نویسنده: هدیه جلالی
جمعخوانی داستان کوتاه «دشمنها۱»، نوشتهی آنتوان چخوف۲
داستان کوتاه «دشمنها» اثر آنتوان چخوف گویی داستانی ازمیان ماست. راز بیاتحادی ماست؛ داستان آدمهایی که غم آنها را شکسته و تکههای تیز برندهشان زخم میزند بر تن هرکس و هرچیزی که در اطرافشان هست؛ داستان آدمهایی که بهخاطر غمی که بهشان وارد شده، خود را محق میدانند تا غم دیگران را خوار و بیارزش کنند و بهجای همدلی و همدردی، به او ثابت کنند که از او بدبختترند و غم بیشتری دارند. این بهذات، خود غم است که از انسانها موجوداتی خودخواه، بیاعتنا، سرد و خشن میسازد. این غم است که کنترل رفتار و احساس را از انسان میرباید و یکی از ویژگیهای مهم انسانی، یعنی همدلی را از او سلب میکند. آنتوان چخوف، این نویسندهی ماهر و مینیمالیست، با ظرافت تمام در داستانش، «دشمنها»، از این افراد نوشته که غم بر آنها چیره شده و روابطشان را پیچیده و دشوار کرده. غم با شخصیتهای داستان چخوف کاری میکند که او اینگونه دربارهاش مینویسد: «آنها هیچگاه در عمرشان، حتی در حالت دیوانگی، اینهمه حرفهای ناروا، ظالمانه و بیمعنی بر زبان نیاورده بودند. از کارهایشان پیدا بود مثل همهی آدمهای اندوهگین اسیر خودخواهی بودند.»
داستان دو شخصیت اصلی دارد: پزشکی بهنام کریلوف و مردی اشرافزاده بهنام آبوگین. در ابتدا و در اولین جمله، داستان کوبنده و درنهایت غم آغاز میشود. با تکتک کلمههای شروع، غم جاری میشود: شب، تاریکی، تنهاپسر، ششساله، پسر یک پزشک که از بیماری مرده. ما حالا سراپا با داستان همراه هستیم. چخوف بعد ادامه میدهد که دقیقاً اندکی پس از مرگ پسر کریلوف، زنگ خانه به صدا درمیآید. پشت در شخصیت مهم دیگر این داستان منتظر است. او آبوگین است. بیخبر از اینکه در این خانه و بر این پزشک، همین لحظاتی پیش چه گذشته، پا به سرسرای خانه میگذارد و درخواست کمک میکند. آبوگین بیقرار است، دلواپس است. چخوف حال او را اینطور شرح میدهد: «درست حال آدمهایی را داشت که سگ هار به آنها حمله کرده یا خانهشان آتش گرفته باشد» و با استادی تمام حال آبوگین را جوری به خواننده میفهماند که بیدرنگ احساس کند او چقدر به پزشک نیاز دارد. حالا ما بهعنوان خواننده هم به پزشک و هم به آبوگین حق میدهیم و نگرانی و غمشان را درک میکنیم. کریلوف هنوز ماتومبهوت غمی است که بر او آوار شده. حرفهای آبوگین را نمیفهمد و گویی در جهان دیگری است. وقتی کریلوف با بیمیلی کلمهها را میکشد و برای آبوگین از حادثهای که همین چند لحظه پیش بر او گذشته میگوید، آبوگین هم مثل ما وامیرود، یک قدم به عقب برمیدارد و دردناکی ماجرا به جانش مینشیند. حتی دچار تردید میشود، اما نه میتواند برود، چون در این صورت ممکن است همسرش بدون پزشک بمیرد و نه رویش میشود دوباره از این پزشک سوگوار درخواست کند. اینجاست که ما شاید دهها بار از خودمان میپرسیم اگر جای او میبودیم چه میکردیم؟ و جوابش همان کاری است که آبوگین میکند. او با گفتن سخنهایی از اخلاق و زندگی سعی دارد دکتر را راضی کند، اما حرفهایش بیهوده است. این را خودش هم میداند که دربرابر غم پزشک این حرفها هیچ است؛ اما در لحن و آهنگ کلماتش صداقتی است. صدایش از دلواپسی میلرزد و این برای کریلوف متقاعد کنندهتر از حرفهایش است. کریلوف راضی میشود همراه آبوگین برود، درحالیکه همهجا و همهکس برایش اندوهگین و پر از غم است، حتی صدای کلاغها.
به خانهی آبوگین میرسند و اینجاست که لحظهی دوم اساسی در داستان رخ میدهد و آبوگین نیز دچار غم و اندوه میشود. همسرش وانمود به مریضی کرده بوده و آبوگین را فریب داده و فرار کرده و حالا اصلاً مریضی وجود ندارد که دکتر کریلوف او را نجات دهد. کریلوف ناگهان احساس میکند او را وسط بازی مسخرهای کشاندهاند. خشمگین میشود. احساس میکند به غم او توهین شده. خشم هر لحظه زیاد و زیادتر میشود تاجاییکه فریاد میزند و همهچیز را به باد سرزنش میگیرد و اسرار زندگی آبوگین را مبتذل و پست میداند. او اصلاً انگار باور ندارد که آبوگین خود یک فریبخورده است و نمیدانسته پشت قضیهی بیماری زنش توطئهای نهفته بوده. آتش خشمی که جلوِ چشمهای کریلوف را گرفته به هر طرف گرفته میشود، حتی به اشیای خانه. در این حالت خشم و استیصال، کریلوف به خودش اجازه میدهد به شدیدترین حالت به آبوگین توهین کند. او درمقابل آبوگین خودش را انسانی واقعی میخواند. آبوگین تا قبل از این رفتارش درست و بهقاعده بوده، اما حالا او نیز دچار غمی عظیم شده که احساسات و رفتارش را بهشدت تحتتأثیر قرار میدهد و اختیار و کنترل رفتار را از او میرباید، درست مثل کریلوف؛ انگار از خاطر میبرد که این مرد فرزندش را همین ساعتی پیش از دست داده. آبوگین هم با خشم و انزجار پاسخ کریلوف را میدهد و حتی او را تهدید به کتک میکند. خشم آبوگین دامن کارگرهای ازهمهجابیخبر خانه را هم میگیرد.
سرانجام وقتی هردو بهخاطر خشمی که نسبت بههم روا داشتهاند، به دشمنان همیشگی هم تبدیل میشوند، از یکدیگر جدا میشوند و چخوف ما را با بهتی تنها میگذارد؛ بهتی که بسیار آشناست، چیزی که انگار خودمان بارها به آن مبتلا شدهایم. در پایان داستان از خودمان میپرسیم که باید با غم چه کرد؟ آیا میشود جلوِ غم را گرفت؟ میشود جلوِ مرگ کسی را گرفت یا از فرار کسی که تصمیم گرفته برود جلوگیری کرد؟ این غم با ما هست و خواهد بود. گاهی نمیشود از ورود و حضورش اجتناب کرد. اینجا ادبیات است که درخلال یک داستان مثل اتاق درمان و تسکین ما را با این غم آشنا میکند. وقتی نسبت به چیزی آگاه باشیم، شاید کمتر دچار آسیبهایش شویم. درست است که چخوف در قرن بیستم تکنیک داستانسراییاش گزارشی است و ما امروزه از این تکنیک دوری میکنیم، اما میتوان اقرار کرد که گزارشی بودن داستانهای چخوف هم زیبا و فریبنده است. وقتی چهرهی کریلوف را شرح میدهد، خواننده بهشکلی کامل مردی تنومند و خمیده و خسته را که غم از پا درشآورده در ذهنش میسازد. همینطور زمانی که از چهرهی آبوگین میگوید. قبل و بعد از مواجههی آبوگین با غم بسیار قابلتصور بیان میشود. چخوف از زاویهدید دانایکل استفاده کرده و درطول داستان گاهی راوی مستقیم میشود و برای خواننده حرف میزند. این قسمتها از داستان بسیار جالب و تأثیربرانگیز است، چون با آنهاست که داستان شکل میگیرد و انگار بدون آنها داستان چیزی عمیق کم دارد؛ جملههای زیبایی مانند: «آدمهای غمگین خودخواه، شریر و ستمکار میشوند و کمتر از آدمهای بیشعور میتوانند همدیگر را درک کنند. اندوه مردم را متحد نمیکند، بلکه به جدایی وامیدارد.»
۱. Enemies (1887).
۲. Anton Chekhov (1860-1904).