کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

هبوط در اتاق روبه‌آفتاب

۲۲ شهریور ۱۴۰۰

نویسنده: ثریا خواصی
جمع‌خوانی داستان‌ کوتاه «مهره‌ی مار» نوشته‌ی م‌. ا. به‌آذین


داستان‌های افسانه‌ای یا اسطوره‌ای پر از نماد و نشانه‌اند؛ نمادهایی که می‌شناسیم و نشانه‌هایی که به ما می‌گویند معنایی ضمنی در داستان وجود دارد؛ حاوی پیامی اخلاقی. ازاین‌نظر بسیاری از داستان‌ها چه امروز و چه پیش‌تر نوشته شده باشند، سعی دارند مسائل مختلفی را از جنبه‌های اجتماعی یا فرهنگی و… با زبان رمزی بیان ‌کنند.
برخی نویسنده‌ها در به‌کارگیری نشانه‌ها و نمادها و تغییر فضای داستان از حالت واقعی، آن را تبدیل به فضایی سوررئال می‌کنند یا به‌صورت رئالیسم جادویی روایتش می‌کنند. شاید «بوف کور» صادق هدایت را در چنین گروهی قرار دهیم، اما نویسنده‌های دیگری هم هستند که صرفاً تلاش می‌کنند تمثیلی و افسانه‌ای بنویسند، که محمود اعتمادزاده شناخته‌شده به به‌آذین، یکی از آن‌هاست. به‌آذین داستان‌های زیادی دارد که وجه تمثیلی یا افسانه‌ای و اسطوره‌ای در آن‌ بسیار پررنگ است. داستان «مهره‌ی مار» او یکی از این نوع داستان‌هاست و اگر در بررسی آن، زبان و ساختار روایی را که حکایت‌گونه است کنار بگذاریم -چراکه واضح و روشن است- بیشتر توجه ما به جنبه‌‌ی تحلیل معنای اتفاق‌های داستان معطوف می‌شود.
وقتی داستانی اسطوره‌ای و پر از نشانه باشد، به‌جز معنای اصلی داستان، هرکسی براساس برداشت خود از جزئیات درون داستان تعبیرهای متفاوتی بیان می‌کند. در داستان «مهره‌ی مار» آنچه برایند اتفاق‌هاست غلبه‌ی پلیدی و شر بر انسان است؛ فریفته شدن انسان با شر که او را از ماهیت اصلی و انسانی‌اش دور می‌کند. این داستانْ روایت زنی جوان و زیباست که با همسرش، اوستاجعفر، زندگی می‌کند. اوستاجعفر کفش‌دوز سرِ بازار است و برای زن می‌میرد. آن‌ها از ده به شهر آمده‌اند و بعد از سه سال ازدواج، گلنار سه بار حامله شده و هر سه بار بچه‌اش بیش از چهار ماه در شکمش زنده نمانده. آن‌ها در خانه‌ی کوچکی با دو اتاق روبه‌آفتاب و ساده زندگی می‌کنند. گلنار زیباست و نوزده‌بیست سالش است و تنها چیزی که می‌خواهد بچه داشتن است؛ بچه‌هایی که سرگرمی او در روز شوند و از تنهایی درش بیارند. گلنار با دیگرزن‌های محل مراوده‌ای ندارد و راه دوری از تنهایی و سرگم‌شدنش را فرزندآوری می‌داند. راوی دانای‌کل علاقه‌ی گلنار به بچه‌ داشتن را چنین بیان می‌کند: «زحمت و دغدغه‌ی شیرینی می‌خواست که زندگی‌اش را روزها، تک‌وتنها در آن خانه پر کند؛ اما خب تا قسمت چه باشد.» درواقع با خوانش و تحلیل امروزی داستان‌ها، روایت با این گره‌افکنی شروع می‌شود: زنی زیبا و تنها در خانه، دلش بچه می‌خواهد و بچه‌دار نمی‌شود؛ و قسمت او در صفحه‌های بعد مشخص می‌شود.
قسمتِ زن جوان ماری است که هرروز برایش سکه‌ی اشرفی می‌آورد. زن از او می‌ترسد و سکه‌ها را بعد از افتادن از دهان مار پنهان می‌کند. گلنار فکر می‌کند ممکن است شوهرش این ماجرا را باور نکند و اگر از او بخواهد تا در روز منتظر آمدن مار بماند و چنین نشود، رسوایی دامنش را بگیرد؛ بنابراین سکه‌ها را از ترس رسوایی پنهان می‌کند. مار هر بار که می‌آید گلنار جیغ می‌زند. هر هفت باری که می‌‌آید می‌ترسد، اما هر بار ترسش کمتر می‌شود تا جایی‌ که بار هشتم دیگر از مار نمی‌ترسد و مار به او نزدیک می‌شود و…
در ادیان باستان مار نمادی است از شیطان و اهریمن. در اساطیر یونان مار نماد زمین است و در آیین میترایی هم نماد زیانکاری و نامقدس نیست، پذیرفته‌شده است و در بسیاری نقوش همراه میترا؛ میترایی که معنای پیمان و دوستی می‌دهد و نمادش خورشید است. مار در این آیین نماد زمین است. براین‌اساس، راوی داستان یا حکایت «مهره‌ی مار»، رمزهای داستانی‌اش را در نمادها و گاهی تلفیق آن‌ها باهم پیش می‌برد. جایی در انتهای داستان هم راوی درباره‌ی مار می‌گوید، کسی است که مادرمان حوا را با شوهرش از بهشت خدا رانده. درواقع شر بودن او را نمایان می‌کند، اما بار آخر گلنار از او نمی‌ترسد. با او هم‌پیمان شده، اجازه می‌دهد به او نزدیک شود. با نزدیک ‌شدن مار، گلنار به رؤیا می‌رود. در استخر، گل‌های نیلوفر می‌بیند؛ گل نیلوفری که ریشه در خاک دارد و ساقه در آب و همیشه برگ‌هایش رو به‌ آفتاب باز می‌شود.
در این داستان مار نماد پلیدی است و هر روز به وسوسه‌ی بیشترِ گلنار برای به دست آوردن سکه‌ها می‌افزاید. گلنار هم فرزند داشتن را فراموش می‌کند و سرگرمی‌اش می‌شود سکه ‌جمع‌ کردن؛ اما به‌ نظر می‌رسد در انتخاب مار برای این فریفتن دلایل چندگانه‌ای وجود دارد. یونگ می‌گوید: «به‌محض آن‌که هماهنگی میان ذهن و طبیعت زن، در هر سن‌وسالی، آسیب ببیند، مضمون دیو در رؤیایش پدیدار می‌شود» (در این داستان به‌وسیله‌ی ماری، که در اساطیر درون خانواده نفوذ می‌کند). مار هر بار می‌آید و یک سکه از دهانش بیرون می‌افتد. او یک سرگرمی به‌جای آنچه طبیعت واقعی زن می‌طلبد، برایش مهیا می‌کند. زن هر بار از دیدن مار می‌ترسد و جیغ می‌کشد تا جایی‌که دیگر نمی‌ترسد؛ و در رؤیایی خود را با مردی جوان در باغی زیبا می‌بیند.
تااندازه‌ای شاید این ماجرا داستان افسانه‌ای «زشت و زیبا» را به ذهن بیاورد. زیبا با پذیرش دیو زشت، اطرافش تغییر می‌کند. گلنار در بار هشتم دیگر از مار نمی‌ترسد. به نظر می‌رسد به‌آذین این دو مقوله‌ی نمادین را باهم تلفیق کرده؛ پذیرش زشتی ظاهری همراه با نماد شر (مار). مار در دفعات گذشته زن را از طبیعتش دور کرده است. گلنار دیگر زن بودن و آرزوی فرزند داشتن را فراموش کرده، یعنی او دیگر پای روی زمین ندارد. او از زمین فاصله گرفته و در رؤیایش غرق شده. او حتی با به ‌دست ‌آوردن اشرفی‌ها به فکر درمان خود از راه‌های دیگر برای فرزندآوری هم نمی‌افتد. در ذهنش گوشواره و زینت‌های طلا را تصور می‌کند. او پی غرایز دیگر، پی شهوت ثروت می‌رود؛ چیزی که او را از وجود انسانی‌اش دور می‌کند. او باید همچنان و با توجه به گره‌ِ ابتدای داستان در ذهن زنانه‌اش پی راهی برای بچه‌دار شدن می‌گشت تا سرگرمی‌ای بیابد و تنها نماند، اما هرروز با برداشتن سکه‌ها و بیشتر شدن‌شان در خیال خود سِیر می‌کند و این سرگرمی‌ تازهْ دغدغه‌ی طبیعی مادر شدن را که پیش‌تر در ذهن داشته، از او دور ‌می‌کند؛ یعنی در تنهایی خود تنهاتر می‌شود. او که پیش‌تر از ارتباط‌های اجتماعی فاصله گرفته و با افراد محله و همسایه ارتباطی نداشته، خود را آماده‌ی این جدایی کامل از زمین کرده بوده.
بار آخری که مار می‌آید، شرایط تغییر کرده. گلنار هم آرایشش را تمام نمی‌کند. آخرین کار زنانه‌ای را که هر روز می‌کرد، رها و حرصش برای مال بیشتر را انتخاب می‌کند و سکه را برمی‌دارد و دستش به چیزی نرم می‌خورد که همان مار است: «مار بی‌شتاب خود را عقب می‌کشید و دوستانه سر بلند می‌کرد. دهان نیمه‌بازش گویی لبخند می‌زد. چشمان ریزش با پرتوی گرم و نافذ به زن دوخته شده بود. گلنار شنید یا گمان کرد که می‌شنود: “سوسنبرم، سمن‌ساقم، نترس.”»
داستان به نقطه‌ی اوجش می‌رسد. نیروی شر بر پاکی غلبه می‌کند. مار اهریمنی حوا را می‌فریبد و او را از بهشتی که در همان خانه‌ی کوچک با همسرش داشت و در آن همان دوست داشتن همسر را برای زندگی‌اش کافی می‌دید، بیرون می‌کند. گلنار با پذیرش مار به رؤیا می‌رود. طبق گفته‌ی یونگ او از غریزه‌ی زنانه‌اش هم فاصله گرفته و دیگر وقت آمدن دیو (مار) است. مار را می‌پذیرد و آن هم همچون افسانه‌ی «زشت و زیبا» تبدیل به مرد جوانی زیبا می‌شود. گلنار به رؤیا می‌رود و همان‌جا دراز می‌کشد؛ به باغی زیبا که در آن همه‌چیز سرسبز است، خورشید هست و گرما. اما با یکی شدن با مرد جوان کم‌کم باغ رو به زوال می‌رود. باغ سرسبز و هوای گرم و نسیم مست‌کننده‌اش که گلنار را از هوش برده بود، کم‌کم سرد و تبدیل به باغی پاییزی می‌شود. نیلوفرهایِ نمادِپاکی در استخر هم می‌پژمرند. آسمان هم می‌گرید و آفتاب می‌رود. همه‌جا سرد می‌شود. مار همان لحظه گلنار را می‌بوسد و تن گلنار کاملاً سرد و از زمین جدا می‌شود.
درباره‌ی مهره‌ی مار گفته‌اند که براثر جفت‌گیری مار به وجود می‌آید. در صحنه‌ی پایانی، مار با آمدن آدم‌ها از روی سینه‌ی گلنار می‌رود و زن همسایه همان ‌جا مهره‌ی ماری پیدا می‌کند؛ مار یا همان نیروی بد و پلیدی که با پذیرشش گلنار هم هم‌جنس او شد. وقتی اوستاجعفر بالای سر گلنار می‌آید تنها سکه‌ها را جمع می‌کند و می‌شمارد. به نظر می‌رسد داستان بعد از پایان روایت هم ادامه دارد؛ شاید مار برود سراغ اوستاجعفر که حالا اشرفی‌ها را در اختیار دارد.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, مهره‌ی مار - م. ا. به‌آذین دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, م. ا. به‌آذین, مهره‌ی مار

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد