نویسنده: سحر خوشگفتار
جمعخوانی داستان کوتاه «مردی که تقریباً مرد بود»، نوشتهی ریچارد رایت
داستان «مردی که تقریباً مرد بود» نوشتهی ریچارد رایت، یکی از آثار برجستهی ادبیات آمریکاست که بهشکل عمیقی به مسائل نژادی، طبقهی اجتماعی و هویت فردی میپردازد. این داستان زندگی دِیو، جوان سیاهپوستی، را به تصویر میکشد که ساکن جنوب آمریکاست و احساس میکند که بهعنوان یک انسان، احترامی را که مستحقش است دریافت نمیکند. عصیان دیو دربرابر محدودیتهای اجتماعی و اقتصادیای که به او تحمیل شده، در کنار تحقیری که بهخاطر سیاهپوست بودنش تجربه میکند و همچنین تحقیر و سرکوبی که ازسوی خانوادهاش متحمل میشود، یکی از تمهای اصلی این داستان است. دیو در سیزدهسالگی با آرزوی دستیابی به هویت و قدرت، احساس میکند دیگر نمیتواند کودک باشد و باید بهعنوان یک مرد شناخته شود؛ درحالیکه محیط اطرافش ازجمله خانواده و جامعه، او را پسربچهای میبینند که هنوز به بلوغ نرسیده. این ناهماهنگی میان ادراک دیو از خود و دیدگاه دیگران نسبت به او، اولین جرقههای عصیان را در او ایجاد میکند.
تحقیرهایی که دیو ازسوی خانوادهاش، بهویژه مادرش، تجربه میکند، یکی از عواملی است که او را بهسمت عصیان میکشاند. مادر دیو او را با الفاظ تحقیرآمیز، ازجمله «کاکا سیاه»، خطاب میکند. این نوع خطاب کردن نشاندهندهی نوعی از خودسرزنشی است که درمیان سیاهپوستان آن دوران رایج بوده و نتیجهی مستقیم نژادپرستی سیستماتیکی که آنها را به پذیرش موقعیت فرودست خود وادار کرده بوده. دیو که حتی در خانهاش از احترام و عزت محروم است، احساس میکند برای اثبات ارزش و مردانگیاش باید به روشی دیگر عمل کند. دراینمیان، خریدن تفنگ نمادی از تلاش او است برای به دست آوردن قدرت و کنترل بر زندگی خود. تفنگ در اینجا تنها یک ابزار فیزیکی نیست، بلکه نمادی از مردانگی، استقلال و خودمختاری است که دیو به دنبال آن است. او معتقد است که داشتن تفنگ به او اعتبار و احترام خواهد داد و او را از موقعیت پایینتری که در آن قرار دارد، رها خواهد کرد. این تصمیم همچنین واکنشی به تحقیرهای مداومی است که نهتنها ازسوی جامعهی سفیدپوست بلکه ازسوی خانواده، بهویژه مادرش، متحمل میشود؛ تحقیرهایی که نشانهای است از درونی شدن فشارهای نژادی و اجتماعی. مادر دیو خودش هم قربانی این سیستم نژادپرستانه است و ناخودآگاه این تحقیر را به فرزندش منتقل میکند. دیو، در مواجهه با این فشارها، به دنبال ابزاری میگردد که به او حس قدرت و استقلال بدهد؛ و این ابزار درنظر او همان تفنگ است. عصیان دیو همچنین نتیجهای از ناامیدی او است در دستیابی به جایگاه اجتماعی بالاتر.
وقتی دیو تصادفاً با تفنگش قاطر آقای هاوکینز را میکشد، با واقعیتی تلخ روبهرو میشود؛ اینکه هنوز قدرت و توانایی لازم را برای کنترل اوضاع ندارد و بدتر، جامعهای که در آن زندگی میکند، بهخاطر سیاهپوست بودنش هرگز او را بهعنوان فردی بالغ و دارای استقلال نخواهد پذیرفت. این حادثه که باعث شرمندگی و خشم درونی دیو میشود، نمادی از تحقیری است که سیاهپوستان در مواجهه با سیستمهای نژادی آن زمان تجربه میکردهاند. دیو مجبور میشود برای جبران خسارت به آقای هاوکینز، کار بیشتری انجام دهد؛ که این وضعیت نهتنها احساس مردانگیاش را بیشتر جریحهدار میکند، بلکه به یادش میآورد جامعهی سفیدپوست همچنان او را کودکی ناتوان میبیند و نه یک مرد واقعی. این تحقیر، در کنار تحقیرهایی که ازسوی خانوادهاش متحمل میشود، باعث افزایش فشار روانی و درنهایت تصمیمش به فرار میشود. عصیان دیو به اوج خود میرسد زمانی که تصمیم میگیرد از خانه و مزرعه فرار کند. این تصمیم که در انتهای داستان به آن اشاره میشود، نشاندهندهی تلاش نهایی دیو برای فرار از محدودیتهای اجتماعی و نژادی است. او به این نتیجه میرسد که تنها راه دست یافتن به هویت مستقل و فراتر رفتن از وضعیت موجود، ترک همهچیز و شروع زندگیای جدید است. فرار دیو نمادی است از مقاومت دربرابر سرکوب نژادی و خانوادگی و تلاش برای یافتن آزادی و عزت نفس. در داستان «مردی که تقریباً مرد بود»، ریچارد رایت با دقت و هنرمندی، فرایند عصیان جوانی سیاهپوست را دربرابر محیط اجتماعیای که او را به محدودیتهای شدید گرفتار کرده و با تحقیرهای ناشی از نژادپرستی و همچنین تحقیرهای خانوادگی مواجه کرده، به تصویر میکشد. عصیان دیو، درنهایت نمادی از تلاش انسان برای به دست آوردن هویت و جایگاه خود در جهانی است که به او اجازه نمیدهد بهطورکامل به آن دست یابد. این داستان نهتنها داستان یک فرد، بلکه بازتابی از وضعیت بسیاری از جوانان سیاهپوست هم است که در تلاش برای یافتن جایگاه خود در جهانی ناعادلانه و سرکوبگرند، آنهم وقتی این سرکوب علاوه بر جامعه، ازسوی خانوادههای خودشان هم اعمال میشود.