بیست رمان ایرانی که باید خواند
روایت خندهآور شکست، همراه با ارکستراسیون شخصیتهای ماندگار
نویسنده: کاوه فولادینسب
دربارهی «داییجانناپلئون» نوشتهی ایرج پزشکزاد، منتشرشده در تاریخ ۰۳ اسفند ۱۳۹۹ در هفتهنامهی کرگدن
«من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سهوربعکم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم، بارها من را به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمیشد.» این جملهها را برای هرکس که بخوانید -چندان مهم نیست کتابخوان باشد یا نه- لبخند میزند و میگوید: «این داییجانناپلئونه.» شاید سری هم تکان دهد؛ به تحسین (که معلوم است برای چه) یا به افسوس (احتمالاً به این دلیل که در این پنجاهساله و از بعضی جنبهها، هیچ رمان ایرانی دیگری نتوانسته شکوه جاری در این رمان را تکرار کند یا حتی به آن نزدیک شود.) یک اثر ادبی باید خیلی سعادتمند باشد که اینطور بین خواص و عوامِ گویِشوران یک زبانْ برای خودش جا باز کند؛ آنهم اینطور بیادعا و بدون الدرمبلدرم؛ بدون ادااطورهای مرسومی که بسیاری از رمانها و نویسندههایشان فکر میکنند برای باز کردن جایی در ذهنها و دلها باید داشته باشند. بیراه نیست اگر بگویم ایرج پزشکزاد و «داییجانناپلئون»ش -فارغ از درسهای رماننویسی، که توی متن میدهند- خارج از متن هم حسابی معلمند؛ البته برای آنها که ارادهای به آموختن داشته باشند و شعلهی طلب و تمنا بهتمامی درونشان خاموش نشده باشد. «داییجانناپلئون» را اولین بار، من نخواندم؛ دیدم. سالهای دههی شصت بود و ویدئو ممنوع. هرچه باشد، در این ملک بلاخیز، فیلترینگ همیشه وجود داشته؛ حالا گیریم مثل بت عیار هر لحظه به شکلی درآمده باشد. فیلترشکن هم همینطور. برای خانوادهی ما، در شبی از شبهای زمستان آخرین سال دههی شصت، فیلترشکنْ پتوی پلنگیای بود که مهمانی دوستداشتنی را توی بغل پدرم به خانهمان آورد. لبخند میزد؛ پلنگ نه، پدرم؛ که از دام بلا رسته و بار را به منزل رسانده بود. پتو را بااحتیاط گذاشت روی میز وسط نشیمن و شروع کرد مثل یک هدیهی تولد آن را باز کردن. ذرهذره جعبهای نمایان شد با نوشتههای انگلیسی و من و برادر بزرگترم شستمان خبردار شد چه گنجی وارد خانه شده. عضو جدید خانه -ویدئوی بتامکس سونی- همان شبانه راه افتاد و با اولین قسمت از سریال «داییجانناپلئون»ِ تقوایی افتتاح شد. بزم باشکوهی بود؛ پر از ماجراهای گیرا و آدمهای جذاب و خندههای ازتَهدل؛ پر از عشق و نفرت و هولوولا. روزها توی مدرسه و خانه دل تو دلم نبود که زودتر شب شود و بنشینیم دور هم توی خانه قسمت بعدی سریال را ببینیم؛ مهم هم نبود که تصویر گهگاه میپرید و صدا خراب میشد. خیلی زود فهمیده بودم که بضاعت زمانه همین است و باید با آن کنار آمد. چنان محو ماجراها و آدمها شده بودم، که شب آخر -فکر کنم میشد شب شانزدهم- مامان رفت از توی کتابخانهشان کتاب قطور ورقورقشدهای را آورد و گفت: «تو که از سریالش اینقدر خوشت اومده، این رو هم بخون.» و «داییجانناپلئون» تا مدتهای مدید، قطورترین کتابی بود که خوانده بودم. تا سالها فقط دوستش داشتم و مدام بین رمان و سریال در رفتوآمد بودم و از خواندن و دیدنش میخندیدم و کیف میکردم. هنوز مانده بود تا داستان و داستاننویسی را بهتر بشناسم و بفهمم عظمت این رمان در چیست. بعدترها بود -در جوانیام- که فهمیدم پزشکزاد فقط یک رمان ننوشته؛ یک مسترکلاس شخصیتپردازی و ماجراسازی در داستان راه انداخته و حالا میدانم این مسترکلاس را چنان دقیق برگزار کرده که بعد از پنجاه سال که از خلقش میگذرد، هنوز بینظیر و باشکوه است. ارکستراسیون دقیق شخصیتهای داستانی در «داییجانناپلئون» حیرتآور است. هیچ اثر داستانی ایرانی، بهاندازهی این رمان شخصیتهای ماندگار ندارد. ازاینحیث بیتردید «داییجانناپلئون» تکستارهای درخشان در آسمان ادبیات داستانی ماست. اینهمه شخصیت داستانی خوب و ملموس و باورپذیر، آنهم با این تنوع خیرهکننده، این رمان را به اثری تمثیلی دربارهی جامعهی ایرانی بدل میکند و ترس و توهم غریبی را به نمایش میگذارد که سالها و دهههاست یقهی خرد و کلان ما را گرفته. من برای انگلوفوبیای داییجان صدهاهزار نمونهی دانهدرشت و خردهپا میشناسم؛ شما چطور؟ او، که نماد خودخواندهی کیان خانواده است، گرفتار دیگریهراسی است و دیگرانی که در جهان داستان حضور دارند، ناگزیرند به هر شکلی که از دستشان برمیآید، نسبت خودشان با او و «دیگری» را مشخص کنند. و حتی اگر آدمهای ظاهراً پخمه و بیاثری مثل پوریفشفشو هم باشند، آخرش ممکن است بهخاطر نزدیکی با داییجان، چنان نیشی عمیقی به دیگران و ازجمله قهرمان داستان بزنند، تا او -سعید- هم روزی مثل عمواسدالله مجبور شود جرعهجرعه قرابهی شرابی را خالی کند و برای سعید دیگری که نیش دیگری خورده، داستان شکستش را روایت کند. و این دور تسلسل ادامه دارد؛ تا کی؟ تا وقتی داییجانی گرفتارِدیگریهراسیْ نمادِ کیان خانواده است.