شمارهی ششم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷ در هفتهنامهی کرگدن
من هیچوقت به مهاجرت، نه فکر کردهام و نه فکر میکنم. هر چقدر هم که در این زمینهی خاص متهم شوم به سنتی بودن و همگام نبودن با فرایند جهانی شدن، برایم مهم نیست. وطن برای من تعریفی مشخص دارد و مفهومی محترم است. و این البته فرق دارد با علاقهمندی به دیدن گوشه و کنار جهان و سفر کردن و آشنا شدن با فرهنگها و سبک زندگیها و اقلیمهای مختلف و حتا در مقاطعی زندگی کردن در سرزمینهای دیگر؛ هرچه باشد امروزِ روز دیگر مرزها خیلی کمرنگ شدهاند و مدام هم کمرنگتر میشوند. پدرم، از همان کودکی، همیشه در گوش من و خواهر و برادرهایم میخواند که «هر کاری رو نخواستین بکنین، نکنین، اما حواستون باشه که زبان انگلیسی و ورزش، هیچوقت فراموش یا رها نشه.» مادرم هم بارها برایم از جمالزاده و هدایت و علوی میگفت که دنیادیده و به زبانهای مختلف مسلط بودند. همین شد که از کودکی زبانآموزیام شروع شد و البته کیست که نداند در آن سنوسال یکی از بغضها و کینههایم نسبت به پدر و مادرم این بود که من را هفتهای سه روز به کانون زبان ایران میفرستادند! بعدترها که نوجوان بودم، کتابهای سادهای به انگلیسی میخواندم. طبعاً هنوز قدرت تحلیلهای دقیق دلالتهای فرهنگی متنها را نداشتم، اما گاهی که کتاب مصوری به دستم میرسید، از همان نقاشیها و عکسها میفهمیدم -گیریم خیلی غریزی و ناخودآگاه- که تفاوتی وجود دارد و دلم میخواست دلایل و ریشههای این تفاوت را کشف کنم و بیشتر بشناسم. بعدتر که جوانی دانشجو بودم، دیگر مطمئن شده بودم که برای ادامهی تحصیل (یا به بهانهی آن!) باید مدتی در خارج از ایران زندگی و سیر آفاق کنم. تا یک وقتی، تحتتأثیر تبلیغات و ضدتبلیغات گستردهی خارجی و داخلی، با خودم فکر میکردم جهانسومی بودن یعنی در ایران امروز ما هیچ چیز بهدردبخوری وجود ندارد و اوضاع بهکلی داغان است. البته عرق وطندوستی و روحیهی توسعهطلبیام، میگفت دقیقاً به همین دلیل است که نباید مهاجرت کرد؛ باید ماند و ساخت. به این دومی که «باید ماند و ساخت» هنوز هم قایلم، اما در این سالها که زندگی دوزیستی داشتهام (نیمی در تهران و نیمی در برلین)، این را فهمیدهام که ایران امروز ما، به رغم همهی اشکالات فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و ساختاری و نهادی و غیره و غیره، بهکلی هم داغان نیست و اتفاقاً خیلی چیزهای بهدردبخور دارد؛ پتانسیلهای آزادنشدهای که ثروت تمامنشدنی ما هستند. از دورتر باید شروع کنم. تابستان ۲۰۱۱، برای اولین بار، سه ماه اقامت در اروپا را تجربه کردم؛ اقامتی که بیشترش در برلین و به انجام کاری پژوهشی در دانشگاه فنی این شهر گذشت و با سفرهایی یکهفتهای به سایر شهرهای اروپایی همراه بود. اواسط تیرماه با مریم به برلین رسیدیم و فردای آن روز هر دو سرما خوردیم! چون از سرزمینی که خورشید با آن غریبه باشد، هیچ درکی نداشتیم. اتفاقاً در آن سه ماه خیلی هم حال کردیم. هوا مدام دونفره بود و بوی باران و بوی سبزه و بوی خاک، زندهنام مشیری را هم در آن پیادهرویهای دونفره همراهمان میکرد و چی دلنوازتر از این، که همراه معشوق در خیابانهای شهری ناآشنا قدم بزنی و نادیدهها را ببینی و نم باران و بوهای اساطیری هم همراهیات کنند. بعدها بود که فهمیدیم خورشید چقدر مهم است؛ وقتی دو سه سال بعد، که دیگر بخشی زندگیمان را منتقل کرده بودیم به برلین، دیدیم خورشید از اواسط شهریور میرود پشت ابرها و هیچ برایش مهم نیست که هر روز چشمانتظار میایستی پشت پنجره تا او پردهی ابر را کنار بزند و رویی نشان بدهد. یک نظر را هم حرام کرده بود. هیچ خبری نبود. هوا مدام سردتر میشد و لایهی ابرها ضخیمتر. خورشیدی در کار نبود. گاهی اگر دقت میکردی، یک چیز محو و مبهمی در اعماق آسمان میدیدی؛ اما خورشید نبود. نمیشد اسمش را خورشید گذاشت؛ یخ زده بود، بیروح و بینور. و اوضاع همین میماند تا اردیبهشت سال بعد. ما که دوام نیاوردیم و -به قول جوانترها- دوسه ماهی پیچیدیم برگشتیم تهران! همان وقت بود که فهمیدم زندگی کردن در یک سرزمین چهارفصل مثل ایران چه اقبال بزرگی است؛ نه از آن سعادتهایی که هرکسی در زندگی داشته باشد. حالا اگر کسی دربارهی مهاجرت به جایی یا شرایط زندگی در سرزمینی ازم سوال کند، همیشه یکی اولین عواملی که میگویم خوب بهش توجه و دربارهاش مطالعه کند، همین اقلیم است؛ بالاخره باید ببینی اصلاً میتوانی سرمای بیست درجه زیر صفر یا گرمای چهل درجه بالای صفر یا فراق هفتهشتماههی خورشید یا همزیستی با حشرات استوایی را تحمل کنی یا نه.