نویسنده: زهرا علیاکبری
جمعخوانی داستان کوتاه «یک گوشهی پاک و پرنور۱»، نوشتهی ارنست همینگوی۲
ارنست همینگوی در داستان «یک گوشهی پاک و پرنور» دست بر تنهایی انسان گذاشته. برندهی بزرگترین جوایز ادبی جهان در این داستان کوتاه با کمترین کلمات، معنیای را منتقل کرده بهیادماندنی. زندگی پرماجرای همینگوی همواره سوژهی نابی برای نشریاتی بود که خوانندگانشان در پی یافتن رازهایی از زندگی مردان مشهور بودند، بااینحال او کمتر تن به مصاحبه میداد و در جایی گفته بود حرف زدن برایش خوشایند نیست و ترجیح میدهد حرفهایش را در داستانش بزند، اما سفیدی سطور داستان «یک گوشهی پاک و پرنور» بیش از کلمات نگاشتهشده بر کاغذ حرف برای گفتن دارند. همین مسئله نشان میدهد همینگوی اتفاقاً در برخی داستانهایش نیز نگفتن، اما فهماندن را، بر گفتن ترجیح داده.
«یک گوشهی پاک و پرنور» از همین گوشهای که توصیفش نام داستان است، آغاز میشود. پیرمردی اواخر شب ترجیح داده در سایهای بنشیند که برگهای درختان ایجاد کردهاند. جستوجو برای یک گوشهی پرنور و نشستن در سایه، از همان ابتدا تناقضی مهم را میسازد و البته این توصیف، تصویری زیبا را نیز پیش روی خواننده قرار میدهد. تناقض دوم نیز همان ابتدای داستان در توصیف پیرمرد ساخته میشود. او ناشنواست، اما سکوت شب را ترجیح میدهد و متوجهی تفاوت هیاهوی روز از آرامش شب هست. دو پیشخدمت در آخرین ساعات فعالیت کافهشان دربارهی او که آخرین مشتری باقیمانده است، حرف میزنند؛ کسی که دست به خودکشی زده بوده، اما برادرزادهاش توانسته در آخرین لحظات نجاتش دهد. پولدار است و به نظر میرسد برای هیچ خودکشی کرده. هرچند بحث دو پیشخدمت معطوف به پیرمرد است، اما با جلو رفتن داستان خواننده درمییابد او شخصیت اصلی نیست؛ آنجا که پیشخدمت جوان که عجله دارد به خانه و نزد همسرش برود، از پذیرش آخرین سفارش او خودداری میکند و پیرمرد پول آنچه را نوشیده میپردازد و کافه را ترک میکند. همینگوی در توصیف شرایط او وقتی کافه را ترک میکند نوشته: «پيرمرد فرتوت و لرزان، اما هنوز باوقار و باشخصيت بود.» پیرمرد در این نقطه، باوقار داستان را ترک میکند و حالا روشن میشود پیشخدمتها نظارهگر تنهایی او بودهاند. پیشخدمت جوان بهسرعت از محل خارج میشود و پیشخدمت مسن که میداند کسی در خانه منتظرش نیست، راهی کافهی دیگری میشود.
بسیاری از منتقدان «یک گوشهی پاک و پرنور» را یکی از بهترین داستانهای همینگوی میدانند؛ داستانی جمعوجور که اتفاقاً دوران مهمی از اسپانیا را روایت میکند؛ دوران جنگ داخلی و تبعات بعدی آن یعنی سرخوردگی و تنهایی انسانها را. همینگوی در جنگ داخلی اسپانیا در قامت خبرنگار حضور داشت، اما تمایلش به جمهوریخواهان را پنهان نکرد. او در این داستان کوتاه با کلماتی اندک، به خواننده میرساند درحال روایت چه فضایی است. ماحصل حضور همینگوی در این فضا البته رمان مهم «زنگها برای که به صدا درمیآیند» و داستان کوتاههای «خبرچینی»، «شب قبل از نبرد» و «زیر ستیغ» است که در کتاب «تانک و پروانه» با ترجمهی رضا قیصریه در ایران منتشر شده. داستان «یک گوشهی پاک و پرنور» را میتوان کوه یخی دانست که همینگوی در توصیف شیوهی نوشتنش آن را به رخ میکشید. او که به ماندگاری داستانهایش فارغ از زمان و مکان اهمیت بسیار میداد، جایی گفته بود: «اگر نویسنده بهقدر کافی راجع به موضوعی که مینویسد مسلط باشد، ممکن است بعضیچیزها را حذف کند و اگر در نوشتن بهقدر کافی صادق باشد، خواننده آن ناگفتهها را چنان درک میکند که گویی بیان شدهاند. شکوه حرکت یک کوه یخ تنها در همان یکهشتم روی سطح آب است.» این داستان نیز کوه یخی است از جنگ داخلی اسپانیا، چراکه با اشاراتی بسیار اندک خواننده درمییابد ماجرا در کدامین نقطه از زمین و در کدام دوران میگذرد. او جایی با اشاره به پزوتا، واحد پول اسپانیا، بر مکان وقوع داستان تأکید میکند و در صحنهای با اشاره به عبور سرباز و دختری که بیم بازداشت آنها در حرفهای پیشخدمتها مشخص است، به جنگ داخلی اسپانیا اشاره دارد. در متن اصلی داستان نیز یک بار برای کلمهی هیچ، معادل اسپانیایی آن،«nada»، به کار رفته.
همینگوی در این داستان تنهایی مردانی را به تصویر میکشد که زنان اندکی اطرافشان هستند. در داستان تنها صحبت از دو زن است: زنی در خانه منتظر شوهر جوانش است و زنی دیگر نیز با سربازی راهی شده. با این وصف میتوان «یک گوشهی پاک و پرنور» را داستان تنهایی و اعتماد ازدسترفته و روزهای سپریشده دانست؛ آنجا که پیشخدمت مسن از پیشخدمت جوان میپرسد: «نمیترسی زودتر از موقع معمول بری خونه؟» و وقتی پاسخ پیشخدمت جوان را میشنود که میگوید به همسرش اعتماد دارد، میگوید: «تو جوانی، اعتماد داری، و کار هم داری. تو همهچيز داری.» به نظر میرسد پیشخدمت مسن دربارهی داشتههای همکار جوانش حرف نمیزند. او اینجا درحال بازگو کردن چیزهایی است که خود در اختیار ندارد. سهگانهی پیرمرد، پیشخدمت مسن و پیشخدمت جوان درحقیقت نشاندهندهی سه فصل زندگی آدمی است. در جوانی هم اعتماد هست، هم عشق، هم تلاش برای زندگی. در میانسالی اما آنچه بوده، از دست میرود. حالا دیگر کسی در خانه منتظر نیست، اعتماد از دست رفته و در کنارش عشق به امری نایاب بدل شده. در پیری، ناامیدی همراه با نقصان جسمانی چون نشنیدن، لرزان بودن و… بروز پیدا میکند و تمنای مرگ نیز با خودکشی ناموفق بیپاسخ میماند. همینگوی در این داستان با کمترین کلمات، بزرگترین مشکل بشر را به رخ میکشد: تنهایی را و شاید هیاهو برای هیچ را.
۱. A Clean, Well-Lighted Place (1933).
۲. Ernest Hemingway (1899-1961).