کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

از آمدن و رفتن ما سودی کو

۱۴ مهر ۱۴۰۰

نویسنده: ثریا خواصی
جمع‌خوانی داستان‌ کوتاه «آقای نویسنده تازه‌کار است» نوشته‌ی بهرام صادقی


«ولی این بی‌انصافی است، از این خانواده تیپ‌های مختلف و متنوعی ساختم، کاری که حتماً باید در یک داستان انجام داد و ازآن‌گذشته، بشریت را، رنج جاویدان بشریت را، توضیح دادم…» این بخشی از گفت‌وگوی نویسنده‌ای تازه‌کار با منتقد داستانش است، در داستان «آقای نویسنده تازه‌کار است» نوشته‌ی بهرام صادقی؛ و البته نقطه‌عطف این داستان؛ چراکه راوی (نویسنده) در تمام داستان با حرف‌هایش همین چند جمله را بهتر و دقیق‌تر با نشانه‌ها معنی می‌کند: رنج بزرگ انسان از تنهایی، مرگ، درک‌ نشدن، انتظار بیهوده کشیدن و امید واهی.
دنیا جای عجیبی است؛ هم ترسناک است و هم زیبا؛ هم پر است از آدم‌ها و هم آدم‌ها در آن تنها هستند. و این شوخی تلخ زندگی است؛ زندگی‌ای که در همین دنیا مرسوم است. برخی تلخی‌های زندگی را پای شوخی دنیا با ما می‌گذارند و برخی از این تلخی‌ها برآشفته می‌شوند. شوخی گرفتن دنیا یکی از دیدگاه‌های نویسنده‌ها در جهان‌بینی داستان‌های‌شان است؛ و در‌میان این نویسنده‌ها می‌توان از بهرام صادقی یاد کرد. داستان‌های صادقی بیشتر حول‌و‌حوش بیهودگی زندگی و مخصوصاً بیهودگی زندگی شهری می‌گردد. او طنز تلخی در داستان‌هایش به ‌کار می‌برد که کسی را نمی‌خنداند؛ همان‌طورکه شوخی‌های تلخ زندگی آدم‌های کره‌ی خاکی را نمی‌خنداند. صادقی در داستان‌هایش موقعیت طنز به ‌وجود می‌آورد، به‌صورتی که خواننده به این فکر می‌کند چه کسی ممکن است چنین شرایطی را تجربه کند. شرایطی با نمایی عادی از یک اتفاق. اما اتفاق‌های بعد از آن عادی به نظر نمی‌رسند و همین طنز ماجرا را می‌سازد؛ طنزی که لبخندی تلخ روی چهره‌ی خواننده می‌گذارد.
بهرام صادقی داستان کوتاه «آقای نویسنده تازه‌کار است» را از همان ابتدا با دو سویه‌ی اسم و مضمون، شروع می‌کند. داستان با موضوعی اجتماعی و البته هستی‌شناختی ازطرفی و نقد یک نویسنده‌ی ژانر اجتماعی ازسویی‌دیگر روایت می‌شود؛ در گفت‌وگوی یک منتقد با نویسنده‌ا‌ی تازه‌کار. منتقد درباره‌ی انتخاب‌های نویسنده در داستان از او توضیح می‌خواهد. راوی از همان ابتدای داستان درباره‌ی اهمیت گفت‌وگو می‌گوید. دنیایی که در آن همه تنها هستند و جامعه‌ای که روابط اجتماعی (شهری) در آن آشفته است و گفت‌وگویی رخ نمی‌دهد، جنگلی را می‌ماند که هیچ شباهتی به شهری متمدن ندارد؛ پس می‌توان آن را ده نامید. و آدم‌های آن هم دهاتی و هرروز مشغول زراعت و چوپانی خواهند بود. راوی در جایی از داستان می‌گوید: «یک نویسنده‌ی خوب باید در تمام ساعات شبانه‌روز مجهز باشد، مثل یک تراکتور خوب، مخصوصاً اگر بخواهد مسائلی را در آثارش مطرح کند که مربوط به زندگی میلیون‌ها نفر باشد، مثل زراعت و زمین…»؛ یا مثل همان زارعی که گوشه‌گیر است و نویسنده نامش را آقای اسبقی گذاشته؛ آقای اسبقی‌ای که درباره‌اش برداشت‌های متناقضی استنباط می‌شود: توصیف‌ها از آقای اسبقی چهره‌ای روستایی نمی‌سازد، اما نویسنده او را روستایی می‌داند؛ کسی که در روستا با نام سبزعلی زندگی می‌کرده و نویسنده تلاش کرده زندگی اورا با تلاش و تخیل خود به‌شکلی دیگر تغییر دهد. به این صورت هم جامعه‌ی شهری نوظهور را به سخره می‌گیرد و هم به‌صورتی طنزآمیز داستانی اجتماعی را بررسی می‌کند و زندگی و نوشتن از آن، هردو را با طنز نشان می‌دهد. در زندگی‌ای که آدم‌هایش از نداشتن امکانات مختلف محرومند که مهم‌ترین آن‌ها گفت‌وگوست، دیگر چه فرقی می‌کند مردی شهری‌ای باشد به‌نام آقای اسبقی یا روستایی‌ای به‌نام سبزعلی. هیچ‌کدام نمی‌توانند یکدیگر را بشناسند؛ چراکه گفت‌وگویی بین آدم‌ها شکل نمی‌گیرد. فقط مثل تراکتور کار می‌کنند. ازدواج می‌کنند و بچه‌ به دنیا می‌آورند و در عالم روابط زناشویی هم بعد از بچه‌، دیگر همدیگر را نمی‌بینند. حتی با بودن نعمت بزرگی مثل درخت بزرگ توت در وسط حیاط خانه، برای خوردن میوه‌ی آن اهالی خانه باهم نزاع می‌کنند. درواقع توت استعاره‌ای از مال و نعمت میان آن‌هاست، اما هریک برای به دست آوردن غنیمتی از آن درخت با دیگری سر جنگ دارد؛ با این‌که در داستان گفته شده این درخت بسیار بزرگ است و احتمالاً چنین درختی در یک روستا کفاف همه را می‌داده. باز منتقد صدایش درمی‌آید که شما به آن ده رفته‌اید و بیش‌ازحد به درخت بها داده‌اید. راوی شروع می‌کند به بازگویی آنچه دیده و در جواب منتقد که می‌گوید او می‌توانسته همین‌ها را بنویسد، می‌گوید: «اما من نویسنده بودم، نه کسی که رپرتاژ می‌نویسد. همه‌چیز در مغز نویسنده تغییر شکل می‌دهد.» به‌این‌شکل صادقی در داستان، نویسنده‌هایی را نقد می‌کند که برداشت‌هایی سطحی از واقعیت‌های اطراف دارند و آنچه را می‌بینند با احساس‌های بیش‌ازاندازه‌شان بیان می‌کنند.
راوی آنچه را در ده دیده بازگو می‌کند و منتقد شکل داستانی‌اش را در متن داستان پیدا می‌کند و می‌خواند: مردی روستایی با هویتی شهری که از قضای روزگار با اتفاق‌های تصادفی و غیرمترقب (هم‌چنان‌که در جوامع عقب‌افتاده معمول است) کاروبارش می‌گیرد و مغازه‌ای باز می‌کند و بعد شبی بی‌خبر می‌رود و بعد از بیست سال بازمی‌گردد؛ مردی که کوبیدن سرش به دیوار و تمایلش به نشستن در زیر آفتاب یا کرسی یا جاهای گرم او را از دیگر روستایی‌ها متمایز می‌کند؛ مردی که حالا شهری است، اما تنها تفاوتش با روستایی‌ها همین است. اگر نامش و همین چند کارش را از او بگیریم که همان راحت‌طلبی شهری به‌دلیل داشتن امکانات است، او هم می‌تواند به‌جای آقای اسبقی، سبزعلی باشد. تمام این ویژگی‌ها و سایر انتخاب‌های نویسنده‌ی تازه‌کار برای او کیفیتی شهری می‌سازد که درخور آقای اسبقی است؛ این‌که به بیغوله‌اش منزل و به دکه‌اش مغازه گفته می‌شود. و همین آقای اسبقی وقتی مسئولیت شهری خود را نمی‌داند، دیگر ساکن شهر نیست. بازهم همان دو سویه شکل می‌گیرد. هم نویسنده در روایت کم‌کاری کرده و هم آقای اسبقی در داستان از وظیفه‌اش خطور کرده. سبزعلی/آقای اسبقی زن و بچه‌هایش را رها می‌کند تا برای درآمد بیشتر و ‌زندگی راحت‌تر به گوشه‌ای از دنیا برود. بیست سال خانواده‌اش را تنها می‌گذارد و وقتی برمی‌گردد تنها می‌گوید آمده چپقش را ببرد؛ چپقی که زنش در جیب یکی از بچه‌هایش گذاشته. آقای اسبقی بی‌هویت که در شهر زندگی می‌کند، اما نمی‌توان نامش را شهروند نامید، وقتی برمی‌گردد، جز زنش و چند نفر دیگر کسی او را نمی‌شناسد؛ چراکه دیگر ظاهر ساده‌اش هم تغییر کرده، اما درونیاتش که از چشم‌هایش قابل‌تشخیص است، تغییر نکرده است.
امیدواری بیهوده در دل پیرزن، بی‌ارزش بودن انتظار برای اتفاق‌های خوش آینده، تنهایی، سختی کشیدن همه ویژگی‌های دنیا است. آقای اسبقی برگشته تا چپقش را بردارد. چپق در برخی تمدن‌ها نماد صلح و عهد و پیمان است. زن آقای اسبقی در نبود او این چپق را به‌عنوان تنها چیزی که از او دارد نگه داشته. آن را نه پیش خود که هر بار در جیب یکی از بچه‌ها می‌گذارد. به‌ این‌ شکل روشن می‌شود که زن اسبقی تنها دلیل ماندن و تحملش داشتن بچه‌ها و وفای به عهدی است که مرد آن را فراموش کرده. او بااین‌که از آمدن مرد خوشحال می‌شود، ابتدا تصمیم می‌گیرد با شماتت تنبیهش کند، اما اسبقی که فراموش کرده بوده قبل از رفتن، درباره‌ی عهدوپیمانی که دیگر ارزشی ندارد بگوید، چپق را می‌گیرد و دیگر برای همیشه زن و فرزندانش را رها می‌کند و می‌گذارد و می‌رود. انتخاب چپق برای این عهدشکنی که ظاهری طنزگونه هم دارد، باز بی‌ارزشی و موقتی بودن همه‌چیز این دنیا را تلنگر می‌زند.
داستان به‌شکلی تلخ تمام می‌شود؛ تلخ‌تر از اتفاق‌هایی که در تمام داستان روایت شده: تنهایی زن با سه بچه‌ای که روح پدرشان در آن‌ها هم حلول کرده و آن‌ها هم بی‌مسئولیت و راحت‌طلب کنجی می‌نشینند و این زن است که برای آسایش آن‌ها در نبود پدرشان تلاش می‌کند.
بهرام صادقی در این داستان نشان می‌دهد حتی نویسنده هم (یا هر نویسنده‌ای، مخصوصاً اگر تازه‌کار باشد) توانایی نشان دادن آنچه را که در دنیای واقعی رخ می‌دهد ندارد. زندگی آن‌قدر تلخ است که کسی نمی‌تواند زشتی‌های آن را به‌درستی نشان دهد. حقیقت زندگی در کتاب‌ها نیست. گفت‌وگو تنها راهی است که آدم‌ها می‌توانند خود را از تنهایی نجات دهند. اما این رفتار در زمان حیات صادقی هم وجود نداشته. صادقی تلاشش را برای بیداری جامعه‌ی هدفش می‌کند؛ طبقه‌ی نوظهور جامعه‌ای که در سال‌های دهه‌ی چهل باید بیدار می‌شده. همچنین تلنگری می‌زند به بی‌ارزش‌ بودن زندگی و راز آمدن‌ و رفتن آدم‌ها؛ ما، انسان‌هایی که باید «میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم». آدم‌ها روی زمین تلاش می‌کنند تا خانه و کار و درآمدی داشته باشند، با همه‌ی این‌ها بازهم راضی نیستند. خود درونی‌شان را گم کرده‌اند و حتی زیر آفتاب حقیقت هم نمی‌توانند ساده‌ و آسان آن را پیدا کنند. همه‌ی انسان‌ها روزی عهدوپیمان‌شان را با هر چیزی را می‌شکنند و می‌روند و دیگر برنمی‌گردند؛ آن‌چنان‌که خیام می‌گوید:
«از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان
می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو»

گروه‌ها: آقای نویسنده تازه‌کار است - بهرام صادقی, اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد