«من میخواهم «من» خویش را محو کنم تا فقط رویدادها سخن بگویند. میخواهم بدانم واقعاً چه روی داده است.» (نقل به مضمون) این دو جمله را لئوپولد فون رانکه -مورخ آلمانی قرن نوزدهمی و از بنیانگذاران تاریخ مدرن- گفته است. روششناسی رانکه تا به امروز هم -علیرغم همه دیدگاهها مختلف و انتقادهایی که نسبت به آن وجود داشته- از روشهای پابرجای تاریخنگاری است. اوشیوه نوآورانه و جالبی برای کارش داشته وبهجای استفاده صرف از متون تاریخی موجود، از منابع مختلفی مثل خاطرهها، نامههای شخصی و رسمی، اسناد دولتی، حکمنامههای سیاسی و روایتهای شاهدان عینی استفاده میکرده. او معتقد بوده وظیفه مورخ این نیست که صرفا رویدادهای گذشته را به همان صورتی که رخ دادهاند، ذکر کند، بلکه باید فراتر از از آن رویدادها، به بازسازی گذشته -همانگونه که بوده- بپردازد. و از همین نظرگاه بوده که میگفته من میخواهم «من» خویش را محو کنم… در دیدگاه رانکهای، مورخ تا بیشترین حد ممکن بهسمت حذف سوبژکتیویته حرکت میکند؛ بیشترین حدی که البته منطقا هیچوقت نمیتواند به صفر برسد. و درست به همین دلیل این دیدگاه میتواند محل ارجاع خوبی برای گفتوگو درباره خلق ادبی باشد. بعضی رمانها و داستانهای این روزهای ادبیات ما لابد تحتتأثیر رئالیسم و ناتورالیسم قرن نوزدهم اروپا و رئالیسم اجتماعی دهههای چهل و پنجاه ادبیات داستانی خودمان (که البته تناسبی با اوضاع و احوال زمانه خودش داشت و آثار بزرگی مثل «درازنای شب» و «همسایهها» را رقم زده بود)، چنان تختهبند واقعیت ماندهاند که انگار دارند به شیوه رانکهای تاریخنگاری و با اندکی دستکم گرفتن وقایعنگاری میکنند. برخلاف رانکه، نویسنده میخواهد (یا باید بخواهد) «من» خودش را بر تمام جهان داستان سوار کند. اینجا دیگر خبری از محو «من» نیست، و قرار هم نیست «رویدادها [خود] سخن بگویند». نویسنده جهان ذهنیاش را -مبتنی بر واقعیتهای بیرونی یا دریافتهای درونی- ترسیم میکند، با دقت و ظرافت یک جواهرساز یا مینیاتوریست رویدادها را برمیگزیند و برخلاف مورخ آنها وامیدارد تا سخن او را بگویند (البته قطعا نه به شکل و شیوهای که توی ذوق خوانندهاش بزند و همذاتپنداری یا باورپذیری داستان را مخدوش کند) و این همان چیزی است که در فن داستاننویسی «عمل داستانی» خوانده میشود. از این منظر «عمل داستانی» دیگر صرفا یک «عنصر» از «عناصر» داستان نیست که نویسندهای (تازه اگر با «فن داستاننویسی» آشنا یا به طریق اولی به آن مسلط باشد) موقع بازنویسی داستان، مرورش کند و ببیند که آیا تویش بهموقع گره میافتد و بهموقع به اوج میرسد و بهموقع گرهش باز میشود یا نه، و خیالش که راحت شد، توی چکلیست یک تیک بگذارد کنارش و لبخند ملیح بزند، بلکه بخشی از فلسفه داستان است و حاوی و حامل اندیشه نویسنده.
دریافت صفحه پیدیاف روزنامه از اینجا.