سلام آقای نجدی عزیز
نمیدانم آنطرفها که شما دارید زندگی میکنید، به هم که میرسید وقت به خیر میگویید یا نه، اصلا چیزی به نام وقت یا درک زمان وجود دارد یا نه، اصلا چیزی هست یا نه… به یکی از دوستانم گفتم این هفته میخواهم برای نجدی نامه بنویسم، گفت «خدا شفات بده، لابد بعدش هم میخوای با هدایت یا فروغ بری مهمونی.» او درکی از نمردن ندارد. باید جای من میبود و هفته پیش روی پیشخوان کتابفروشی چشمه کتاب جدیدتان را میدید تا برای چند لحظه فراموش کند سال ۷۶ چشمهایتان را بهشوخی بستهاید و دیگر هرگز باز نکردهاید. اینطوری که لبخند میزنید، لابد منظورتان به آن «کتاب جدید» است که گفتم. قبول، که همه شعرهای این کتاب قبلا در کتابهای دیگری منتشر و جسته و گریخته خوانده شده بودند، اما هرچه باشد، تا پیش از این توی هیچ کتابخانهای کتابی به نام «واقعیت رویای من است» وجود نداشت. من قبلا فقط شعرهای «خواهران این تابستان» را خوانده بودم. از این لحاظ هم خیلی از شعرهای این کتابتان برای من جدید بودند. گذشته از همه اینها، من حال خوبم را وقتی اسم شما را روی کتابی تازهچاپ دیدم، با هیچچیزی حاضر نیستم عوض کنم. من با شما خاطرههای زیادی دارم. وقتی برای اولین بار «یوزپلنگان…»تان را خواندم -اینطرف و آنطرفِ بیست سالم بود- تا چند ماهی نتوانستم از زیر سایهاش بیرون بیایم. هرچه مینوشتم زبانش میشد تقلیدی از زبان داستانی شما. بعدها از دل همان تلاش و تجربهها داستانی بیرون آمد که اسمش را گذاشتم «بوی سوپ روی پیادهرو» و گرچه آن روزها جسارتش را نداشتم به شما تقدیمش کنم، تا همیشه یادم خواهد ماند که ادای دینی است به نجدی و شاعرانگی و صداقت و خلوص. در روزهای سربازی هم توی پادگان با یوزپلنگان شما بود که میتوانستم بدوم؛ یوزپلنگانی که با شما دویده بودند و حالا من با آنها میدویدم. توی روزهای عاشقی هم همینطور. یک بار نامهای برایتان نوشتم که نشد بفرستمش. نمیدانم از آنجا که شما هستید میتوانید نامههای نفرستاده را هم بخوانید یا نه. مضمونش این بود که کاش «مرا بفرستید به تونل» را توی کتاب نگذاشته بودید. داستان ناپخته و عقیمی است که ضعفهایش بهخصوص کنار «سپرده به زمین» و «روز اسبریزی» و «شب سهرابکشان» و باقی داستانهای «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» بیشتر هم به چشم میآید. نوشته بودم چنین بیسلیقگیای از شما بعید بود. هنوز هم همین فکر را میکنم. وصیتتان را آنقدر خواندهام که از برم؛ از آن متنهایی است که کاش دوستانی که خیال میکنند شاعرند، چند بار بخوانند: «نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام / با درههایش، پیالههای شیر / به خاطر پسرم / نیم دگر کوهستان، وقف باران است. / دریای آبی و آرام را / با فانوس روشن دریایی / میبخشم به همسرم. / شبهای دریا را / بیآرام، بیآبی / با دلشورههای فانوس دریایی / به دوستان دور دوران سربازی / که حالا پیر شدهاند. / رودخانه که میگذرد زیر پل / مال تو / دختر پوستکشیده من به استخوان بلور / که آب / پیراهنت شود تمام تابستان.» کاش میشد از آنجا که هستید، نوشتههای جدیدتان را یک جوری بفرستید برای پروانهخانمتان و ایشان هم مثل همیشه بیدریغ برسانند به دست ما، که بخوانیم، و به آواز بخوانیم «شاعر هرگز نمیمیرد.»
هشتم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و سه