسب.» من از بالا دارم کامنتها را میخوانم، طبیعتاً بهطور زمانی مربوط به بخش اول صحبتهاست.
کاوه فولادينسب: من وصل هستم یا قطع شدهام؟
مسعود بربر: «مهاجرت و مهاجران محور اصلی رمان است.» مثلاینکه آقای فولادینسب قطع شدند. عرض به خدمتتان که گفتهاند: «استاد چه خوب است شنیدن کتاب با صدای خودتان.» گفتهاند که «نگار میخواهد چیز دیگری را بفهمد که اصرار دارد؟» گفتهاند: «با این اسمها نمیدانم چرا یکهو یاد هواپیمای اوکراینی افتادم. خیلی بد است. اول داستان خاطر آدم پریشان میشود.» آقا قطع شدید.
کاوه فولادينسب: بله بله. الان هستم و یکچیزهایی را از دست دادم. ببخشید.
مسعود بربر: خواهش میکنم. یکی این بود که «استاد چه خوب است شنیدن کتاب با صدای خودتان.» گفتند: «مهاجرت و مهاجران محور اصلی رمان است.» فرمودهاند که «با این اسمها نمیدانم چرا یکهو یاد هواپیمای اوکراینی افتادم و خیلی بد است. اول داستان خاطر آدم پریشان میشود.» گفتهاند: «خالی شدن ایران از ایرانی از هدفهای بزرگ بعضیهاست.» گفتهاند: «تور خانهگردی آلمانیها را دوست داشتم.» گفتهاند: «درد دارد این نمایش و کارگردان بودنش.» گفتهاند: «ادبیاتبازی این روزهایمان هم غمگین است و ناامید.» گفتهاند: «فضای خاکستری و غمآلود روایت با لحن خوب راوی بهخوبی شکل گرفته و این از شگردهای راوی اولشخص است. فقط پراکندهگویی ذهن راوی روایت را از محور اصلی دور میکند.» گفتهاند که «نثر قوی و پرکشش پیش میرود، بدون بیرونزدگی از بدنه و ساختار زبان و این عالی است.» گفتهاند: «عالی، عالی.» گفتهاند که «متأسفانه تا اینجا فرمالیسم چپ را به چالش کشیدهاند و اندکی داستان. سر گور تئوری داستان سرودهاند.» یکعالمه از دوستان نوشتهاند: «لعنت به جنگ.» گفتهاند: «اندکی داستان و خردهروایتهای سرگردان.» گفتهاند که «داستان کامل در ذهن شکل گرفته ولی در شکل مکتوب روایت، نوشتارهای بین متن اصلی شده.» جملهبندی فکر کنم ایراد دارد. گفتهاند که «چقدر قلمتان خوب است.» گفتهاند: «امان از این هورمون مردانه؛ از جنگها بگیر تا شکار حیوانات.» گفتهاند: «در هر خردهروایتی کمی از تصویر شکل میگیرد.» گفتهاند: «تصویر، تصویر، تصویر. عالیه، عالی.» فرمودهاند که «بهبه، چه قلمی و البته خوانده میشود خوب، ملموس و پر از تجسم.» گفتهاند: «ایکاش این کتاب با خوانش شما بهزودی صوتیاش هم بیرون بیاید که با خوانش نویسنده آن مکثها و احساسات واقعی خیلی متفاوت خواهد شد.» گفتهاند: «کاش خود کاوهجان کتابش را صوتی کند.» و کلی دیگر تا اینجا که تمام شد. گفتهاند: «عالی بود»، «دمتون گرم»، «خیلی ممنون»، «زیبا بود». من از اینها عبور میکنم. خیلیخیلی زیاد است. فرمودهاند: «کاش بعضی شبها بهجای داستانخوانی شیوههای نوشتن را آموزش بدهید.» گفتهاند: «حیف. کاش میشد بازهم بخوانید. عالي بود. بااینکه از وسط رمان بود، من کاملاً ارتباط گرفتم و غرق شدم در داستان.» گفتهاند: «تکگویی فوقالعاده تأثیرگذار و عمیقی بود. تکتک جملات با وسواس و دقت انتخاب شده بودند؛ آنقدر واقعی که انگار خودم نشسته بودم و داشتم به حرفهای احد گوش میدادم. قطعاً تا مدتها صدای این تکگویی توی ذهنم است.» گفتهاند: «تبریک به آقای فولادینسب، استاد دلسوز و نویسندهی عالی.» گفتهاند: «بسیار لذت بردیم. سپاس از داستان خوبتان.» گفتهاند: «زمان و مکان بسیار میتواند روی انسانها تأثیر بگذارد.» و فرمودهاند که «شما کارگاه نویسندگی دارید؟» که حتماً بعدش دراینمورد برايمان توضیح بدهید. گفتهاند: «خیال از فهم ما از واقعیت سرچشمه میگیرد.» گفتهاند که «ایوای کاوهی گرامی. چه قاب خوبی است؛ دو نویسنده و دو استاد گرامی.» بزرگوارید. گفتهاند: «و همه برآمده از هوش نویسنده است.» گفتهاند: «برای من بازنمایي روزهای جوانی بود و اعتراف، اعتراف شجاعانه به اشتباهات و داستانی که کماکان ادامه دارد.» و گفتهاند که «یک مجموعه و یک رمان از ایشان خواندم که عالی بود. “بئاتریس و ویرژیل” را هم دارم.» فرمودهاند: «فضاسازیای که با دقت یک معمار انجام بشود خیلی میتواند در ارتباط گرفتن مخاطب با داستان تأثیر بگذارد.» آقا من مدتی طولانی تریبون را اشغال کردم که هم شما نفسی بگیرید و هم از کامنتها مطلع بشوید. هر نکتهای درمورد کامنتها دارید، بفرمایید.
کاوه فولادينسب: خواهش میکنم. خیلی ممنونم از دوستانی که من را نوازش کردند با کلام زیبایشان. البته که مؤدبانهاش این بود که فردفرد تشکر بکنم، تکتک، یا اگر کسی نقدی دارد، اول تشکر کنم بابت انتقادش، بعد اگر توضیحی دارم خدمتش ارائه بدهم؛ ولی خب دیگر الان مسعود عزیز لطف کرد و بخشهایی از کامنتها را خواند. خیلیخیلی ممنونم از همهی دوستان. من منتقدانم را خیلی دوست میدارم. بله؛ دربارهی کارهای من خیلیها لطف کردهاند؛ درواقع من را مشمول محبت و تعریفهایشان کردهاند. طبیعتاً نقدهایی هم به کارهایم شده. واقعیت امر این است که آن نقدها و انتقادهایی که به کارهایم وارد شده در ذهن من مانده؛ دقیق. برای اینکه در کارهای بعدیام باید حواسم بهشان باشد و شاید آن تعریفوتمجیدها و محبتها را گاهی اوقات یادم هم رفته باشد. اگر کسی در همین بخشی هم که خواندم انتقادی دارد، ممنون میشوم بعداً برای من بهشکل پیام بفرستد. من حتماً میخوانم و برایم مفید خواهد بود. فکر میکنم مهربانترین دوستان آدم منتقدان آدم هستند.
مسعود بربر: زنده باشید آقای فولادینسب. برای ما از چند نفر از نویسندههایی که خیلی دوست دارید میگویید؟ احتمالاً زیاد هستند. حالا هرکدام الان به ذهنتان میرسد.
کاوه فولادينسب: ایرانی؟ یا خارجی؟
مسعود بربر: ایرانی، خارجی؛ از هر دورهای. بعدش سؤال دیگری میخواهم از شما بپرسم؛ اینکه از نویسندههای همنسل خودتان، از کسانی که الان دارند مینویسند، چه کسانی را دنبال میکنید و دوست دارید کارهایشان را بخوانید؟ ولی اینها را میتوانید نگه دارید؛ این قدیمیترها را [اول بگویید].
کاوه فولادينسب: واقعیت امر این است که احمد محمود برای من یکجایی ایستاده که فکر میکنم دست هیچکسی بهش نمیرسد. احمد محمود آنقدر بزرگ است که فکر کنید، در همهی این سالهایی که از سفر ابدیاش میگذرد، مدام منبسطتر شده. هوشنگ گلشیری را هم خیلی دوست میدارم و کتابهایش سالهایسال کتاب بالینی من بوده. کماکان «کریستین و کید» و «شازدهاحتجاب» کتابهایی هستند که دستکم سالی یک بار به آنها رجوع و مطالعهشان میکنم. استادم آقای جمال میرصادقی را بسیار دوست میدارم. گهگاه به آثار متأخرشان انتقادهایی دارم، ولی فکر میکنم کارهایی مثل «درازنای شب» یا «آتش از آتش» یا «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» آثار بسیار مهم و کماکان ارزشمندی در ادبیات داستانی ما هستند. فکر میکنم که سه نویسنده از نویسندگانِ نسلهای پیشین را اسم ببرم کافی است. در بین خارجیها هم ــ باز شاید آنهایی که من را میشناسند و دنبال میکنند، بدانند که ــ آلبر کامو يکجایی برای من ایستاده که بله، دست هیچکس به او نمیرسد. خیلیخیلی آدم بزرگی برای من است. آدم تأثیرگذاری است برای من و کتابهایش را صفحهبهصفحه و کلمهبهکلمه خواندهام و نوشیدهام. ازش یاد گرفتهام و هنوز هم یاد میگیرم و بزرگ، بزرگ و بزرگ است. فقط میتوانم دربارهاش این را بگویم. بهعنوان نویسندهای که فن هم برایم مهم است… آهان، از یک نویسندهی دیگر هم باید بگویم، بعد برسم به این بخش: پروست. برای من او هم یکجای ویژهای ایستاده. من اصلاً همین الان هم دارم به وجد میآیم وقتی حرف از پروست و رمان «در جستوجوی زمان ازدسترفته» ميزنم. یک حال درونی خوبی بهم دست میدهد. واقعاً زندگی آدم به قبل و بعد از خواندن «در جستوجوی زمان ازدسترفته» تبدیل میشود. پروست ما را میبرد به یک جهان دیگری. میبرد به عالم معماری، به یکعالمه نقاشی، یکعالمه کتاب، یکعالمه شعر، سبک زندگی، مد، فشن همهچیز… هیچچیز نیست که تو در پروست نتوانی پیدا بکنی. پروست بهنظر من آدم خیلی مهمی است و رمان سترگ در «جستوجوی زمان ازدسترفته»اش دارد یک دورهی مهمی از زندگی بشر را صورتبندی میکند. برای من کنار «ایلیاد» و «ادیسه»ی هومر و «کمدی الهی» دانته قرار میگیرد. نویسندههایی هم هستند که بهلحاظ فنی خیلی دوستشان میدارم. از قرن نوزدهم که میآییم جلو دیکنز، بالزاک، زولا، داستایفسکی، همینگوی، فاکنر، سلینجر، مارکز هستند، تا برسد به نویسندههای معاصر.
مسعود بربر: خیلی ممنونم. نمیدانم این جمله را جایی خواندهام یا برداشت خودم است ــ واقعاً یادم نمیآید ــ ولی میدانم خیلی از آدمها دوست دارند یک زندگی دیگر را تجربه کرده باشند، در دنیای دیگری، در یک زمان دیگری، در یک مکان دیگری زندگی کرده باشند و اگر چنین جملهای را از کسی بشنوم، میگویم این شما و این «در جستوجوی زمان ازدسترفته». یک زندگی کامل را به شما ميدهد و چه زندگی کاملی. میتوانید با خواندنش واقعاً یک دور کامل زندگی کنید. از نویسندههای ایرانی معاصر همنسل خودمان هم میگویید؟ کسانی که الان دارند مینویسند.
کاوه فولادينسب: همنسل خودمان که حالا شاید لزوماً همنسل به معنای همسنوسال نباشد.
مسعود بربر: آره، آره. بهمعنی همنسلِ نویسندگی؛ کسانی که در دههی نود مینویسند.
کاوه فولادينسب: نویسندههایی که درواقع دههی پنجاه و شصت به دنیا آمدهاند یا دههی هشتاد و نود شروع به نوشتن کردهاند. جواد ماهزاده خیلی نویسندهی خوبی است. البته جواد دوست عزیز و نزدیک من هم هست، ولی دوستی ما بهخاطر ادبیات شکل گرفته؛ یعنی آنقدرکه من قلم جواد را دوست میدارم و او را نویسندهی خوبی میدانم، باعث شده دوستی ما مدامومدام بیشتر و عمیقتر شود. مهسا محبعلی نویسندهی خیلی خوبی است. من کارهایش را میخوانم. البته این را مکتوب هم کردهایم. من، مریم ــ همسرم ــ و محمود قلیپور کتابی بهنام «جریان چهارم» درآوردهایم که در آن نگاهی به ادبیات معاصر ایران انداختهایم. آنجا دربارهی مهسا این را نوشتهایم که جزء معدودنویسندههای ماست که کتاببهکتاب بهتر شده؛ مجموعهداستان اولش، «صدا»، مجموعهی چندان درخشانی نیست، رمان اولش «نفرین خاکستری» کمی بهتر است ولی کماکان درخشان نیست، ولی مجموعهی «عاشقیت در پاورقی» و بعد رمان «نگران نباش» را دارد که هردو عالیاند.
مسعود بربر: دست شما درد نکند. خیلی ممنونم. خیلی هم عالی بود. من که قطعاً خیلیخیلی دوست دارم هرچه بیشتروبیشتر با شما گفتوگو بکنم، اما زمانمان تقریباً رو به پایان است. ممکن است در حین گفتوگو مثلاً مسیر پرسشهای من یکجوری بوده باشد که شما نکتههایی را دوست داشته بودهاید بگویید و نگفته مانده باشد. این دقایق آخر هرچیزی که دوست دارید شما، بفرمایید.
کاوه فولادينسب: مرسی. من از همهی کسانی که این برنامه را دیدند نه فقط ممنونم، که امیدوار هم هستم لذت برده باشند از این برنامه. امیدوارم آن بخشی از داستان را که خواندم جذاب بوده باشد و شبتان را خراب نکرده باشد. در این حالت آنوقت من هم شب سر آرام بر بالین خواهم گذاشت. بازهم از تو ممنونم مسعود عزیز؛ نه بهخاطر امشب که من را به برنامهات دعوت کردی، بهخاطر همهی این هفتصدواندی شب که این برنامه را برگزار کردهای و این بهنظر من یکی از اتفاقهای مهم ادبیات ما در این دوسه سالهی اخیر است. این چراغ را امیدوارم بازهم روشن نگه داری.
مسعود بربر: اختیار دارید. خیلیخیلی ممنونم از شما. یادم رفت، توي کامنتها چند نفر پرسیده بودند دربارهی کارگاههایتان، دورههای آموزشیتان. به این اکتفا بکنیم که به صفحهتان مراجعه کنند؟ یا اگر دوست دارید و فرصت دارید درموردشان توضیح بدهید.
کاوه فولادينسب: نه. فکر میکنم اگر که به صفحهی من مراجعه کنند، شمارهای را در آگهی فراخوانها یا اعلانهای گذشته اعلام کردهایم. دوستان میتوانند به آنجا مراجعه بکنند، هم توضیحات را میتوانند ملاحظه کنند، هم اینکه چطور تماس بگیرند با دوست و دستیار من نگار قلندر تا بتوانند اطلاعات را دریافت بکنند و غیره.
مسعود بربر: سرزنده باشید. خیلی ممنونم آقای فولادینسب عزیز و شب خوش.
کاوه فولادينسب: قربان شما. مخلصیم. خیلی ممنون. شبتان خوش.
مسعود بربر: خب. خیلیخیلی ممنونم از کاوه فولادینسب عزیز که امشب، شنبه سیام بهمنماه، در هفتصدوپانزدهمین شب داستانخوانی، برای ما از «برلینیها» خواند؛ رمان تازهاش که نشر چشمه بهتازگی در پانصدوچهلوپنج صفحه منتشر کرده و میتوانید بخوانیدش.