کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم*

۱۶ آبان ۱۴۰۰

نویسنده: سیده‌زینب صالحی
جمع‌خوانی داستان‌ کوتاه «ابر بارانش گرفته‌ست»، نوشته‌ی شمیم بهار


منوچهر با رفتن گیتی بارانش گرفته ا‌ست، ولی عذاب وجدانی که نسبت به دوستش احساس می‌کند و محبتش به او، نمی‌گذارد بنشیند و یک دل سیر گریه کند. حالا آقای شمیم بهار قلم را به دست منوچهر داده تا شرح این آشفتگی را در قالب داستان غنایی مدرنی برای ما روایت کند. هدف داستان غنایی مدرن چنان‌که آیلین بالدشویلر توضیح داده، «ارائه‌ی تصویری بی‌واسطه از افکار و احساسات شخصیت محوری است که با زبانی غنایی بیان می‌شود و حالات روحی و فرازوفرود احساسات و عواطف او را درباره‌ی موضوعی خاص نشان می‌دهد». در داستان «ابر بارانش گرفته‌ست» بهار به‌خوبی لایه‌های مختلف شخصیت منوچهر را طراحی می‌کند و با انتخاب مناسب زبان و فرم داستان، احساسات مختلف و متضاد او را به تصویر می‌کشد.
بهار در این داستان از عشق حرف می‌زند، اما نه با آن صورت‌بندی و قالب‌های آشنایی که می‌شناسیم. این تفاوت محسوس در فرم و زبان داستان‌های بهار و موضوعات موردنظر او با اغلب هم‌دوره‌هایش، به دیدگاه و طبقه‌ی اجتماعی او برمی‌گردد. خاستگاه او طبقه‌ی مرفه شهری است. او با بازی‌های زبانی‌ای که در داستان‌هایش پیاده می‌کند، عمق دغدغه‌ها و ناامیدی‌های احساسی این طبقه را بیان می‌کند و نشان می‌دهد که این بخش درحال‌گسترش جامعه نیز حرف‌هایی ارزشمند برای گفتن دارد. شمیم بهار جزء معدودافرادی است که در ادبیات معاصر ما، به‌جای «ادبیات رهایی‌بخش» سمت «ادبیات سبک زندگی» ایستاده است. او دست روی مسائلی می‌گذارد که ازنظر بیشتر نویسنده‌ها آن‌قدر بی‌مایه و کلیشه‌ای‌اند که ارزش پرداخته شدن ندارند؛ ولی بهار با نگاهی عمیق‌تر از لایه‌های سطحی این مسائل عبور می‌کند و با به کار گرفتن جزئیات و تصاویر ظریف، حرف‌های تازه‌ای می‌زند که گاه رنگ‌وبوی روان‌شناختی به خود می‌گیرند. او در نگارش و رسم‌الخط نیز سلیقه‌ی خاص خود را اعمال می‌کند؛ همان‌طور که در داستان «ابر بارانش گرفته‌ست» می‌بینیم، واو معدوله و اکثر علائم نگارشی در نوشتار او جایی ندارند. این نوع برخورد با زبان، در برخی موارد پیچیدگی‌ای غیرضروری‌ به داستان تحمیل می‌کند که ممکن است در صبر و سلیقه‌ی هر خواننده‌ای نگنجد. درمجموع اما، همه‌ی این دیدگاه‌ها بهار را به نویسنده‌ای نوگرا و پیشرو در ادبیات معاصر ما تبدیل کرده؛ نویسنده‌ای که اگر به‌یک‌باره فضای داستان‌نویسی را ترک نکرده بود، می‌توانست آغازگر جریانی نو و قدرتمند در آن باشد.
بهار در نامه‌ای از زبان منوچهر داستان، تشویش و ذره‌ذره دل باختن او را برای خواننده بازگو می‌کند. در کل نامه هیچ جمله‌ی مستقیمی نیست که از این دل‌باختگی حرف بزند. خواننده با مجموعه‌ای آشفته از تعریف‌ها و توصیف‌ها مواجه می‌شود و همین توصیف‌ها به‌صورت غیرمستقیم، دست راوی را رو می‌کنند. زاویه‌دید داستان ترکیبی درخشان از تک‌گویی نمایشی و تک‌گویی درونی، و چرخش بین این دو زاویه‌دید ماهرانه و در خدمت درون‌مایه‌ی داستان است.
آغاز ماجرا از شبی بارانی است؛ همان شبی که «گیتی یک‌طوری کوچک شده بود و زیر باران به منوچهر چسبیده بود». بلاتکلیفی راوی از همان شب شروع شده است. نه تا گیتی بود توانست به او بگوید که دوستش دارد و نه حالا می‌تواند جریان این دوست داشتن را برای دوستش روایت کند. منوچهر در محل کارش با اخبار رک‌وپوست‌کنده سروکار دارد: «زنی با یک ضربه‌ی چاقو توسط مرد ناشناسی به قتل رسید.»
کاش دوست داشتن را هم می‌شد همین‌طور به اطلاع طرف مقابل رساند؛ اما نمی‌شود. دوست داشتن جنسش فرق دارد و منوچهر با‌این‌که شاید در خیلی موارد عامی‌تر از گیتی و دوست‌پسر دکترش باشد، این تفاوت را به‌خوبی می‌فهمد. همین فهمیدن هم زبانش را بسته. تازه گیتی که هرکسی نیست؛ دوست‌دختر رفیق‌جان راوی است؛ همان کسی که راوی همه‌ی نامه‌هایش را توی نایلونی تروتمیز نگه‌ می‌دارد و هنگام صحبت با او، خودش را منوچهرت خطاب می‌کند؛ کسی که متقابلاً آن‌قدر روی منوچهر حساب باز کرده که به او می‌سپارد در ایران هوای گیتی را داشته باشد. معلوم است که منوچهر آشفته می‌شود و از گفتن همه‌ی واقعیت طفره می‌رود. او در نامه از هر دری سخن می‌گوید تا نگوید «دلم پیش گیتی گیر کرد» یا «رفتن گیتی دارد پدرم را درمی‌آورد». او هرچیزی می‌گوید تا به رفیقش نگوید «شرمنده‌ام.»
توی همین نامه راوی چیزهایی از دیدار آخرش با گیتی هم برای ‌ما تعریف می‌کند. آن‌جا هم زبانش بند آمده و نه‌تنها نتوانسته ناراحتی‌اش را از رفتن گیتی ابراز کند، حتی گوشواره‌هایی را هم که خریده بوده از جیب بیرون نیاورده. نه این‌که همه‌اش به‌خاطر رفیقش یا پیچیدگی‌های دوست داشتن یک آدم باشد؛ نه، عشق گاهی این حرف‌ها را هم نمی‌شناسد. چیزی که زبان منوچهر را بسته بیشتر نتیجه‌ی تفاوت دنیاهای‌شان بوده؛ تفاوت دنیای منوچهری که درماندگی‌اش را از رفتن گیتی در قالب خبر مرگ کودکی که توی چاه مستراح افتاده، بیان می‌کند با دنیای گیتی‌ای که دل‌تنگی‌اش را پیچیده در شعر نیما به منوچهر نشان می‌دهد. این تفاوت به شکافی می‌ماند که پرشدنی نیست و منوچهر می‌ترسد اگر بخواهد از آن بگذرد، به سرنوشت همان کودک توی خبرها دچار شود.


*. شعر «خانه‌ام ابری‌ست»، نیما یوشیج.

گروه‌ها: ابر بارانش گرفته‌ست - شمیم بهار, اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی دسته‌‌ها: ابر بارانش گرفته‌ست, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, شمیم بهار, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد