کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

چه‌گوارا در کارناوال کارمندی

۶ آذر ۱۴۰۰

نویسنده: لیدا قهرمانلو
جمع‌خوانی داستان‌ کوتاه «من هم چه‌گوارا هستم»، نوشته‌ی گلی ترقی


ظهر دوشنبه‌ی داغی باشد که در مسیر مدرسه‌ی بچه‌هایت با قابلمه‌ی غذایی در ماشینت وسط کارناوال شادی میان مشتی آدم سرگردان و الکی‌خوش گیر کرده‌ای؛ آفتاب وسط روز سقف ماشینت را سوراخ کند و سر طاست را بسوزاند؛ همه‌ی اعضای بدنت منبسط شوند تا تو ناگهان با مهم‌ترین پرسش اگزیستانسیالیستی زندگی‌ات روبه‌رو شوی: «مگر می‌شود یک‌مرتبه چشم باز کرد و دید نصف عمر رفته است؟»
این‌ها درون‌مایه‌ و ستینگ داستان «من هم چه‌گوارا هستم» از گلی ترقی (۱۳۱۸) است؛ نویسنده‌ای که تولدش همان روز تولد راوی داستانش، هفدهم مهرماه، است. آقای حیدری، پدر دو فرزند و فرزند سومی درراه، مردی است که در آستانه‌ی میان‌سالی، دست‌وپازنان درمیان روزمرگی‌ها‌ و آشفتگی شهری و سرگردانی مردمی که یا لباس سیاه می‌پوشند یا شادی بی‌جهت می‌کنند یا فقط برای تماشا گوشه‌ای می‌ایستند، ناگهان با واقعیت عریان زندگی‌اش مواجه می‌شود‌؛ واقعیتی که مثل آواری در هیاهو و بی‌‌سروسامانی شهر بر سرش آوار می‌شود و به‌زشتی تصویری است که از خود در آینه‌ی ماشین می‌بیند: «دید که موهای سرش ریخته و زیر چشم‌ها و اطراف لب‌هایش پر از چروک‌های ریز موذی شده.» همین تصویر است که به یاد آقای حیدری می‌آورد که قرار است امشب در خانه میان دوستان و فامیل شمع‌های سی‌و‌نه‌سالگی‌اش را فوت کند و در این سال‌های اخیر رفته‌ی عمر کاری جز بردن قابلمه‌ی غذای بچه‌ها به مدرسه، خرید برای زنش و کار تکراری اداره و دست‌بوسی مادرزن انجام نداده است.
داستان به‌شیوه‌ی مرسوم، شروع، میانه و پایان دارد؛ گرچه نویسنده از فضاسازی مدرن ماشین و خیابان‌های شلوغ و پرترافیک سود جسته تا خواننده را از همان ابتدا با کشمکش راوی مواجه کند. آقای حیدری که در ابتدای داستان دغدغه‌اش شل بودن دسته‌ی قابلمه‌ است و با خودش می‌گوید: «لابد پیچ دسته‌اش افتاده. حیف! باید همین امشب درستش کنم… تا برگشتم، همین امروز غروب»، هرچه در شلوغی و ترافیک شهری بیشتر گیر می‌کند، دغدغه‌اش هم بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شود؛ شهری که به‌طرز نمادین دچار آشفتگی حاصل از عبور کاروان شادی است و مردمی سطحی و دچارروزمرگی را در خود جا داده. مردی که قصد تغییر دنیا را در جوانی در سر داشته و معتقد به تحول و تکامل و تعالی بوده، امروز پدر و همسری کاملاً معمولی است که نصف عمرش را به پای خانواده و شغل کارمندی‌اش به باد داده. در همین هیاهو و شلوغی است که گرمای هوا هم به‌عنوان عامل خارجی به کمک آشفتگی درونی آقای حیدری می‌آید و او را تا مرز جنون می‌کشاند؛ جنونی که اول به‌صورت طغیانی شخصی بروز می‌کند.
زمانی که راوی قصد ترک خانواده و زنجیرهایی را که مسئولیت‌ها و قراردادهای اجتماعی به دست‌وپایش بسته‌اند، دارد، همین آزادی را هم جامعه از او دریغ می‌کند: بیشتر مغازه‌ها بسته‌اند و هیچ‌کس پول خرد یا یک دوریالی ندارد. گوشی تلفن عمومی شکسته است و سیمش را بریده‌اند. آقای حیدری عینکش را به چشم می‌زند، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «بالأخره خودش می‌فهمه. بالأخره همه می‌فهمن… دیر یا زود… اصلاً توضیح نداره. من می‌خوام از سهم خودم استفاده کنم و این حق منه»؛ گرچه در نقطه‌ی عطف داستان، تنها کاری که از دست آقای حیدری برمی‌آید کوبیدن قابلمه به زمین و شکستن دسته‌ی لقش است. در این‌جاست که راوی برون‌ریزی انقلابی‌اش را انجام می‌دهد و بی‌آن‌که اندیشه‌ای در پشت عملش باشد، قابلمه را دوباره از زمین برمی‌دارد و با کتش تمیز می‌کند. ماشین‌پای محله هم همه‌جا را آهسته و درحالی‌که می‌خندد تمیز می‌کند، سیب و گلابی‌ها را توی جیبش می‌گذارد و لک‌لک‌کنان می‌رود. و آقای حیدری یاد زنش می‌افتد که می‌گفت: «خدا را شکر که توی این شهر همیشه یکی هست که به داد آدم برسه!»
از ویژگی‌های مثبت داستان می‌توان به پرداخت هماهنگ مکان و زمان اشاره کرد که طی آن نویسنده همه‌ی عوامل بیرونی را در اختیار درون‌مایه‌ی داستان قرار می‌دهد تا عمل نهایی راوی را باورپذیر کند. هم‌چنین می‌توان به زبان روان و دیالوگ‌های اطلاع‌دهنده اشاره کرد که از ویژگی‌های قلم خانم ترقی است. از نقطه‌ضعف‌های داستان می‌شود از ریتم کند در میانه‌ی آن نام برد، که می‌تواند خواننده‌ی امروزی را دچار ملال کند. گرچه همین ضرب‌آهنگ آهسته نمادی از شکل‌گیری بی‌رمق آگاهی‌ای است که در ذهن راوی در جریان است، اما درنهایت به روشنگری غائی نمی‌رسد؛ گویی این پیام نویسنده باشد که در چنین جامعه‌ای برای امثال آقای حیدری امید رهایی و آزادی نیست و آن‌ها محکوم به سرنوشتی هستند که خودشان انتخاب نکرده‌اند. اسم داستان هم در تضاد آشکار با درون‌مایه داستان است: مرد میان‌سالی که آرزو دارد مثل چه‌گوارا قهرمان ملی شود و در سی‌ونه‌سالگی با افتخار بمیرد، اما محکوم به زندگی با زنی است که هیچ درکی از قهرمانان و اسطوره‌های ملی ندارد.
گلی ترقی نویسنده و مترجمی از نسل دوم دوره‌ی دوم داستان‌نویسی ایرانی است، که به نوشتن داستان‌هایی از جنس حرفی از زمانه‌ی خود شهرت دارد. از مهم‌ترین آثار او می‌توان به مجموعه‌ی داستانی «خاطرات پراکنده» اشاره کرد که نویسنده‌ با بهره‌گیری از زیست خود روایت‌های داستانی و شخصیت‌هایی را خلق کرده که شاید از مهم‌ترین گزارش‌های کتبی روزگار انقلاب شمرده می‌شوند. ترقی در این داستان‌ها از آسیبی که به طبقه‌ی مرفه جامعه که اصولاً موافق حرکت انقلابی طبقه‌ی محروم نبودند ولی به‌نوعی قربانی تغییر حکومت و ارزش‌های اجتماعی شدند، صحبت می‌کند؛ جسارتی که در کمترنویسنده‌ای در دوران انقلاب سراغ داریم. گرچه همین دیدگاه او را به کنج عزلت و عدم محبوبیت درمیان دیگرهم‌نسلانش سوق داد، اما چیزی از ارزش‌های داستان‌های ماندگار و پرمعنای او در گذر زمان نکاسته است.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, من هم چه‌گوارا هستم - گلی ترقی دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, گلی ترقی, من هم چه‌گوارا هستم

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد