کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

راه بلند آزادی

۱۸ دی ۱۴۰۱

نویسنده: کاوه فولادی‌نسب
یادداشتی در پرونده‌ی «ادبیات و سیاست»، منتشرشده در آذرماه ۱۴۰۱ در مجله‌ی تجربه، شماره‌ی ۱۴


بعضی‌ها می‌گویند: «من سیاسی نیستم.» فرقی ندارد نویسنده باشند یا دندان‌پزشک یا بقال، این حرف‌شان من را متعحب می‌کند. مگر می‌شود ذیل نظام سیاسی‌ای تمامیت‌خواه زندگی کرد ــ نظامی که به خصوصی‌ترین حریم شهروندان هم کار دارد ــ و بعد گفت من سیاسی نیستم. دلم می‌خواهد به این دوستان دیده و نادیده بگویم در این زمانه و زمینه، حتی نفس کشیدن شما هم امری سیاسی است دوست عزیز؛ چه برسد به بیان و آزادی بیان و آزادی پس از بیان‌تان، چه برسد به دیدگاه‌های اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی‌تان و چه حتی سبک زندگی‌تان. مگر ندیده‌اید پروپاگاندیست‌های نظام سیاسی کشورمان، این روزها چقدر درباره‌ی سبک زندگی حرف می‌زنند؟ معنایش برای‌تان مشخص نیست؟ یا ترجیح در این زمینه، رفتن به کوچه‌ی علی‌چپ است؟ نمی‌شود سیاسی نبود. تا اطلاع ثانوی زیست ما ایرانیان ــ همین ساده‌ترین و بدیهی‌ترین حق بشری ــ امری سیاسی است؛ چه توی ایران باشیم، چه بیرون از آن. یاد حرف دکتر بیژن عبدالکریمی می‌افتم که گفت (نقل به مضمون): «سیاست در ایران دریده است. به فرهنگ می‌گوید نباش، من هستم. به اقتصاد می‌گوید نباش، من هستم. به ورزش می‌گوید نباش، من هستم…» چطور می‌شود به این فکر کرد که نویسنده و کلمه و داستان و ادبیات ممکن است نسبتی با سیاست نداشته باشند؟
ادبیات میل به آزادی را توسعه می‌دهد و آب در خوابگه مورچگان می‌ریزد. قرن‌هاست که ادبیات و داستان دیگر صرفاً ماجراپردازی‌ای خیالین نیست که هدف غایی‌اش دادنِ درس‌های اخلاقی ازقبل‌دیکته‌شده است. داستان و روایت ــ دست‌کم از زمان دانته ــ یعنی شک کردن؛ حالا گیریم شک امثال دانته هنوز آن‌قدرها عمیق و قدرتمند نبوده باشد، اما کیست که بتواند تأثیر دگراندیشی او را در ادبیاتِ بعدازاو انکار کند؟ شکسپیر که آمد، شک را عمیق کرد ــ به بهترین شکلش در «هملت» ــ و بعد از او در قرن نوزدهم، ادبیات ــ چه در قالب داستان و چه در قالب رمان ــ شد زبان تردید. امکانی را ــ منظورم تردید است ــ که خردگرایی متجدد پسارنسانس از علم به‌عنوان دین مدرن گرفته بود، ادبیات زنده کرد: با آکاکی آکاکیوویچ، با بارتلبی محرر، با راسکولنیکف، با اِما بواری و با صدها شخصیت داستانی دیگر که نمی‌خواستند در معبد انضمامی خرد مدرن آسوده بخوابند و زائران دخیل‌بند بی‌خیال زمانه‌ی خود باشند. قدرت‌های مدرن و شبه‌مدرن ــ در شکل‌های مختلف‌شان ــ که از گذرگاه سیاستِ عملی (و نه علم سیاست) چوب‌شان را بر سر مردم هوار می‌کردند، از همان‌وقت‌ها شدند دشمن ادبیات آزاد و مستقل و نویسنده‌هایش. با هوگو چه کردند؟ با داستایفسکی چه کردند؟ با آخماتووا چه کردند؟ سعی نکردند کوندرا و بولگاکف را خفه کنند؟ سر مختاری و پوینده را زیر آب نکردند؟ چطور می‌شود به این فکر کرد که نویسنده و کلمه و داستان و ادبیات ممکن است نسبتی با سیاست نداشته باشند؟
تاریخ معاصر ما ایرانیان تاریخ مبارزه با استبداد است. بیشتر از یک قرن است که داریم می‌جنگیم به حاکمان بفهمانیم «باید» ما را به رسمیت بشناسند و صدای‌مان را بشنوند. شکل مبارزه به فراخور اوضاع و احوال زمانه و زمینه مدام تغییر کرده؛ از مشروطه‌خواهی بگیر تا استعمارستیزی و از انقلاب بگیر تا انتخابات اعتراضی و شکل‌های مختلف نافرمانی مدنی. مهم نیست امروز با این مبارزه چه می‌کنند. آنچه اهمیت دارد این است که این پرونده در ذهن انسان ایرانی باز شده و این اراده و ارادت به آزادی در او جوانه زده. این موجی است که آسودگی او عدم اوست. و رویش جوانه ناگزیر است. نویسنده‌ هم فردی منفک از جامعه نیست. یکی از همین مردم است و منطقاً ــ اگر نخواهد نان را به‌نرخ روز بخورد و آزادی و استقلال و اخلاق حرفه‌ای‌اش را زیر پا بگذارد ــ میل آزادی در او شعله‌ور. ادبیات صدای مردم است، نه صدای قدرت یا بلندگوی آن. و در این روزگار ــ در این زمینه و زمانه ــ صدای مردم که شدی، یعنی انتخاب کرده‌ای بایستی دربرابر قدرت‌های خرد و کلان سیاسی؛ چراکه دهانت را می‌بویند مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم. وقتی تیغ سانسور می‌رسد به واژه‌های عاشقانه ــ این ازلی‌ترین پرواز عاطفی بشری ــ چطور می‌شود به این فکر کرد که نویسنده و کلمه و داستان و ادبیات ممکن است نسبتی با سیاست نداشته باشند؟
نویسنده‌ها راویان زمانه‌اند. با دست‌های لرزان، دل‌های خون‌ازاستبداد، چشم‌های اشک‌آلود از ظلم و نابرابری، می‌نویسند و خلق می‌کنند. و عمل خلق کردن و امر خلاقه برای خیلی‌ها ترسناک است؛ برای آن‌ها که شهروندان را منزوی و خموده و خموش می‌خواهند. دور باد از نویسنده و ادبیات و کلمه خموش بودن و به کنج غم و انزوا خزیدن. راه آزادی راه دورودرازی است. اما بن‌بست نیست. منطقاً نمی‌تواند باشد؛ آن‌هم ــ مثلاً ــ در جامعه‌ی ایرانی ما که در این صدواندی‌ساله نشان داده مدام در پی رفتن است: یا راهی خواهد یافت یا راهی خواهد ساخت. هرچه حکومت‌ها بسته‌تر باشند، نویسنده‌ها سیاسی‌تر می‌شوند؛ چراکه نظام سیاسی تمامیت‌خواه میل به استیلا به تمام وجوه زندگی شهروندان را دارد. این‌جاست که عرصه‌ی خصوصی و عمومی مرزهای‌شان به‌شدت مخدوش می‌شود و زیر نظارت پدرخوانده‌های خودخوانده هیچ حریمی خصوصی و شخصی نیست. و این یعنی همه‌چیز سیاسی است؛ به‌شدت سیاسی. چطور می‌شود به این فکر کرد که نویسنده و کلمه و داستان و ادبیات ممکن است نسبتی با سیاست نداشته باشند؟
استاد شفیعی کدکنی می‌گوید: «هرکس بیاید، من اپوزیسیونم.» خوب است تا اطلاع ثانوی حواس‌مان به درس استاد باشد؛ که عمرش دراز باد و راهش ماندگار.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, مجله‌ی تجربه دسته‌‌ها: کاوه فولادی‌نسب, مجله‌ی تجربه

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد