کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

بقعه‌ی گنگ

۳ فروردین ۱۴۰۰

نویسنده: الهام روانگرد
جمع‌خوانی داستان کوتاه «بر مزاری بیدار»، نوشته‌ی امیرحسین روحی


تعداد داستان‌هایی که پس از خوانده شدن سؤال‌‌هایی در ذهن مخاطب باقی می‌‌گذارند کم نیست؛ داستان‌‌هایی که بعد از خواندن‌شان می‌‌گوییم: «که چه؟» در اغلب این‌‌گونه داستان‌‌ها عنصر یا عناصری از داستان کم‌رنگ یا حذف شده‌‌اند و به‌جای آن(ها)، پرداخت بیشتری روی عناصر دیگر شده است؛ مثلاً فاقد پی‌رنگند، اما روی فضاسازی آن‌ها مفصل کار شده یا بر لحن و زبان‌شان تأکید بسیار شده. یکی از داستان‌‌هایی که سؤال «که چه؟» را پس از خواندن در ذهن مخاطب بر جا می‌‌گذارد، داستان «بر مزاری بیدار» نوشته‌‌ی امیرحسین روحی است که در کتاب آنتولوژی «بازآفرینی واقعیت» به‌اهتمام محمدعلی سپانلو آمده و آخرین داستان این مجموعه است. در این متن تلاش می‌شود تا داستان‌ بودن «بر مزاری بیدار» مورد بررسی قرار بگیرد.
رابرت لویی استیونسن (نویسنده‌‌ی اسکاتلندی، ۱۸۹۴-۱۸۵۰) در بخشی از تعریف داستان می‌‌گوید: «سه راه بیشتر برای نوشتن داستان وجود ندارد: آدم ممکن است پی‌رنگی را بردارد و شخصیت‌‌هایی را در آن بگنجاند، یا آدم ممکن است شخصیتی را بردارد و حوادث و وضعیت و موقعیت‌‌هایی را برای گسترش این شخصیت انتخاب کند یا ممکن است فضا و رنگ (اتمسفر) معینی را بردارد و عمل و اشخاص را برای بیان و شناخت آن به کار برد.»
داستان «بر مزاری بیدار» از فضای داخل اتوبوسی آغاز می‌شود و در همان فضا نیز پایان می‌‌یابد؛ اما آنچه نویسنده به مخاطب نشان می‌‌دهد، بقعه‌‌ی فیروزه‌‌ای امام‌زاده‌ای است که باغ‌‌ها و کشتزارها در دل کویر احاطه‌‌اش کرده‌‌اند و در همان پاراگراف اول «معجزه‌‌ی دوگانه‌» خوانده می‌‌شود؛ که می‌‌تواند اولین قلاب گره داستان باشد. اما در دو پاراگراف بعدی گفته می‌‌شود که باقی ماندن این دهکده پس از حمله‌‌ی مغول و بلعیده نشدن این لکه‌‌ی سبز در دل کویر، آن دو معجزه هستند و قلاب خیلی زود رها می‌‌شود. پس از توصیف فضای باورنکردنی دور بقعه و کراماتی که مردم بر آن باور دارند، اشاره‌‌ای به متولی کرولال مقبره می‌‌شود که از اعقاب صاحب مدفن است و بعد صحنه کشیده می‌‌شود به فضای داخلی اتوبوس: بیشتر مسافران با مرغ و گوسفندشان پیاده شده‌‌اند و فقط سه نفر مرموز و ساکت، غیراز راننده سرنشینان آنند.
جاده‌‌ خاکی و قدیمی است و بقعه آخرین ایستگاه این راه از آخرین شهر این جاده؛ گویی جایی است ته دنیا که مسافران اندکی دارد. از سه مسافر دوتا مردند و یکی زن. راوی به ذهن دو مرد می‌‌رود که نشانه‌‌های دیده‌شده را با آنچه در مکتوبی به‌نام آن‌ها، به دست‌شان رسیده تطبیق می‌‌دهند. به نظر می‌رسد که مسافران از نوادگان بسیاردور صاحب مدفنند و این‌جا گره‌‌ای افزوده می‌‌شود که چه کسی در بقعه دفن شده و چه ماجرایی داشته و چگونه مکتوب به دست نوادگانش رسیده؟ راوی به درون ذهن راننده می‌‌رود، که سکوت حاکم آزارش می‌‌دهد و سر حرف را باز می‌‌کند. از نگاه او، یک مرد جوان و دیگری پیر است و زن حتی ازمیان چادر، زیبا به نظر می‌‌رسد. تا این‌جا شخصیت‌‌ها مشخص شده‌‌اند و تصویری ضمنی از آن‌ها در ذهن ساخته شده، فضا نیز بسیار رازگونه است. وقتی راننده سؤالی می‌‌پرسد، برخلاف عرف رایج، به‌جای مردها زن پاسخ می‌‌دهد؛ که هر سه نفر باهمند و آخر خط پیاده می‌‌شوند. ساکت بودن این دو مرد همراه کرولال بودن متولی رازگونگی را بیشتر می‌‌کند. سکوت حاکم در اتوبوس برای راننده آن‌قدر سنگین است که آرزو می‌‌کند هرچه‌زودتر آن‌ها را پیاده کند و به قهوه‌‌خانه‌‌ای شلوغ برود.
داستان تمام می‌‌شود. هنوز مسافران پیاده نشده‌‌اند. نمی‌‌دانیم که هستند و چرا دارند به‌سمت مزار می‌روند. آیا رازی سربه‌‌مهر فاش می‌‌شود یا گنجی در انتظارشان است؟ آیا واقعاً در آن مزار بی‌نام‌ونشان فردی مقدس مدفون است؟ آیا نوادگان او که اینک به آن‌جا می‌‌روند هم دارای کراماتند؟ و آیاهای بسیاری بی‌جواب می‌‌ماند. پی‌رنگی در داستان وجود ندارد، چند شخصیت‌‌ در فضا ‌‌و‌‌ موقعیتی خاص قرار داده‌‌ شده‌‌اند، اما هنوز کامل نشده‌‌اند، و ما غیراز این‌که نوادگان صاحب مدفنند و احتمالاً کرولال، چیز بیشتری نمی‌‌دانیم. از این‌که زن وابسته‌ی خونی یا غیرخونی آن‌هاست هم چیزی نمی‌‌دانیم. دربین سه حالتی که استیونسن مطرح کرده، این داستان بیشتر به حالت سوم نزدیک است؛ فضا و موقعیتی رازآلود ساخته شده و چهار شخصیت در آن قرار گرفته‌‌اند، اما غیراز این‌که پرداخت شخصیت‌‌ها هنوز کامل نشده، عمل داستانی خاصی هم بر این شخصیت‌‌ها و موقعیت‌‌شان رخ نمی‌‌دهد؛ به‌جز رانندگی راننده، مکالمه‌‌ی کوتاهش با زن و سکوت سنگینی که او را به هراس انداخته.
داستان تمام می‌‌شود و نه راز سکوت برملا می‌‌شود، نه راز صاحب بقعه و نوادگانش؛ «بر مزاری بیدار» درعین رازآلودگی الکن می‌‌ماند. به نظر می‌‌رسد این سکوت حقیقتی را در خود دارد که شنیدنش یا باور کردنش آسان نیست و شاید کسی جز نوادگان صاحب بقعه، تاب آن را ندارد. ممکن است گفته شود که صاحب بقعه نتوانسته عقبه‌‌ی کرولال خود را درمان کند و کراماتش همگی باورهایی است دروغین، اما باز شواهد کافی برای آن وجود ندارد. چیزی این‌جا جا مانده؛ عملی داستانی یا شخصیت‌‌پردازی بیشتر. رخدادهایی درپی‌هم چیده شده‌‌اند، اما نخی که آن‌ها را به‌هم وصل ‌کند، درمیان راه محو شده.

گروه‌ها: اخبار, بر مزاری بیدار - اميرحسين روحی, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: امیرحسین روحی, بر مزاری بیدار, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

ده فرمان

از خواندن تا نوشتن

باغ‌هایی که در آن‌ها گشته‌ام / ۶ / دایی‌جان‌ناپلئون

جامانده‌ها از اتوبوس

بقعه‌ی گنگ

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد