نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «شامگاه۱»، نوشتهی جیمز پاردی۲
بیرون از خانه آفتاب میدرخشد، ولی اتاق به نظر تاریک میآید. پنجره باز است، اما هیچ هوایی نیست. از آسمان آتش میبارد. زمین هم در آتش میسوزد. صدای ماشینهای آتشنشانی تمام بعدازظهر قطع نشده؛ انگار زمین و زمان دست بههم دادهاند که ما بفهمیم ماهالا چه حالی دارد. دل ماهالا مثل سیروسرکه میجوشد. امروز برایش روز مهمی است. امروز میفهمد که پسرش برای زندگی پیش او برمیگردد یا نه. قرار است خواهرش برای او از تیبوی خبر بیاورد. خواهر از صبح زود رفته و تا حالا که نزدیک ساعت شش است، پیدایش نشده. این شروع جذاب داستان «شامگاه» از نویسندهی چیرهدست آمریکایی، جیمز پاردی، است. پاردی در این داستان سراغ جمعیت سیاهپوست رفته و نگرانی و اضطراب مادری را در نبود فرزندش به تصویر کشیده. البته ما بیشتر از آنکه همراه نگرانی مادر شویم، خودخواهی او به چشممان میآید. او با خودخواهی نمیتواند یا نمیخواهد باور کند که فرزندش بزرگ شده و باید برود پی زندگی خودش و رفتن پسرش را ناسپاسی میبیند: «آدم اینهمه ناراحتی میکشه، اونوقت میذارن میرن….» اما قصه دربارهی خودخواهی مادرانه نیست و با نیامدن تیبوی به خانه هم ماجرا تمام نمیشود.
راوی دانای کل داستان از زبان خواهر ماهالا از مرگ پسرش میگوید. جرج واتسن، پسر چهارسالهی پلامی در خواب فوت شده و این داغ هنوز دل مادر را میسوزاند. ملاقاتش با تیبوی هم انگار دست کشیده بر روی خاطرات قدیمی، گردوخاکش را پاک کرده و پلامی را برده به هفده سال پیش؛ به زمانی که دلبندش را به خاک سپرده. پلامی بعد از ملاقات امروز، وقتی که میبیند پسر خواهرش موهای سرش را صاف کرده و دوستدختر سفیدپوست گرفته، مطمئن میشود دیگر تیبوی به خانه برنمیگردد. او در گرمای ماه اوت تمام مسیر را پیاده به خانه برمیگردد، بدون چتر و کلاه. فکر میکند بالأخره جایی زیر این آفتاب سوزان از حال میرود؛ بااینهمه پیاده میآید و به جرج فکر میکند. او میداند وقتی مادری فرزندش را از دست بدهد چه حالی دارد. خواهرش را درک میکند. فراموش نکرده ماهالا در مرگ جرج او عزاداری نکرده، ولی خواهر را آرام میکند و میگوید: «بسه دیگه. اینطور بیتابی نکن. اگه اینطور بیتابی بکنی یههمچین غموغصهی بزرگی از پا درت میآره.» ماهالا به حرف خواهرش توجه نمیکند. خودخواه است و این ویژگی شخصیتش اینجا هم خودش را نشان میدهد. او خودش را تنها مادر جهان و تیبوی را تنها پسر دنیا میداند. بهنظرش پلامی هرگز مادر نبوده و نمیتواند تنها مادر جهان را درک کند. خواهر را به حال خود رها میکند و سراغ لباسهای کثیف تیبوی میرود. آنها را میبوید و به حال خودش گریه میکند.
لحظهی اوج داستان اینجا اتفاق میافتد. پلامی پسرش را میبیند. جرج آنجا ایستاده؛ با همان چشمها، با همان چهرهی کوچک و غمزدهاش؛ گویی پسر تاب رنج و تنهایی مادر را نیاورده و از آن دنیا به دلجویی آمده. پلامی تمام رنجی را که بعد از مرگ پسرکش در قلبش انبار کرده بوده فریاد میزند. ماهالا به خواهرش نگاه میکند و برای اولین بار به صرافت عشق و علاقهی خواهرش میافتد. او حالا میتواند درد خواهرش را درک کند، اما شخصیتپردازی ظریف پاردی اینجا هم دست از سر ماهالا و خواننده برنمیدارد. ماهالا این بار پیش خودش فکر میکند: «… چه خوب بود که تیبوی بهراستی میمرد تا برای همیشه به [من] تعلق داشت…»؛ بااینهمه، تحول در ماهالا اتفاق افتاده. تا دو ماه پیش حتی اگر کسی به او میگفت تیبوی از خانه میرود، جابهجا قالب تهی میکرد، اما حالا ایستاده و میداند که میتواند با یاد پسرش ادامه بدهد. دو زن، دو مادر، در کنار هم، یکی نشسته و دیگری ایستاده است. سیاهی و تاریکی شب با موج بزرگی وارد خانه شده و دو زن با قلبی آکندهازغم را در آغوش گرفته. هیچچیز زندگی این دو زن مثل قدیم نمیشود. هر دو فرزند از دست دادهاند و دیگر فقط همدیگر را دارند. روز هیچگاه به آنجا برنمیگردد.
۱. Eventide (1956).
۲. James Purdy (1914-2009).